آرامش ِ پنهان

آرامش ِ پنهان

ღ إِنَّ اللّهَ عَلِیمٌ بِذَاتِ الصُّدُورِ ღ
آرامش ِ پنهان

آرامش ِ پنهان

ღ إِنَّ اللّهَ عَلِیمٌ بِذَاتِ الصُّدُورِ ღ

یک حجم بزرگ!

لحظه های بارانی چشم هایم انگار تمام نمی شوند و من هر روز آسمان را قسم می دهم به سخاوتش که ببارد و بشوید تمام مرا و رسوب افکار ماسیده بر هزارپیچ مغزم را. و باز آفتابی تر از همیشه چشم در چشمان من به گستاخی ِمحض ِآبی ِخیره کننده اش ادامه می دهد و با خود فکر می کنم چقدر آدم بی ارزش شده این روزها و چقدر خریدار ندارد! حرفش و دعایش و خواسته اش و حتی داغی اشک هایی که دل آدم برای خودش ذوب می شود، خاکستر می شود، می سوزد و ویران می گردد...

روزهای رگباری دلم تمام نمی شوند و همان جدال میان عقل و دل و بازی مسخره ی آدم ها به نام زندگی تمام امید مرا در احاطه ی آهنین خود گرفته و دلم حجم بزرگی از آرامش می خواهد تا به ناگاه در او غرق شوم و تمام شود این روزهای رگباری ناتمام من...


-هلال طنّاز ماه را دیدم من دیشب و اذان شده بود و آسمان سرمه ای بود-


خورشید سرد پاییزی که رخت بر می بست و ماه میزبان چشمانم می گشت، مسیر دانشگاه تا خانه را می توانستم که برای خودم باشم و فارغ از دلهره ی نظم تشکیل مثلث ریسندگی بر مغزی ثابت سفید رنگ محور اصلی، به افکار گوشه ی ذهنم اجازه دهم که ببارند و هجوم ناباورشان بر چشم هایم و همدستی پشت پرده شان با اشک هایم چه قدر مرا در حیرت نامفهوم داغی جویباری بر گونه هایم محو معصومیت سپید ماه می کرد در عمق سرمه ای غروبی که پس از اذان بود و گُر گرفتن پیشانی خاطره هایم که لباس خیس واقعیت را تبخیر می نمود و من بازنده ای بودم در بازی زمین با من و کیش و مات گشته در خودم مچاله می شدم و حجم بزرگی را طلب می نمودم تا در آن گم شوم و همه ی امید جا مانده در لحظه های اکنون در رگه های نرم و نازک نوازشی از جنس همان حجمه ی بزرگ جاری شود و زندگی باز جریان یابد در زیر پوست چروکیده ام...

گفتم یک حجم بزرگ!

آری

به راستی یک حجم بزرگ می خواهم تا اگر شکستم توان بلند کردن مرا با تمام تکّــه هایم داشته باشد؛ و در هنگام خم شدن مرا با یک اشاره راست کند؛ و اگر با آخرین توانم به او تکیه زدم دم بر نزند و استوارتر از تمام سروهای سرزمینم بایستد و مرا در حس خوب بودنش دوباره زنده کند...


کم دارم!

یک حجم بزرگ

با نرمینه ی نوازشی از جنس مهربانی و امید و عشق به زیستن

و آغوشی که دریاست و نگاهی که شوری محض شیطنت موج هاست و لبخندی که شیرینی شهدآگین گل هاست و سینه ای که فراخی اش سجده ی آسمان بر خاکِ سردِ زمین است.


یک حجم بزرگ

که تهی شوم از سنگینی گام های آهنین افکاری که گاه مرا از راه رفتن بازمی دارند و کمی در نیمکت پارک سر راهم مکثی می کنم و اکسیژنی از برگ های هنوز سبز خاطره های دور و دراز ِبهار ِدلم می گیرم و به رفتن ادامه می دهم.


یک حجم بزرگ

با دو دست بزرگی که مرا بلند کند از سلانه سلانه کشیده شدن هایم بر روی سنگفرش های سرد پاییز دلم و نگذارد که بمیرد! چرا که اگر دل مُرد من نیز می میرم و از کجا عیسیِ مسیحی بیاورم که زنده کند دوباره مرا و دلم را به اذن تو، معبودم...!؟


یک حجم بزرگ

با دنیا دنیا آرامشی که به کمال برساند نام مرا و رگبار ِمحض این روزهایم را که هویت آن روزهایم رگبار آرامش بود و بس!


http://up.vatandownload.com/images/we72px6fn49nb2zbphj2.jpg


-هلال طناز ماه را دیدم که با عشوه گری در حجم بزرگ ابری سرمه ای با پُف های خاکستری گم شد...-



نظرات 31 + ارسال نظر
فاطمه پنج‌شنبه 27 مهر 1391 ساعت 23:09

منو این همه خوشبختی؟

فاطمه اول شدی!
تبریک می گم ماهی کوچولو

فاطمه پنج‌شنبه 27 مهر 1391 ساعت 23:10

اصا محاله آقا.محال

فعلا که دیدی شده
تجربه نشون داده شب های جمعه خلوته

فاطمه پنج‌شنبه 27 مهر 1391 ساعت 23:14

بریم سراغ آپ فریناز خانوم..اتفاقا دیشب هلال ماهو دیدم یاد ی بنده خدایی افتادم نشستم کلی نوشتم براش تو دفترشمیگم فریناز واقعا موندم تو اعجاز کلامت.ببین دلتنگی و خوندن این متن تو باز منو پره اشک کرد.اصا کجاست اون بنده خدا؟

دیشب توی تاکسی که از طبقه ی دوم اتوبان می رفت تونستم ببینم هلالشو
امشبم دیدم.خیلی خوشگل بود
خب تو لباساشه دیگه

فاطمه پنج‌شنبه 27 مهر 1391 ساعت 23:20

حالا که خلوته موافقی ی صفایی کنیم؟

اصن من صفاسیتی دوس می دارم
بعدشم تو خجالت نمی کشی کامنتا منو جواب نمی دی؟

فاطمه پنج‌شنبه 27 مهر 1391 ساعت 23:22

خو منم تو لباسامم.ای شیطون راستشو بگو تو کجایی الان؟

من تو پتو ام
مث بچه ها هستنا که قنداقشون می کنن
اصن سردمه ولی لباس زمستونی دوس ندارم یه پتو دارم شنلش می کنم می شم شنل هفت رنگی

فاطمه پنج‌شنبه 27 مهر 1391 ساعت 23:27

فریناز...اصا من گریه دارم..ذهنم شلوغه.هزار جور فکروخیال...توام که بدترازمناین زندگیه واقعا؟

همه چی داشت خوب پیش می رفت ولی...
وقتی می نویسم آرومتر میشم
مث الان که نسبت به عصر خیلی آرومتر شدم
تازه امروز عموپورنگم کامل دیدم

زندگی! من بش می گم بازی مسخره ی آدما

فاطمه پنج‌شنبه 27 مهر 1391 ساعت 23:33

آهان.به نکته ی ظریفی اشاره کردی.بنده وقتی جواب نظر میدم که با لپ تاپ بیام الانم که جواب ندادم یعنی باگوشی اماصا آدم تمبل تراز منم هست اصا؟ولی جدای این حرفا با گوشی بیشتر حال میده.زیر پتو دراز میکشی رادیو هفتم میبینی اشکتم میریزی نتم میای.بده مگه؟

خب پس اصن برات نظر نمی ذارم دیگه تا یاد بگیری از تنبلی دست برداری فینگیلی
بعدشم خوش به حالت
من رادیو هفت ندارم الان. یعنی از اون شب دیگه اصن ندیدم
من با لپ تاپم دراز می کشم زیر پتو هر وقتم خوابم گرفت زودی خاموش می کنم میذارم کنار.فرشادم که هست مودمو خاموش کنه.اصن وظیفه شه تازه خیلی یم بهتره گوشیه

فاطمه پنج‌شنبه 27 مهر 1391 ساعت 23:39

چه ولی پر معنایی میشه بگی ولی چی؟ منم دیدم اتفاقا.آقا نگه داار بود.باحال بود.مام که دیگه طرفدار عمو پورنگ.تازه از شهر شما اومدستا آباجی. بچه های اصفهان دزد نبودن آباجی.میدونی چرا؟چون ندزدیدنش آباجی.ربط این حرفاو کامنتای پراز اشکم خودت بیاب.

یعنی تو نمی دونی ولی چی؟ ولی پیچ پیچی
وای این عروسکه رو منم دلم خواست که هی بگیرم ملتو اذیت کنم مخصوصا داداشای خل و چلمو.خیلی حال می ده ها
چه بد موقه اصفهان بود.اصن یه قسمتشم ندیدم...تو همون زمان ولی! بود...
باز شوما اصفونی صُحبِت کردیدون آباججی؟ ما و دزد؟! اصّی به گرو خونی ما میاد دزد باشیم؟ اونم اینا

فاطمه خصوصی بت می گم فرشاد امروز بهم چی می گفت یعنی در ملا عام اصن نمی شه گفتشا
اشک...
فاطم!

فاطمه پنج‌شنبه 27 مهر 1391 ساعت 23:46

خوبه داداشتون هستا آباجی...تازشم شما پامیشی میای وب ما.افتاد ؟میگما آباجی امشب آسمون انقد پرستارست.اصا امشب ازون شباستا.ازونا ک سحر ندارن.ازونا ک جنسشون خوبس.چینی هم نیس فقط دلار امروز یخده گرون شدس.قیمتش بالاست.اگه پولتون میرسد در خدمتیم.اصا معلوم هس خدایی من چی گفتم؟

آخه مجبوری اصفونی صحبت کنی بچه؟

آآآآخ دیدی چی شد؟! افتاد شکست که!
جنسشون خُبس؟ شبی بی سحر؟ دلار؟ گرون شدس؟ پول؟ اصی چی چی میگویدون شوما؟قاطی پاتی کردیما

یعنی پنداری امشب آرکوپالس آباجی؟

فاطمه پنج‌شنبه 27 مهر 1391 ساعت 23:52

الان به اصفهونی صحبت کردن ما خندید فریناز؟

مام خُبس ادای والللللا گفتنی ترونی شوما را دراریم شومام به ما بخندی یُخده

فاطمه پنج‌شنبه 27 مهر 1391 ساعت 23:58

اصا حال کردی آباجی.کاری کردیم که قاطی کنید. تازشم اگه دیگه برات اصفهانی حرف زدم.والا.به ما میخنده ..شیطونه میگد بهش فش بدما..مام که میدونید خوب فشایی بلدیم.نه؟

الان اینجا روی پرده س
اتفاقا تو می تونی.استعداد داری زودم یاد می گیری
والللللاشو
هنوز تو گوشمه

شوما به ما فش بدیدون اونوخ حالیدون می کونیم فش اصی چی چی هس
واللللللا

فاطمه جمعه 28 مهر 1391 ساعت 00:02

خبس آباجی...والاااا.. تو عمرم انقد کامنت نزاشته بودم.البته یادش بخیر جوونیامون وب خوده خودم صفایی بود.انقده ازین کارا میکردیم.اصا دلم براش تنگ شد آباجی

والااااا
پس اینطوریه؟
الان یعنی گند می زدم تاحالا

خب بهش میگفتی پاشه بیاد اینجا
من دسترسی بهش ندارم آخه

فاطمه جمعه 28 مهر 1391 ساعت 00:08

رفتیم وبش صفایی بود جاتون خالی چه حالی داد. .. این شعر هیچ گونه مشابهی ندارد..باور کن اصا هیچ ربطی به ی آهنگ نداره آباجی.


قشنگ معلومه الان از خود خودت تراوش کرده
کلا می باره ازت شعر وشاعری
تازه فورا هم می خونن شعراتو

فاطمه جمعه 28 مهر 1391 ساعت 00:15

اصا خل تر ازمنم هست؟ وسط گریه لبخند میزنم. جالب اینجاس تموم این کامنتاهم با اشک نوشته شده.اصا واقعا موندم در میزان خلو چل بودن خودم

خل اصل آره تموم پسرا
خلک بازی که منم هستم اصن دوس می دارم
اشک شوقه دیگه
می خوام برم اسمتو تو گینس بنویسم این همه کامنت یه جا و یه نفس واقعا عجیبه ها

اشک نریز دیگه
ای بابا
می خوابما:دی

خوده خودم جمعه 28 مهر 1391 ساعت 00:18




ما کلا آدم خلوت بهم زنی نیستیم

الانم دوت نامشم موجوده حتا! اینا!!!

خلوتو کیف داره ولی به هم بزنی تا کف کنه
دوت نامه چیست آیا؟

اگه فک کردی من خنگم مدیونیا

فاطمه جمعه 28 مهر 1391 ساعت 00:20

ما رفتیم دیگه...بریم سراغ ادامه اشک و خواب..شب خوش

خود خودم
بگیر این فاطمه رو یه کم مشت و مالش بده هی می گه اشک!

منم میام دو تا فن می رم روش درست بشه

شب شمام خوش
والااااا

فاطمه جمعه 28 مهر 1391 ساعت 00:24

از طرف منم به خوده خودم فحش بده..من رفتم.شب بخیر

اووووه
تازه خبر نداری قراره بگیریم بزنیمت

نازنین جمعه 28 مهر 1391 ساعت 03:21

یک حجم بزرگ!!
مثلا چقدر؟؟

نمیدونم
گاهی یه حجم بزرگم کمِ
ذهنم کوچیکِ
به یِ حجمِ بزرگ قد نمیده

اونقدر که همه ی منو زندگیم توش گم بشه...

نازنین جمعه 28 مهر 1391 ساعت 03:24

خواب رؤیای فراموشیهاست
خواب را دریابم
که در آن دولت خاموشیهاست
من شکوفایی گلهای امیدم را در رؤیاها می بینم
و ندایی که به من می گوید :
گر چه شب تاریک است
دل قوی دار ، سحر نزدیک است...

یه وقتایی شعرا هم عوض می شن
دل قوی دار که تاریکی محض
نه سحر داردو صبح

حالم خوب نیست نازنین

فرداد جمعه 28 مهر 1391 ساعت 06:19

سلام
ازخدا می خوام نقره ای ترین حجم بزرگ رو بهت بده
دلت پرنور.

سلام
کاش به حرمت دعای پُر مهرتون دلم دل می شد با عطر نور
و اون حجم بزرگ...

سهبا جمعه 28 مهر 1391 ساعت 12:32 http://sayesarezendegi.blogsky.com/

از اونوقتهاست که دلم سکوت میخواد ! کاش میتونستی سکوتم رو بخونی ...
اون حجم بزرگ با همه مشخصاتی که تو گفتی .....
واای فریناز , چرا اینقدر خالیه این روزهای ما از این حجم بزرگ ؟ هرچند میدونم که میدونی هیچ نیرویی تو این دنیا که یه جورایی وصل باشه به خاک , نمیتونه این چیزی باشه که تو میخوای , که من رو راضی کنه , که بتونه شکسته های دل رو برداره و سر هم بذاره مثل اولش ...
شاید تنها کسی که میتونه این کار رو انجام بده , همونه که خریدار این شکسته پاره های دله ... همون کسی که با زبون دل آشناترینه ...
کاش به حق این روز غریب آدینه و صاحبش , صاحب دلمون , خریدارش باشه و نگاهش رو نگیره ازمون .

فکر کنم تونستم بخونم سکوتتو بانو

آره و داغی دل من از اینه که بود اون حجم بزرگ و حالا دیگه نیست...و شاید من خوش شانس بودم که یک بار این تجربه ی شیرینو داشتم و بدشانس که جای اونو یه خلأ وحشتناک گرفته و داره منو تو گرداب نبودنش غرق می کنه...

می دونی چیه بانو؟ گاهی دلت و روحت و جسمت و تموم وجودت یه حجم بزرگ زمینی می خواد که به قول شما به آسمون وصل باشه...

یه حجم بزرگ زمینی ِ آسمونی

فاطمه جمعه 28 مهر 1391 ساعت 14:14

برای دلت حجمی بزرگ خواستم ک بی نهایتی اش سیرابت کند و غرق شوی در وجود محض دریا..دریایی ک وصل است به آسمان.دریایی که وقتی در ساحل به انتهایش نگاه میکنی انگار متصل شده به آسمان.سهمت آسمان .بیفنهایت آنجاست.دلت را روانه اش کن...

افق محض خدا...
فاطمه چندینو چند بار خوندم...حفظ شدم انگار
خودت می دونی عاشق دعاهای پاکتم و آرامشی بهم می ده که واقعا بهش احتیاج دارم
ممنون فاطم...

الهام جمعه 28 مهر 1391 ساعت 15:05 http://elham7709.blogsky.com/

من هم هلال ماه را دیدم
بارها و بارها
و او در در مقیاس بزرگتری از آنچه هست بر پریشانی ماه تصور کرده ام.
او همدرد بود.
در سایه ای که نامش خسوف بود و گاه مهتاب...

همدرد...

تعبیرت جالب بود برام
کسی اینطوری تعبیر نکرده بود.مرسی الهام جان

محمدرضا جمعه 28 مهر 1391 ساعت 16:32 http://mamreza.blogsky.com

گفتم یک حجم بزرگ!

آری

به راستی یک حجم بزرگ می خواهم تا اگر شکستم توان بلند کردن مرا با تمام تکّــه هایم داشته باشد؛ و در هنگام خم شدن مرا با یک اشاره راست کند؛ و اگر با آخرین توانم به او تکیه زدم دم بر نزند و استوارتر از تمام سروهای سرزمینم بایستد و مرا در حس خوب بودنش دوباره زنده کند...در حجم بودنش حرف است ولی در بزرگ بودنش حرفی نیست.خدای من

ارجاعتون می دم به جواب کامنت سهبا بانو
منظور من یک حجم بزرگ یعنی خدا نبود

خدا هست...همیشه هم کنارم هست

آقای م شنبه 29 مهر 1391 ساعت 08:56 http://www.shookoolat.blogsky.com

سلام...
عنوانت آدمو یاده حجم سبز سهراب می ندازه...
قشنگ بود... عکست لود نکرد ندیدم..!

مرسی ار حجم بزرگ مهربونیات...

سلام آقای میم
مهم متن بود که لود شد

یعنی منم حجم بزرگ دارم؟ فکرشو نمی کردم اصن
من کوچولو ام

ⓖⓞⓛⒾツ شنبه 29 مهر 1391 ساعت 09:19

سلام عشخمممممممممممممم

مرا ببخشای میدونم دیر اومدم ..ولی حالا که هستم نه؟؟؟!!؟
میدونی فریناز یه مقداری پستات واسه من سنگینه ینیییییییییییییییییییییییی میدونی فک کنم وب تو توی درسای من بود اصلاً پاسش نمیکردم
برا همین باید وخت بزارم حسابی بشینم ببینم چی نوشتی
فهلاً نفسی

سلام گلی جون خ عشخت منو کشته اصن
آره قبول دارم یه کم سنگینه ولی کسی که پاسش کنه واسه آخر عاقبتش خوبه ها.حالا از ما گفتن بود
از شمام گوش نکردن

الــــــــی شنبه 29 مهر 1391 ساعت 11:55 http://goodlady.blogsky.com

حجمی بزرگ برات آرزو دارم خانوووم

ممنون الی جون

امید گرمکی شنبه 29 مهر 1391 ساعت 13:56 http://garmak.blogsky.com/

این روزا همه دنبال کم حجم کردن خودشان هستند
علیرغم میل شان هر روز حجیم تر هم می شوند

به نظرم تهی بودن از هر حجم بهتر است
مثل همان ابری که گفتید

حجمشو داشته باشی و تهی باشی؟! پس به چه دردی می خوری؟
تازه شم شما که خودتون جزء احجام بزرگین شونه خالی نکنین.باید پُر باشین انگار دست خودتونه ها
واللا

نازنین یکشنبه 30 مهر 1391 ساعت 18:55

چرا؟
چی شده؟

اتفاق تازه ای افتاده فریناز

هر روز اتفاقای جالب و سخت میوفته برام
هفته ی خیلی سختی داشتم...
خیلی خیلی سخت

واسه همینم نذرمو شروع کردم

نازنین یکشنبه 30 مهر 1391 ساعت 20:47

خوشحالم
که مقاومی
که مقاومت میکنی

ولی من زود میشکنم :|

شکستم
نبودی!

ولی خدا همیشه هدیه هاشو واسم میاره
یه آدم هایی که یه دفه میانو کمکم می کنن
خیلی یه دفه ای
خیلی اتفاقی
ولی حساب شده با حسابای خدا

نازنین یکشنبه 30 مهر 1391 ساعت 20:54

میدونم
ولی به روم نیار

میدونم نبودم
میدونم بی وفام
ببخش که نبودم کمکت کنم
اگرم بودم کمکی ازم برنمیومد:|

خوشحالم خدا مثل همیشه پشتتِ

تو باز رفتی تو فاز جمله های منفی نازنین؟

مگه دوست بودن فقط واسه کمک کردنه...

اصن بیخیال
شایدم کار خوبی می کنی درگیری واسه خودت نمی سازی

راستی این پشتته رو خوب اومدیا.آخه نمی بینمش بعد یهویی که میوفتم می فهمم إ خدا که همینجاس

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد