آرامش ِ پنهان

آرامش ِ پنهان

ღ إِنَّ اللّهَ عَلِیمٌ بِذَاتِ الصُّدُورِ ღ
آرامش ِ پنهان

آرامش ِ پنهان

ღ إِنَّ اللّهَ عَلِیمٌ بِذَاتِ الصُّدُورِ ღ

باریدن های بی انتها

پر از آب و آتشم من

و درونم چه غُلغُله ای برپاست!

آن چه درد دارد از چشم می بارد

آنچه درمان از دهان

و من در سکوت محضم باریدم

چونان باران

نه!

همچو رگباری که می آید و می بارد

و تمام گل گونه های گُلی را به زیر بستری از آب های شور می برد

و زندگی چه قدر با نمک می شود!!!


من در بی فروغی تمام ستاره ها باریدم

و در سیاهی بی روزنه ی این لحظه ها

و هلال خاکستری ماه این شب های سرد و سیاه


لبخند چمن زارهای سرسبز بر خمش بی شکست قد و قامتشان

و چشمک نور و خورشید لابه لای چنارهای سربه فلک کشیده

در خاطره ی امروز عصر جا ماند

و من بر بستر سبز زمین آرمیده بودم و نگاهم به آسمان و تمنای باران خدا...

من از پریشانی گیسوی شمشادها به امشب رسیده ام

و از شاخه های پیچ در پیچ دلِ درختی که به استواری شُهره بود!

امروز زیر سایه ی بیدی لرزان نشسته بودم

و نگاهم به فواره های خشک اقبال حیران بود


افتاده ام در ابریشمی ترین احساس یک بال پروانه ای گرد شمع

و خدا مرا از شانه اش تکانده بود

من امشب تمام ابرهای زمینم

تمام ابرهای سیاه زمین

و می بارم بر سر نی زارهای خالی از آوای دل چوپانی عاشق

و به جای تمام حفره های خالی از عشق،

اشک می چکانم بر قامت سبز انتظارشان تا رسیدن به خشکی یک نی بر لب دوست


من امشب

می بارم به جای بغص مانده بر گلوی تمام ابرهای سرزمین خاکستری یم 

می بارم بر سر جای جای تقدیر نفس های به شماره افتاده ام تا تهی شوند از هرآنچه آوار رفتن های بی انتهاست و آمدن های دیر و بی صدا...

می بارم تا آفتابگردان باغچه ی خانه مان دوباره جان گیرد و آهنگ زندگی بر صور اطلسی ها نواخته شود و دختری از تبار همین آب و خاک جانی دوباره یابد

می بارم به پیشگاه نیلوفری که تا همسایه ی دریا شدن راه درازی نداشت و حالا تا نور و ایمان به روشنی محض ناخوانده بر سفره ی افطار دل روزه دارش به صبر و سکوت به قدر یک اذان مانده است

می بارم به پاکی احساسی که گوشه ای در انحنای ترس از دست دادنی دیگر گم شد و چونان جرقه ای بود بر انبار دل باروتی این روزهای من و آسمان دیدگانم...

می بارم به حرمت سردی محض روزهایم بی خورشید و تاریکی بی روزن شب هایم بی ستاره و ماه و قامت هنوز استوار صبری که از ذوب شمع وجود من قد می کشد...

می بارم تا دوباره بنشینم بر شانه های امنیت خدا و آنچنان بر آغوش فراخش فرو می روم تا سراپا جان و تن و روح در او حل شوم و رخت بربندم و تمام شود این باریدن های بی انتها...



رگبار1: سکوت شبو گریه پر می کنه...


بعد نوشت: ببخشید بابت نبودنم. این روزا همش درگیر کارای آزمایشگاهی پروژه مم. در اولین فرصت مهمون خونه های مهربونتون می شم. فقط شما شیرینی اینا رو آماده کنین


نظرات 35 + ارسال نظر
خوده خودم یکشنبه 23 مهر 1391 ساعت 23:57 http://www.tahnayiyam.blogsky.com


یعنی به ترتیب اینطوری شدم جدیدترین نظراتو که دیدم=»




خوده خودم یکشنبه 23 مهر 1391 ساعت 23:59


همین دیگه، گفتیم بیایم یه عرض ادبی کنیم، یه اولی بشیم، یه تلافی ای بشه!!

