آرامش ِ پنهان

آرامش ِ پنهان

ღ إِنَّ اللّهَ عَلِیمٌ بِذَاتِ الصُّدُورِ ღ
آرامش ِ پنهان

آرامش ِ پنهان

ღ إِنَّ اللّهَ عَلِیمٌ بِذَاتِ الصُّدُورِ ღ

اجابت شدم در بـاران

بوی باران می داد حتی آفتاب سرد پاییزی به وقت صبح. بوی معطر باران. بوی خنک باران. و من همیشه عاشق عطرهایی با بوی خنکم. خنک خنک

بوی باران می داد و من گله گذار آفتاب! انگار خورشید را که می بینم و سرمایش را داغ دلم تازه می شود... داغی که کاش کسی اسپندی می ریخت بر شعله هایش و به خاکستری بی آزار تبدیل می شد؛ در دستان باد می دوید و دور می گشت و ... بگذریم! حرف من باران است!

سلام ِصبحم به آسمان را به خاطره ی دیروز ِبارانی اش دادم و نه به حال! و گذشت تا... تا آمدن ملائک بر محفل زمزمه ی دعای دل های شکسته به سوی خدا...

امروز سرایمان بوی یاس می داد و خدا... بوی بال عطرآگین فرشتگان گرداگرد نور دعاهای پاک رهسپار آسمان و رسیدن تا مقصد اجابت آن بی منتها...

آنجا که زلالی در اشک های نیلگون آدم هایی هویدا می شود که هنوز معنای همسایگی را خوب می فهمند و حریری می بافند رج به رج آکنده از أَمَّنْ یُجِیب و دَعوَة مَن ناجاکَ مُستَجابَة، و زرهی ابریشمین! می شود بر جسم دختری از اهالی همین ساختمان، سرایشان کمی نزدیک تر از ما به آسمان، که در صحنه ی بازی زمین، با مرگ می جنگد و گلاویز یکدیگر لحظه به لحظه در جدالند و دست و پنجه هایشان را گرم می کنند! و کاش که برنده ی این میدان با همان پرتودرمانی ها و شیمی درمانی های طاقت فرسای صبح و شب، دختر همسایه ی ما باشد و به شکرانه ی سلامتی دوباره اش چهارده هزار صلوات دیگر نثار آسمان کنیم و تولدی دیگر را جشن گیریم...

آنجا که پا به پای سبزترین صلوات ها گُل اشک بر چشم های مضطر همسایه ها می رویید، آسمان نیز غُرید! برقی نقره فام لا به لای ابرهای سپید و خاکستری زده شد، و صدایی مهیب و تکرار مکرر ناله هایی که از ته دل آسمان بود! انگار که آسمان هم سینه داشت و سینه اش دل و دلش در داغ بی رحمی بازی های سرنوشت با زندگی دخترجوانی دیگر می غُرید و می بارید و در هم می تنید و بی قرارتر از آدم های اینجا بود...

بارانی بی سابقه می بارید و من سبزترین تسبیح ها را بر دستانم حلقه کرده بودم و در آغوش باران پریدم و دستان سبزم را دانه به دانه می چرخاندم و پا به پای ابرها می گریستم...

انگار که نقطه چین های ریز باران می آمدند تا زمین را به آسمان وصل کنند و جریان رحمت الهی جاری شود بر جان ِبی جان ِمناجات های از سر اضطرار، و به یکباره در دلت آرامشی عجیب و غریب لانه می نمود که دعایم تا خدا رفت و مستجاب شد و دختر همسایه مان پیروز میدان!... حالا که باران تمام شده و مجلس یاس نشان امروزمان، هنوز هم آن حس عجیب در دلم باقی مانده و یقین دارم که خدا استجابت أَمَّنْ یُجِیبُ الْمُضْطَرَّ إِذا دَعاهُ وَ یَکْشِفُ السُّوءَ هایم را باران کرده و در دستان زمین ریخته تا بگذرد از جدال با زندگی آدم هایی که زمین را دوست دارند و برای ماندن می جنگند...

باران که می بارید حال و هوای دیگری در دل ها برپا شد و همه یک صدا گفتند که او خوب می شود...خوب ِخوب ِخوب

و من از خدا خوب شدن آنها را خواسته بودم... از همان دیروز که مادرم بساط آش را فراهم می نمود، من نیز در نذر امروز شریک بودم، نه برای یک نفر که برای نیلوفری دیگر هم...


نگارین نیلوفری برآمده از دل مرداب زندگی که روزهاست چشمان شبزده اش در انتظار خورشید بر سکوی زندگی آب می پاشد و نور دیدگانش هنوز در راه است... و باران امروز درست در ثانیه های باریدن صلوات بر کویر زمین، بر دلم نور امید پاشید که راه اگر چه طولانی ست اما روزی، درست همان روز که تو از یاد می بری نیازت به نور ِدیدگانت را، به مقصد می رسد و ناگهان تو لبریز می شوی از نور خدا و عشق او و تمام دَعوَة مَن ناجاکَ مستجاب می شود و کبوترهای أَمَّنْ یُجِیب به دانه می رسند و به آب و به نور و به روشنایی و تو بار دیگر عاشقانه ی آرام دیگری می سرایی و در زیر جنون پیدا شده ی بید گم می شوی؛ به روزهای گذشته ی درد می نگری و در دلت چیزی شبیه ایمانی سرو نشان در بوسه های خدا می رقصد و به خود افتخار می کنی که پیروز جدال نور و ظلمت، تو ، بوده ای و مدال زریّن آفتابی رنگ ایمان بر سینه ات می درخشد و تو مومنی! مومنی که به نور رسید و در نور گم شد و نور بر شب چشمانش سجده نمود...

و چقدر دلم روشن شده از نور خدا... نوری که روانه اش کرده ام بر بالین دختر همسایه مان و چشمان نگارین نیلوفری که تا رسیدن به دیدگانش چیزی نمانده و همین روزهاست که بر دستان خدا بوسه می زند و پاداش صبر و استقامت نیلوفرینش را از پروردگار بی همتایمان می گیرد.

و به امید رسیدن آن روزهای خوب و نورانی...


باران امروز پُر بود از دعا و خدا و فرشته ها

و اجابت شدم در باران

و خدا دست در دست من

       می خندید زیر باران


http://www.eshghentezar.com/imgcenter/uploads/1365246431.gif



نظرات 23 + ارسال نظر
فاطمه یکشنبه 30 مهر 1391 ساعت 22:21

اول شدی چرا با اشک؟
اشک شوقه الان؟

فاطمه یکشنبه 30 مهر 1391 ساعت 22:22

نمیدونم چی بگم واقعا...

اووووه از من یاد بگیر
این همه حرف زدم کلی شم واسه راحتی شما پاک کردم تازه

واللا

فاطمه یکشنبه 30 مهر 1391 ساعت 22:23

خوش بحالت.واسه منم دعا کردی؟

فاطمه!!! تو باز از اون جکای سال گفتی؟

جات سبز بود

سهبا یکشنبه 30 مهر 1391 ساعت 23:24 http://sayesarezendegi.blogsky.com/

برای استجابت نور چشمان نگارین نیلوفرها , من هم به دعا می نشینم فرینازم ... و می دانم که می شنود دعاهایمان را ...
سلام .

دعای شما ارغوانیه
من دعای ارغوانی رو دوست دارم
می شنوه...اون خداستا
سلام بانو

مریم یکشنبه 30 مهر 1391 ساعت 23:27

محتاج دعای دل پاکت هستم گل قشنگم
برام دعا کن زیر بارون
فدای تو

مریم
تو شانس خوبی داری که دل من با اسم مریم یه آشنایی دیرینه داره
همیشه برای همه ی مریم ها دعا می کنم.
قربونت عزیزم

الــــــــی دوشنبه 1 آبان 1391 ساعت 01:44 http://goodlady.blogsky.com

امروز خدا تمام زمین را شست
وپاک کرد
حالا کجاست آنکه میگوید زمین از همه دل چرکین است؟
.
.
.
آخرین برگ سفرنامه ی باران این بود
که زمین از همه دل چرکین است....

الی جون تو هم باید از بارون می نوشتیا
هر روز اصفهان بارون بیاد منم می بارم اینجا

زمین پاکه ولی آدم ها اینقدر پیشرفت کردن که روی پاکی ها رو هم چرک می کنن!!

پسر روانی دوشنبه 1 آبان 1391 ساعت 08:26 http://www.tandyseroya.blogsky.com

دعا که می خوانی
قلبم تَرَک بر می دارد و
سایه بان ِ دست های ِ دعایت
مرا به حاشیه ی امن می برد
شک ندارم که از قصیده ی بارانت
شفا می بارد
سلام ...

اجابت شدم در باران
راه اما ناهموار!
نور تا برسد به چهار راه احتیاج
تا بپیچد در کوچه ی مرداب
و تا رد ترمه های رویایی را بیابد
اجابت می شوم در چشمانش
و نور می تابد بر افق تماشا

سلام

دختر مردابی دوشنبه 1 آبان 1391 ساعت 09:25 http://termeyeroya.blogsky.com/

تو و واژه هایت بارانید
آسمان هم اگر بخیل شود تمام مهربانی تو در کویر نگاه من باران می شود
باور کنی یا نه
من با تمام خلوص واژه های این پستت اشک ریختم
باور کنی یا نه من از پشت واژه های شفاف تو اعجاز دعاهایت را می بینم
من هم ایمان دارم که آن دخترک معصوم که در درد جانکاه شیمی درمانی ها صبح را به شب می رساند در عصمت همان دعاها که زیر باران تطهیر شدند، شفا خواهد یافت

فریناز عزیزم
معجزه گاهی ایمان است
و اعجاز گاهی در سرنهادن به آن چیزی رخ می دهد که خدا برایت خواسته است
آرامم می کنی با این نوشته ها
و می خواهم بدانی که تمام این مهربانی عمیق برای من از معجزه طلوع آفتاب در چشم شبزده ام ارزشمندتر است
ممنون نازنینم
هیچ واژه ای در خور این مهربانی ندارم اما بارها دستان مهربانت را می بوسم

بااااانو
خوش اومدی زیر بارون بانو
خوش اومدی به استجابت نور و ایمان
هر روز که می گذره تو مومن تر می شی و یقین دارم روزی می رسه که نه فقط چشمت که تموم وجودت می درخشه از نور...از صبر...از ایمان بی مثالی که مبهوت تو می کنه منو

چقدر دیروز اینجا بودی...خیلی هم بودی و چقدر واژه ها مشتاق باریدن برای حضور تو اند.

هنوزم حال و هوای بارونو دارم بعد از یک روز آفتابی و هنوز خونه مون بوی گل یاس می ده و نیلوفر

تو راهه بانو...نورو می گم... خوابت نبره ها!

محمدرضا دوشنبه 1 آبان 1391 ساعت 09:50 http://mamreza.blogsky.com

گاهی اوقات تمام من تبدیل می شود به یک ذکر که از دستان ملتمس بالا میرود.
امیداستجابت است که اجازه میدهد دستانم را بالا بگیرم برای گرفتن.گرفتن دانه دانه های رحمت.
و باز همین امید اجازه لبخند را به لبانم می دهد و من...
ومن شکر گذار خوبی برای این همه خوبی و رحمت بی منت نبوده ام

چقدر خوب گفتی محمدرضا
تمام من تبدیل می شود به یک ذکر...

امید به رحمانیت مطلق خدا و پس از آن رحیم بودنش بر بندگانی که دوستشان دارد

چقدر خوب گفتی
خیلی خوب

محمد دوشنبه 1 آبان 1391 ساعت 12:47

آجی یاس منگولایی

بازم شاید باورت نشه ولی داشتم می گفتم بوی یاس! گفتم محمد حالا میاد یه چیزی میگه بهم

سرزمین آفتاب دوشنبه 1 آبان 1391 ساعت 17:27

دعاهای از سر اضطرار

...


امن یجیب المضطر اذا دعا و یکشف السوء

خدا کند که باران استجابت بر تمام مشتاقان و مضطران ببارد.

تا حالت اضطرار واقعی بهت دست نده کبوتر دعاهات اوج نمی گیرن
خدا کند که ببارد

سینا دوشنبه 1 آبان 1391 ساعت 21:45 http://omide-ma1.blogsky.com

عه.......
آش پختین ؟!
آش خیلی خوبه من دوست میدارم

اگه می دونستم عکسشو برات می ذاشتما

حالا دفه بعدی یادم باشه

پسرا به خوراکیاش می چسبن حالا اگه طومارت قد دیوار چینم باشه

مریم دوشنبه 1 آبان 1391 ساعت 22:47 http://najvaye-tanhai.blogsky.com

تمــام شعــرهــای عــاشقــانــه جهــان
شبیــه تــوانــد!
تــو امــا،
پشــت استعــاره ای ایستــاده ای
کــه بــه ذهــن هیــچ شــاعــری
نخــواهــد رسیــد . . .
.

بوی اولین نظرات وبتُ می دادی مریمی
ممنون
به دل می نشست

ستوده سه‌شنبه 2 آبان 1391 ساعت 08:31

سلام فریناز جان .
منم برای سلامتی همه بیماران واز ان جمله این عزیز دعا میکنم .
خوش به حالتون که باران میاد ما که هنوز گرما میخوریم

سلام ستوده جون
خوش اومدی بانو.دلتنگت بودم
دو عزیزن بانو
یکی دختر همسایه ی ما که متاسفانه تومور داره توی سرش و یکی نگارین نیلوفر مرداب که من بی نهایت دوستش دارم

همون دو روز اومد.الان که همش یه آفتاب سرد داریم ولی همونم خیلی خوب بود
ایشالله میاد براتون

ستوده سه‌شنبه 2 آبان 1391 ساعت 08:33

ابرهاتون را میفرستید شهرمون ولی بهشون میگید برای ما برقصن ولی نبارند .
خوب حداقل دعا کن ما هم بارون ببینیم .
کور شدیم از بس چشممان به آسمان باشه

ما آخر نفهمیدیم شما کدوم شهرینا
آدرس بدین ما می فرستیم

باور کنین اون روز خیلی دعا کردم...
برای خطه ی شما همیشه دعا می کنم بانو

محمدرضا سه‌شنبه 2 آبان 1391 ساعت 10:52 http://mamreza.blogsky.com

امروز ما هم بارون داشتیم.عجب بارون قشنگی.
مثل همیشه زیبا بود.

احساس کردم خدا داره بنده هاشو نوازش میده

پس تو هم بارونی شدی محمدرضا
حس خیلی خوبیه وقتی بارون میاد یه دفه یهویی تند و رگباری

خط چینای نوازش خدا

حبیب... سه‌شنبه 2 آبان 1391 ساعت 11:22 http://www.tekehayedel.mihanblog.com

سلام...
باران که می آید بیا
من را تو رسوا کرده ای...

سلام

باران که می آید بیا
من را
تو رسوا کرده ای...

چقدر زیبا
سپاس

محمدرضا سه‌شنبه 2 آبان 1391 ساعت 14:25 http://mamreza.blogsky.com

چرا باورت نمیشه؟!!

استجابت یعنی همین دیگه.

نوش جانت

اصلا انتظارشو نداشتم محمدرضا!!!
تا وقتی نبینمش باورم نمیشه
درست مثل شیش سال پیش!!!

مرسی

مریم سه‌شنبه 2 آبان 1391 ساعت 15:31

داری میری کربلا فرینازی؟

کربلا...
یه آرزوی دوره برام مریمی

نه عزیزم
ولی کربلای جبهه ها یادش بخیر

طهورا سه‌شنبه 2 آبان 1391 ساعت 22:56

سلام فریناز جان
یادته توی پست تولد آقا مهدی زین الدین (سهبا جون)پرسیدی آقا مهدی کیه؟چه جوری یه شهید عیدی میده؟
هدیه تو گرفتی ...

سلام عمه طهورای پاکی ها
دلم براتون تنگ شده بود

بانوووو چشمام دوباره بارون شد...از اون بارونای بهاری

عیدیمو گرفتم

عرفه اونجام بانو...

سینا سه‌شنبه 2 آبان 1391 ساعت 23:14

یا ابوالفضل...دیدار آسمونی !!!!!

عکس به درد من نمیخوره.یه کاسه آش باید میاوردی دم در خونه مون

چشم
فقط هر وقت تو پیتزای خوشگلتو آوردی در خونه ما تو ظرفش دو برابر آش می ریزم اصن

دیدار آسمونیه دیگه
دلتم بخواد

سینا سه‌شنبه 2 آبان 1391 ساعت 23:47


پس منتظریم

امید گرمکی جمعه 5 آبان 1391 ساعت 11:26 http://garmak.blogsky.com/

یادم باشه دفعه بعد با چتر بیام اینجا
انگار شماله
همیشه بارانیست

عاشقا که با چتر زیر بارون نمی رن آقا امید

بارون به این خوبی
مگه چشه

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد