آرامش ِ پنهان

آرامش ِ پنهان

ღ إِنَّ اللّهَ عَلِیمٌ بِذَاتِ الصُّدُورِ ღ
آرامش ِ پنهان

آرامش ِ پنهان

ღ إِنَّ اللّهَ عَلِیمٌ بِذَاتِ الصُّدُورِ ღ

پروردگارم...

من بودمو

دو پایی که برای من بودند

و جاده هایی پر از چنارهای سر به فلک کشیده

کجای جغرافیای زمین بودم من؟!

چشمانم را بستم

قطب نمای دل به سوی تو

و شمال دنیا

تجسـّم آغوش دلدادگی ها


تا تو خواستم که بیایم

هر آنچه راه را

هر آنچه چاه را

هر آنچه زجّه های بی امان را

تا تو خواستم که پیاده،

پا برهنه،

رهای از پای افزار تنگ غرور و تیغ زبان،

بدور از فریادهای کهنه سرای سرنوشتو زمان،

بشتابم...


دل نشانه می رود آن جاده ی بی پایان را

می دوم در آغوش امن حادثه های خیال

خیال تو که باشد

جان را چه خواهم جانا!


رقص کنان

چون تاب بنفشه های خندان

مملو از عطر خوش مریمان سپید سر ایوان

تا تو می شتابم

پیاده

رها

آرام

بی صدا....


http://blog.weeworld.ir/wp-content/uploads/2011/11/%D8%AF%D9%84%D9%85-%D8%B1%D9%87%D8%A7%DB%8C%DB%8C-%D9%85%DB%8C-%D8%AE%D9%88%D8%A7%D9%87%D8%AF.jpg

پیش به سوی افق هایی روشن!

به امید یاری واژه ها می آیی و در انتظار دیدار کلامی می نشینی تا مگر کلاف واژگان رنگارنگ را به هم ببافی و شعر شوند یا دلنوشته...فرقی نمیکند! مهم آن است که تو با رج به رج هجایشان هــم راه  شوی و با دانه به دانه حلقه های درهم فرو رفته  هــم راز!

تا تک به تک حرف ها بر ذهن تو جاری باشدو صفحه ای سپید چون این سرا نباشد، ازدحام واژه ها و جمله ها و متن ها و دل نوشته ها و یا حتی ذهن نوشته ها به سرت به چشمانت به زبانت به حتی گلویت فشار می آورند به امید رهایی! اما....اما همین که به اینجا می شتابی و صفحه ای سپید پیش روی چشمانت منتظر رقص احساس می شود، فقط دو نگاه می ماندو سکوتی و دستانی معلق میان زمین و هوا بر روی صفحه ای پر از کلیدهای رهایی!

راستی این چه رسمی ست این روزها که زبانم یارای من و حرف هایم نیست؟ چرا تا به اینجا می رسم سکوتی و سکونی مرا عجیب فرا می گیرد و نمی توانم بگویم که سیزدهمین روز بهاری را چه زیبا در بستری از شکوفه های تازه جان گرفته و سبزترین علف های رقصان جشن گرفتم؟ چرا نمی توانم بگویم سوار همان تاب بچگی هایم شدم و تا چشم رخصت عبور داشت پیش رویش شکوفه بودو شاخه هایی در انتظار شکوفه و برگ های سبز لطیف و خوشرنگ تازه روییده بر خشک ترین تنه های درختان! و تابی که حالا سال هاست همدم من و لحظه های من نیست و هــم راز درختان همان باغ قدیمی گشته است....اما... اما همین که مرا می بیند صدایم می کند از دور که بیا تا تو را به میهمانی خدا برم...تا دل آسمان و ابرهای رقصان آن سرا...


ادامه مطلب ...

اشک....عشق....آسمان....

میان واژه های همیشه می گردم

حرف ها به شوق حضور تو می آیند

به اشتیاق توصیف تو می رقصند

و تا سرای امن عاشقانه ای پاک می شتابند

اما! نه! انگار خبری در راه است...


واژه ای به نام دلتنگی

تک و تنها

چونان قاصدکی

از  ازدحام ابر واژه ها می بارد

و خبر از بغضی سنگین می دهد...

«سقف آسمان

امروز

بن بست است

باران واژه ها

بغض کرده اند

ابر گشته اند

و اجازه ی باریدن

به عشق تو را ندارند!»


الف آهسته می چکد از ناودان دلتنگی

شین شکوفه می زند از دانه های بغض حضور

کاف کمین کرده در انتظار طلوع نگاه تو

می آیند...

جایی میان زمین و آسمان

جایی درون ابر چشمان بی قرار من

دست در دست یکدیگر

یواشکی

واژه می شوند

احساس می شوند

و «اشک» متولد می شود...


به جای بغض تمام واژه ها

می بارد و باران می شود...

باران می شود و سیل می شود

سیل می شود و ....

و عشق

در ازدحام کوچه های بی نفسی

غرق اشک می شود...


اشک

شرمسار عشق می شود

اشک

تبخیر می شود

پـَر می گشاید و می رود 

تا ابرهای خاکستری بغض!


الف

و شین

و کاف می شود...


اشک می میرد

عشق اما در اشک غرق می شود...




رگبار1:

امروزو حال اشکو عشق و واژه ها

حال منو اشک های منو عشقو واژه های بی قراری بود....

مولایم...غزال نمی خواهی؟

از میان دنیای شلوغ آدم ها، آرام آرام می گذرم...تا به ایوانی می رسم از جنس طلا... همان جایی که دو فراق بودو دو وداع...و حالا اولین سلام و اولین وصال...

ازدحام نفس ها... های و هوی دل هایی سوخته از فراق و بی قرار وصال...باران چشمانی در امتداد عبور... و همه به زنجیره هایی می نگرند که تو در آنجایی...با دستانی رو به آسمان...با نجوایی سراسر نیاز و نیاز و نیاز...و با گاه هایی مشتاق نزدیکی به تو

پله ها را...درها را...پرده ها را...آدم ها را یکی یکی پشت سر می گذارم و چشمانم گره خورده بر ضریح حضورت،به پیشگاه تو می شتابم مولایم...

آرام و بی صدا تکیه بر دیواری، همان جای همیشگی، می ایستم و با احترام سلام می کنم...

سلام مولای من

سلام غریب خراسان

سلام یا ضامن آن غزال تیزپا

غزال...

راستی امام من!

آمده ام تا غزال دیگری گردم و تو ضامنم شوی

غزال نمی خواهی؟!

لحظه های سکوت و راز و نیاز و نجوا را بگذار تا میان من و تو و خدایم راز بماند...

اولین باران بهاری درست در امتداد اولین نمازمان زیر نور ماه،بر جان می بارید و مملو از مهربانی های تو بود مولایم...چه باران در بارانی بود و چه لحظه هایی بود و تو با خدایم به استقبالمان آمده بودید با باران و نم نم طراوت مهر بر جان های مملو از شور و اشتیاق ما برای حضور در قطعه ای از بهشت خدا بر روی زمین...


تا به آن روز که دومین سلام بر زبان چشمانم جاری گشت...نازنینی از جنس باران...همان که گفته بودم حضور او سراسر عطر باران و بهار و بابونه هاست...وسپاس مولایم...چرا که من و تو می دانیم همین دیدار کوتاه خود معجزه بود؛ و سرنوشت، آن روز را برایم جور دیگری رقم زده بود...


و آخرین شب را...



ادامه مطلب ...