به به
میگفتی داییناسوری کوروکدیلی چیزی می کُشتیم بابا
یعنی قشنگ تو اشکام خنده م گرفت از این آواتورتا:دی

خوش اومدی

خوده خودم دوشنبه 24 مهر 1391 ساعت 00:47 http://www.tahnayiyam.blogsky.com



الان باز من باید خر بشم دیگه

اینجام مزین نمودیم به آواتارمون!

خر نه بچه خرکیف
ملت شاهد باشن این خودش به خودش فش میده

افتخاریست برای آواتورتون

نازنین دوشنبه 24 مهر 1391 ساعت 01:24

تو و اینهمه باریدن

اونوقت چه نیازی داری به بارون

به جای منم می باری
بجای ابرای خاکستریِ آسمونِ دلم

چند روزی بود می خواستم از باریدن هام بنویسم که دیشب جرقه ش خوردو...
اتفاقا با همین حرف تو بود که شروع کردم.گفتم حالا که نمی باره بذار خودم ببارم

نازنین دوشنبه 24 مهر 1391 ساعت 01:28

منم می بارم
بر روی همه این واژه هایی که من نمیدونم از کجا میاری

باور کن من دو خط میخوام بنویسم
تازه به زبون ساده کلمه کم میارم
چه برسه ادبی باشه

خدایی چطوری میتونی اینطوری بنویسی
آرزو به دل موندم یه بار منم بتونم

ینی استعداد در این زمینه هم --------» صفر

فکر کنم من توی بی استعدادی از همه با استعداد ترم

تازه میخواست بیشتر بباره دیگه گفتم بسته دوستات چه گناهی کردن آخه

نازنین! تو این همه خوشگل یه جایی می نوشتیا!
نه خیرم استعداد داری ولی بارها بهت گفتم خودت نمی خوای و وقت نمی ذاری

این همه موج منفی نده!جیغ قرمز سرت می کشما

رهگذر دوشنبه 24 مهر 1391 ساعت 07:06 http://setareye-abii.blogsky.com/

...و این باریدن ها چه زیباست
واقعا کیف کردم

ممنون رهگذر عزیز

لطفتون همیشه شامل حال من شده

پسر روانی دوشنبه 24 مهر 1391 ساعت 08:29 http://www.tandyseroya.blogsky.com

اعتراف می کنم کهیقین دارم اندیشه ی تو را در خلوت ِ مهتاب زاده اند ...
اعتراف می کنم که با کلامت ُ مرا تا بزم ِ مِی زدگان ِ بی اشاره برده ای ...
اعتراف می کنم شُر شُر ِ رگبار ِ آرامشت ، من و عشق و جنون را به هم گِره زده است ...
اعتراف می کنم که از این پس گلیمی بر راهگذار ِ نسیم گونه ات می گسترانم تا صدای ِ پای ِ مسیحایی ات را به میزبانی ِ چشم هایم جشن بگیرم ...

و من نیز اعتراف می کنم که در برابر اعترافات صادقانه تان کم می آورم

راستی پسر شجاع حواستون باشه! کسی که اعتراف می کنه محکوم می شه و من به رسم عدالت دوستی حکم خیس شدن مادام زیر رگبارآرامشم رو براتون صادر می کنم

محمدرضا دوشنبه 24 مهر 1391 ساعت 08:39 http://mamreza.blogsky.com

ببار ای بارون ببار...
منم دیشب بنا به دلایلی باریدم.
فکر کردی فقط شماها بلدید ببارید.
تازشم من باریدم چون دلم نمیخواست کس دیگه ای جای من بباره.
دقت کردی بارون دوباره برمیگرده پیش صاحابش.
راستی خوب شد بعضیا آواتارشون رو گذاشتن اینجوری ژی به شخصیت وکودک درونشون بردیم.
فکرشو بکن انگشت کرده توچشش

مگه مردا ها می بارن محمدرضا؟
اصلا مردا بودن که چترو اختراع کردن

تازه شم خب به من می گفتی! من که داشتم می باریدم دیگه یه باره جای همه یه گوله می ریختم
آره! جالبه هر چیزی به اصلش برمیگرده.صاحبش


