آرامش ِ پنهان

آرامش ِ پنهان

ღ إِنَّ اللّهَ عَلِیمٌ بِذَاتِ الصُّدُورِ ღ
آرامش ِ پنهان

آرامش ِ پنهان

ღ إِنَّ اللّهَ عَلِیمٌ بِذَاتِ الصُّدُورِ ღ

90

به روزهای 90 می اندیشم...انگار هنوز نمی شود از آن سال پر خاطره گذشت...هفت سینی پهن است و هفت تا سین و سبزه و ماهی و قرآن و آینه و نهنگی کنار تمام آن ها...لباس های نویی که آینه به من می گوید تن توست! و بوسه های خوشرنگی که بر گونه های عزیزانم می نشانم حکایت از واقعه ای می دهد... انگار بهار آمده اما چرا عید امسال و سال پیش از زمین تا آسمان فاصله دارد؟!


ادامه مطلب ...

سال ثانیه ای!

در یک ثانیه،

3600 ثانیه

به جلو می روم!


راستی

فاصله ام تا تو

چند سال ثانیه ای است

معبودم؟!


آخرین شب زمستان! میهمان تو ام...

قهوه ی فرانسوی! حتما باید از مجتمع اوسان یا مارتین بخری وگرنه طعم اصلیشو نمیده! حتی تو شادترین لحظه هام هم با خوردن قهوه با شیر مخصوص با کمی شکر یاد شب های امتحانی میوفتم که هیچ وقت نشد که بیدار بمونم! حتی اگه بیدار می موندم می رفتم سراغ پنجره ی تنهایی هام و به برتری ماه و خورشید فکر می کردم...به تو! 


شیشه رو می کشم پایین! به آدم ها نگاه می کنم...به ترافیک های مرکز شهر! به مغازه های شلوغ...به مردای شیرینی به دست...یا به اون پیرمردی که یه گل سنبل توی دستش با یه خنده ی قشنگ روی لبهاشه... به اون راننده ای که داره فکر می کنه! به اون زن و شوهر هایی که از مغازه های مختلف بیرون میومدن و هنوزم خرید دارن! راست می گن ها: خانوما هیچ وقت از خرید خسته نمی شن! راستی چند نفر از این آدم ها لباس نو خریدن؟ چند نفرشون دلشون رنگ و بوی بهارو گرفته؟ سال 90 واسه چندتاشون خوب و قشنگ بوده؟ و چرا...چرا یکی از هزاران آدمی که امروز از کنار من گذشتن، تو نبودی؟!

دوباره رسیدم به تو! 


آیس پک...دلم یه چیزی می خواست از جنس خوشمزگی! آیس پکی که همیشه به خاطر داشتن موزش ازش می ترسیدم شد دوای دردم...آیس پک شکلاتی بدون موز... روی صندلی عقب پشت سر مامانم نشستم و خودمو از توی آینه می تونم نگاه کنم! سایه جون راست می گه...آدم وقتی عاشق باشه قشنگ تره.مخصوصا وقتی عاشق خداش باشه...و عاشق هدیه ای که خدا زمانی بهش داده اما ضامن موندگاریش نشده!!! از خودم راضی یم... از نگاهم...از... دارم فکر می کنم دیروز خانم امانی کارشو خیلی خوب بلد بوده! چقدر بهم میاد... یه هورت دیگه می کشم! بستنی توی این سرما بایدم از نی بالا نیاد! عجب زوری می گی ها! یه صدایی از ضبط بلند می شه: بیا با من مدارا کن  که من مجنونم و مستم...اگر از عاشقی پرسی  بدان دلتنگ آن هستم... ایندفه به جای بستنی و شکلات های ریز آیس پک، بغضمو هورت می کشم... چشمم به خودم میوفته...چقدر چشمای بارونی آدمو خوشگل تر می کنن...شاید تو اینطوری بیشتر دوست داشته باشی.چشمایی که برق می زنن! بازم رسیدم به تو!


از اتوبان دو طبقه امام خمینی چه غروب قشنگی پیداست... یه غروب مات و کدر اما قشنگ! برام آشناست ولی نمیدونم کجای زندگیم شبیه این غروبه! دوباره یه صدایی میادو بهم کمک می کنه...جدایـــــی را حکایت کن   که من زخمی آن هستم... اگر از زخم دل پرسی  برایش مرحمی بستم... ولی دل من از رسیدن های غیر محال زخم شده نه از نبودن ها! مث غروبی که حتی رفتنش هم قشنگه... مث تو!


بالاخره هفت سینو چیدم! یه دریای قشنگ که وسطش ماهی های قرمزن و بالای سرش آینه و قرآنو اطرافش سبزه های گندمی که خودم و بیشتر مامانم! درست کردیم...قشنگ شده...آبی رنگیه که بینهایت دوستش دارم...دارم فکر می کنم چه دریای قشنگی شده هفت سین 91 ! کاش مث دریای 90 من نشه... مث دریایی که مهم ترین ماهیش تو بودی...و هنوزم هستی...اما انگار خدا هنوزم راضی نیست! هنوزم قراره هدیه شو ازم پس بگیره... مث تو! باز هم رسیدم به تو!


برنامه های عید...میز شام! سبزی پلو با ماهی شب های عیدی که با تمام سبزی پلو با ماهی های طول سال فرق می کنه!با شادی عجیبی به هفت سینم نگاه می کنم.ماهی برمیدارم.ترشی می ریزم.با یه لیوان نوشابه...با چهره ای باز و آماده برای عید...با حس بودن تو! یه بغضی میریزه رو تمام خنده هام... ماهی توی گلوم گیر میکنه! چشمام پر اشک می شن! نکنه تو امشب سبزی پلو با ماهی نخورده باشی و من!!!

بازم تو با یه بغض عمیق!



نت...خوابم نمی بره! هنوزم کلی کار دارم تا لحظه ی تحویل سال... برم سر سجاده ام! دلم می خواد تا صبح تا آخرین دقیقه های نود بیدار بمونم...خدایا دلم برات تنگ شده.باهام قهر نکن.بهم حق بده...امتحان سختی روی دوشم گذاشتی و هنوزم ادامه داره... می شه بیام تو آغوشت؟ می شه بیام و تا صبح بگم برات و گوش کنی و اشکامو پاک کنی؟ می شه بازم بهت بگم تو یگانه معبود بی انتهای منی؟ تویی که بینهایت دوستت دارم و بودنم به بودن تو بسته ست؟می شه بهت بگم مث همیشه ی همیشه عاشقتم؟

راستی خدای مهربونم...ممنون...شُکر...

خدایا شُکرت...چرا که یه بهار دیگه رو بهم نشون دادی...به اندازه ی یه بهار دیگه به تحولی عظیم ایمان میارمو میرم در آغوش سجاده ی آبی ترمه ای که منو از فرش تا عرش پرواز میده

خدایا

امشب

تا صبح

مهمونتم

خدای مهربونم بذار تا تحولی عظیم در وجود منم رخ بده...مگه نه این که عاشقت باید زیباترین بشه؟ بذار زنگارهای دلم پاک بشن...بذار اشکام تا صبح ببارن و قلبمو زلال کنن...و حتی عشقی که روزهاست جوونه زده از حضور هدیه ی قشنگت... نذار گرد و خاک زمین بهش بشینه...نذار زمینی بشه...که سرنوشت من توی آسمونه و تو و من و بارون...


این دفه دیگه نـرسیدم به تو! رسیدم به خدای خودم...

دارم می رم

تا صبح

مهمونشم...




عیدتون مبارک

به یادتون هستم...به یادم باشید