آرامش ِ پنهان

آرامش ِ پنهان

ღ إِنَّ اللّهَ عَلِیمٌ بِذَاتِ الصُّدُورِ ღ
آرامش ِ پنهان

آرامش ِ پنهان

ღ إِنَّ اللّهَ عَلِیمٌ بِذَاتِ الصُّدُورِ ღ

روزهای بی خاطره!

 هواللطیف... 

اتفاق خاصی نمی افتد این روزها!

انگار که زندگی بر روی تکرار گذاشته شده با همان کارها و همان آدم ها و همان افکار و همان مشغله ها 

اتفاق خاصی هم در شُرُف افتادن نیست! انگار زمانی می رسد که به نقطه ی بی انتظاری می رسی! بی انتظاری محض و صرفا لمیدن بر رودخانه ی زندگی.انگار درمیابی خیلی وقت ها نیاز به دست و پا زدن های الکی نیست! می شود که جریان رودخانه آرام آرام تو را ببرد بدون جنجال و درگیری و آشفتگی های ناشی از تغییر و خلاف رودخانه رفتن! جریان زندگی راکد نیست و حتی با بال پروانه ای هوای کل جهان مرتعش می شود و دستی بر امواج جامانده می زند و حرکتشان می دهد و تو نیز سوار بر یکی از همین امواج ِ خوابیده ای... 

می خواهم تمام شود و برود این روزها. مثل جاده های اجباری در سفرهای کوهستانی که باید این کوه را دور بزنی بروی تا قله ی آن بعد دوباره تمام پیچ و خم ها را بر منحنی فرمان ماشین حک کنی و بروی پایین و این قصه آنقدر ادامه میابد تا به مقصد برسی! شاید راه کمی بوده اما همه کوهستانی و صعب و اسم همین جاده های پیچ در پیچ بی بازگشت می شود زندگی... 

روزهایی که بخواهد با مشعل خاطرات روشن آن روزها بگذرد راستش دلم نمی خواهد که باشد! 

روزهای بی خاطره! 

روزهایی که برای آینده ام نه مشعل است و نه انگیزه و نه دلگرمی و نه هیچ! صبح تا شب صدها چشم را می بینی و بارها سلام می کنی و هزاران قدم برمی داری و به دنبال گرفتاری های خودت می دوی اما انگار یاد و خاطره ی هیچ کدام و هیچ دو چشم و هیچ قدم و هیچ سلامی بر دیوار ذهنت حک نمی شود! و شب حس می کنی امروز فقط دویده ای و ندیده ای!  

یک روز بی خاطره! 

 دارد می شود یک فصل! شاید هم بیشتر که حتی قلمم یاری نمی کند و عاشقانه هایم همه در همان بقچه ی قدیمی جاخوش کرده اند و سری به آن ها نزده ام و چقدر زندگی بدون گرمای هجای عشق بی معناست... 

گاه حیرت زده در عمق نگاه آدم ها غرق می شوم و کمی بالاتر از چشم هایشان! چقدر عجیبند و چقدر فرصت دوست داشته شدن را از خودشان می گیرند و چقدر راحت می روند... 

دلم در خلوت شبانه ی خود زمزمه می کند این شب ها که چقدر دوست داشته شدن از طرف تو لیاقت می خواهد و چقدر بوده اند آدم هایی که لایق بودن در تو نبوده اند... 

دل من خیلی هم مهربان نیست. مثلا وقت هایی که میهمانش ناراحت است همیشه نیست که برایش یک بستنی شکلاتی بخرد و ناز و نوازشش کند و دانه ای گز به او بدهد اما دل من حرمت دارد و به پاکی اش هنوز شکاک نیستم! اما چقدر بی لیاقتند آدم هایی که حالا دیگر رخت بربسته اند از دل و از دیده ام... و این روزهای بی خاطره و شب های پر ستاره و سرد پاییزی به این می اندیشم که بودن در دل من و دوست داشتن آن ها لیاقتی می خواهد از جانبشان و چقدر بوده اند که خجالت زده از بی لیاقتی خودشان از دلم پرواز کرده اند و من هیچ گاه جلوی هیچ کدامشان را نگرفته ام... 

 خدایا این روزهای بی خاطره دارد مرا غرق رکوردی خاکستری می کند و تمام اندامم در جاری رودخانه زندگی خواب می رود... 

مشعلی 

خاطره ی ماندگاری 

نوری 

امیدی 

انگیزه ای 

آشنایی 

.... 

 دیوار خاطره های این روزهایم خالی خالی ست... 

 


رگبار1: از اونجا که به خودم تبریک می گم بابت لینکدونی گودریم خدمتتون عرض کنم که چند تا از لینک ها رو نمایش نمی ده متاسفانه! از همین جا عذرخواهی می کنم از دوستانی که لینکشون add شده ولی اینجا نمایش داده نمی شه. اگر هم کسی راه حلی داره خوشحال می شم کمکم کنه

مـراد

رفته ام سر کوچه ی دل

لب سقاخانه لیوانی پر از آب

می گویند آب نطلبیده مراد است

می نوشم

و در انتظارم

تا دو چشم طناز بیایدو

رد شودو

دستمال یزدی یم را بتابانمو

خودی نشان دهمو

اسیر وحشی نگاهش شوم


سرکوچه ی دل ایستاده ام

زشت رویی

شربتی می آورد

و من چقدر معتقدم

که شربت نطلبیده مراد نیست!



رگبار1: در نیمه ی مهر نیمه عقل شدیم یکی دیگه از دندونای عقلم به دیار باقی شتافت. برای شادی روح استخونیش اجماعا فاتحه مع الصلوات


رگبار2: یه آدم هایی هستن که فکر می کنی دستشون امانتی...هیچ وقت دلتو نمی شکنن...ولی بدترین شکستا از طرف اوناست

هیچ آدمی توی هیچ نقشی نشکستنو بلد نیست! هیچ آدمی! حتی خود تو 


رگبار3: باز هم بی خداحافظی رفت! اون سر دنیا! کم کم عادت می کنی کسی قرار نیست بمونه... همه می رن! هر چی بیشتر محبت ببینن زودتر می رن! کاش می شد یه وقتایی دلت می خوابید... بده براش این همه دیدن و دم نزدن!

جنون!

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

ما را ز منع عقل مترسان و می بیار...

یه وقتایی توی زندگی هست که خیلی درا بسته می شن! یا بهتره بگم همه ی درهایی که به روت باز بودن! می رسی به مرز جنون! به هر طرف نگاه می کنی درا به روت بسته شدن؛ هر طرف!

به زمین و زمان می گی بایستن تا بتونی دونه به دونه بندازیشون دور! یه جای خیلی دور...



ادامه مطلب ...

جرقه ی نگاهت

روزهای بی ستاره

نگاه آشنایی کافی ست تا تو را ببرد به خاطره ی گذشته های دور و  داغ

و لحظه های سراسر التهاب و تپش و اشتیاق!

گونه ی سرخ واژه ها

برق نگاه هجاها

لرزش خفیف بندبازی جمله ها

خبر از ایمانی می دهد عجین ِ عشقی زلال و بی ریا...

گم می شوی تا ته پاکی دلدادگی ها

غرق معصومیت نگاه کودک احساست،

در چشمه ی جوشان شعف می پری

و جانت به یکباره خیس لحظه های عروج می شود

معراج من و تو بر بالین سپید ابرها

و دالانی که حریر نگاه نقره فام خدا زینت ِآسمانش بود...


این روزها خاطره های سراسر شور و شعف آن روزهاست که ستون می شود بر لرزه های قامت شکسته ام و کورسوی امید می شود بر راه تاریک و سرد پیش رویم که ماندن و درجا زدن جز انجماد و فنا نیست و باید که رفت! 


کمی غبار خاطره ها را از سنگینی شانه هایم می تکانم و چارقد سیاه و سپید تقدیر را از سرم بیرون می کشم و پای افزار تنگ دنیا را از پای در می آورم و رها تر از همیشه می روم تا دل زندگی

می روم تا جنگ و مدارا و یافتن و شناخت

می روم تا شکستن دشنه های زهرآگین سرنوشت

می روم تا تحقّق ِاراده های پولادین درونم

می روم تا اقتــدار سبز سرو قامتــم

می روم تا استواری صخره های صعبِ ایمانم

می روم تا دل سپیـده و صبح و طلــوع امیــدم

می روم تا یافتن دلی که ارغوانی بود و گم شد


خاطره ها را می گذارم لا به لای تَرَک های کویر داغدار دلم

و می روم تا تمام کردن امتحان سخت و طاقت فرسای تو از زندگی، خدایم...


امید می خواهم

و توان

و علم

و ایمان


باور می خواهم

و دل

و پاکی

و نگاه تو را


به جرقه ی نگاهت

و نگاه عاشقانه ات بی نهایت محتاجم معبودم