اصن من با این آواتور قشنگش مشکل دارم اساسی اصن اسم خود خودش شده آواتور قشنگ

محمد دوشنبه 24 مهر 1391 ساعت 09:44

ما که هی فرت و فرت بقیه واسمون می بارن دیگه خودمون لازم نیست بباریم ولی کل خونه زندگی ما رو اب برده دیگه

مثلا کی برات باریده؟
کلا پسرا از دم خودشیفته نا

در توهم محض به سر می بری مهندس

محمد دوشنبه 24 مهر 1391 ساعت 10:16

مدت‌ها بود در آرزوی معجزه‌ای بودم و از خیلی وقت پیش این آرزو محقق شده بود. آن‌چه من معجزه می‌دانستم، تحوّلی خارق‌العاده در ظاهر نبود، بلکه به عکس دگرگونی درخشان و ناگهانی بود با پرتوی اعجاب‌انگیز و چشمگیر در همین زندگی عادی و نه افسون و جادو، بلکه تحوّلی قلبی در یک انسان با دیدن چشمان اشک‌آلود یک کودک و یا لشکرکشی اشعه‌های آفتاب از لابه‌لای شاخ و برگ‌های انبوه درخت بلوط.

لوییز امور
نوشته‌ کریستین بوبن
ترجمه‌ سید حبیب گوهری‌راد

وا!
چرا آی پیش واسه توإ آجی؟؟؟

این محمده یا آجی من؟

خوده خودم دوشنبه 24 مهر 1391 ساعت 11:44 http://www.tahnayiyam.blogsky.com


خب خر میشن که خز کیف میشن دیگه!!


اینم خر کیف!

خزو خوب اومدی یعنی
تهرونم که هی خز خز می کنن اصن

پس خز کیف چه شکلیه آیا؟

مهرناز دوشنبه 24 مهر 1391 ساعت 14:20


بعضی ها گریه نمی کنند اما از چشم هایشان معلوم است که اشکی به بزرگی یک سکوت گوشه ی چشمشان به کمین نشسته
اشکهایم خشک استو دلم کویر...
به جای من هم میباری؟
شاید از غم شسته شدم و نهالی از جنس لبخند بر دلم رویید...

وقتی اشکام خشک بشن انگار یه چیزی کمه...انگار از همه ی زندگی می ترسم...
ولی وقتی اشکام بارون بهاری باشن و آماده به ریزش انگار می تونم مشکلات زندگی رو همشو یه جا بذارم رو دوشم!
اضافه شم از چشمام بریزه بیرون

الــــــــــی دوشنبه 24 مهر 1391 ساعت 14:33 http://goodlady.blogsky.com

سلام حضرت باران بیا مرا تر کن
دوباره بچگی ام را بیا معطر کن

حیاط خانه ی هاجر هنوز یادت هست؟
بیا دوباره همانجا،بیا و جر جر کن

گفتی هاجر...
یادش بخیر فک کنم هنوز کتابشو دارم

باران میاد شر شر
پشت خونه ی هاجر
هاجر عروسی داره
....

یادش بخیر
مرسی الی جون

مهرناز دوشنبه 24 مهر 1391 ساعت 14:42


چه کسی میگوید که من هیچ ندارم ؟
من چیزهای با ارزشی دارم !
حنجره ای برای بغض، چشمانی برای گریه، لب هایی برای سکوت،
دست هایی برای خالی ماندن، پا هایی برای نرفتن، شب هایی
بی ستاره، پنجره ای به سوی کوچه بن بست
و، وجودی بی پاسخ

اوووووه
این همه داشتنو نداشتن!!!

مهرناز دوشنبه 24 مهر 1391 ساعت 14:52


ویرانه نه آن است که جمشید بنا کرد

ویرانه نه آن است که فرهاد فرو ریخت

ویرانه دل ماست که با هر نگه دوست

صد بار بنا گشت و دگر بار فرو ریخت

آجی
رگبار نظراتتو وقتی دوست دارم که از خودت باشه
کاش خودت نوشته بودی
مگه نه؟

مهرناز دوشنبه 24 مهر 1391 ساعت 14:58


دوستی ها بیرنگ، بی کسی ها پیداست
راست میگفت سهراب ، “آدم اینجا تنهاست”.. .

آدم اینجا تنهاست
و در این تنهایی
سایه ی نارونی تا ابدیت جاریست...

مهرناز دوشنبه 24 مهر 1391 ساعت 14:59

خوشت اومد اجی؟
خدا فیس بوکو ازمون نگیره

إ
جواب این سوالتو بالاتر داده بودما
یعنی خوشم میاد ترتیبی جواب میدم نگا نمی کنم ببینم پایینیش چی چی هست آیا
مرسی قشنگ بودن

رها دوشنبه 24 مهر 1391 ساعت 21:49 http://zendooneman.mihanblog.com

سلام خانومی..
خوبی عزیزم؟
کم پیدایی!

سلام رها جون
ممنون
ببخشید اینقدر این چند روزه کار داشتم که الان بعد دو سه روز رسیدم بیام نت جواب نظراتو بدم
در اولین فرصت خدمت میرسم

سرزمین آفتاب دوشنبه 24 مهر 1391 ساعت 22:31

...
آن چه درد دارد از چشم می بارد
آنچه درمان از دهان...

خیلی عالی و منطبق بر واقعیت بود

ممنون

احسنت
همیشه درست دست می ذارید روی جمله هایی که من در لفافه می گم! ولی خیلی مهمن

واقعا خوشحالم که دوست خوبی مثل شما دارم
ممنون جناب آفتاب

حبیب... دوشنبه 24 مهر 1391 ساعت 23:38 http://www.tekehayedel.mihanblog.com

سلام...
بباربارون...

سلام
شما کی می باری حبیب عزیز؟

Negin سه‌شنبه 25 مهر 1391 ساعت 01:17

آره...
راس میگی...
سکوت شبو گریه پر میکنه
بعضی وقتا گریت از دلتنگیه
بعضی وقتا از شوق
و خیلی معناهای دیگه
فریناز، گریه هاتو ترجمه کن

به به
نگین جون
سلام
خوش اومدی

این گریه ی اون شب از یه جرقه به یه دل باروتی شروع شد...
انگار دلم پُر بود از همه چی
گریه هامو تیکه ی آخر متنم ترجمه کردم. بستگی به دوستان داره که چقدر از منو زندگیم می دونن به همون اندازه می فهمنش

نازنین سه‌شنبه 25 مهر 1391 ساعت 02:36

اگه میشد همه گریه ها رو ترجمه کرد
اونوقت دیگه چی به سر اشک میومد :|

گریه ترجمه نمی خواد

خودش ترجمه ی درده

نیکی سه‌شنبه 25 مهر 1391 ساعت 16:58 http://www.mementto.persianblog.ir

پر از آب و آتشم ...
و درونم چه غلغله ای برپاست ...
دقیقا :(

خوب می فهمی نیکی
و ممنون
غنیمته داشتن این جور دوستا

نیکی سه‌شنبه 25 مهر 1391 ساعت 16:59 http://www.mementto.persianblog.ir

تعبیرات و توی نوشته هات خیلی دوست دارم فریناز ...
مثل ابریشمی ترین احساس...

:)

عکست که مثه همیشه . دل نشین

ابریشمی ترین احساسی که من بی نهایت دوستش دارم...
همون که باعث جرقه ی اون شب شد روی دل باروتیم...

این یکی یم واسه تو اصن نیکی جون

مریم سه‌شنبه 25 مهر 1391 ساعت 20:57 http://najvaye-tanhai.blogsky.com

خوره ای در جانم
بهانه ای جاری در بر
و دستی از خاموشی یک ستاره
در تقلای نگاهم
که ازدحام تنهایی اش
فراخی اشکم را به یغما می برد
برگهای پاییزی را
نوید ریزش میدهد
کنون هنگامه ریزان بغض تنهایی من است

سلام فرینازم
غمگین و بغض آلود نبینمت
چی شده خانومی؟

و بغض هایت را
بگذار تا بمانند
زرد شوند
مغرور شوند که طلا شده اند
آنگاه فرو می ریزند
با بارانی از سوی خدا
و گردبادی
که در هم می شکند
تمام غرور بغض های خاکستری را

سلام مریمی جون
رسیدن بخیر
ایشالله که بهت خوش گذشته باشه

شب سختی بود اون شب...و فرداش سخت تر...
ولی خدا را شکر به خیر گذشت

ღ مهــــرناز ღ چهارشنبه 26 مهر 1391 ساعت 00:05

آجی خوبی؟

این روزا از صبح تا شب همش آزمایشگاهم
شبم میام یه چیزی می خورم درجا می خوابم

آره
خوبم آجی

امید گرمکی چهارشنبه 26 مهر 1391 ساعت 09:49 http://garmak.blogsky.com/

من بلد نیستم گریه کنم
یعنی یادم رفته
چیکار کنم؟

کسی که عاشق باشه با گریه غریبه نیست
چون دلش مهربونه
یه دل مهربون فقط با اشک صیقل می خوره

البته مردا رو نمی دونم!
حتی نمی دونم تعریف و تعبیرشون از اشک چی هست

شکیبا چهارشنبه 26 مهر 1391 ساعت 22:25 http://kavirbienteha.blogsky.com

سلام فریناری

منم مثل تو بارونیم...
کاش زودتر هوای زندگی آفتابی بشه...

سلام شکیبایی

از خورشید و آفتاب هم بدم میاد
ترجیح می دم یه هوای بارونی داشته باشم
یه عالمه ابر قشنگ و آبی
یه هوای خنکی که یه آبی ملیحی داره

فاطمه چهارشنبه 26 مهر 1391 ساعت 23:06

سکوت شبو گریه پر میکنه... شب بارونی

چه شب سختی بود...
وای فاطمه

چقدر خوبه که به خیر گذشت

فاطمه چهارشنبه 26 مهر 1391 ساعت 23:11

آهنگت چه کرد.البته خونده بودمشا ولی نظر نداده بودم.بنا به دلایل محرمانه.

اون شب دنبال آهنگ بارون می گشتم یعنی یه دفه یاد اس شبای قبلت افتادما
ایلیاد منفرد و بارون

محرمانگیت منو کُشته

فاطمه چهارشنبه 26 مهر 1391 ساعت 23:13

خوده خودم منم که اینجاست...

آواتور قشنگو میگی؟

یعنی چی شده که بالاخره افتخار داده رو نمی دونم

فرداد پنج‌شنبه 27 مهر 1391 ساعت 06:55

داد و بی داد از این روزگار
ماه دادن به شبهای تار
ای بارون....
سلام فریناز عزیز

سلام آقا فرداد
خوش اومدین
راستی می دونین تاحالا از بارون عکس نذاشتین؟

امید گرمکی پنج‌شنبه 27 مهر 1391 ساعت 08:17 http://garmak.blogsky.com/

اشک؟!!!
اون چیه؟

خنده نداره که
گریه داره
همون که شما بلد نیستین

ZiZoOo پنج‌شنبه 27 مهر 1391 ساعت 14:06 http://shaloot.blogsky.com

تو مثل همیشه زیبایی ...
وبلاگ تو یعنی آرامش درونی من
یعنی لحظه های سفر به درون
پرارزش ترین هارو درزندگیم با امدن به وبلاگ تو بیاد میارم .
فرینازم من به این احساسات تو حسودی میکنم .
متن پست . فضای وب و آهنگ وب همه و همه در اعماق وجودم ریشه میکنند و جاودان میمانند .
آرامش واقعی خود تو هستس و این وبلاگ وسیله . این وسیله برای ارتباط با و دوست دارم .
فرینازم دوستت دارم به حدی که خدا داند و بس .
ای کاش به تو نزدیکتر بودم عزیزکم

سلام زینب جون

مرسی عزیزم. لطف داری. چه قدر خوبه که از عمق دردهای من و رگباری ترین دلنوشته هام هم می تونی اون آرامش خاصو استخراج کنی
پس حالا من به تو غبطه می خورم!

ممنون زینب جون. طنز پست های تو هم به من لبخند می ده.و دوستی که این روزها لبخندی رو هدیه کنه یعنی یه دوسته به معنای واقعی
و سپاس عزیزم

سینا جمعه 28 مهر 1391 ساعت 10:49 http://omide-ma1.blogsky.com

فقط موقع کار مواظب باش.
پلک چشمت خوب شده ؟!

چشم
مراقبم
نه هنوز! جاش هست
نمی خوام بهش فکر کنم.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد