آرامش ِ پنهان

آرامش ِ پنهان

ღ إِنَّ اللّهَ عَلِیمٌ بِذَاتِ الصُّدُورِ ღ
آرامش ِ پنهان

آرامش ِ پنهان

ღ إِنَّ اللّهَ عَلِیمٌ بِذَاتِ الصُّدُورِ ღ

*چهارمین عطش*

السّلام علیک یا ابا عبدالله الحسین...


دلم تنگ روزهایی ست که نمی شناختمش و میهمانش بودم...

تنگ لحظه هایی که نمی دیدمش و در آستانش آرام نشسته بودم...

دلم برای آن خرماها و رطب های عربی ِ نذری تنگ است که هر روز کام مرا روبروی حرمش شیرین می نمود و من چه می دانستم پذیرایی به سن و سال نیست که به دل و آداب است...

برای روزهایی پَر می زنم که مات عروسک های روی حرمش می نشستم و ساعت ها می اندیشیدم که مگر می شود عروسکی انداخت روی حرمش و حاجت گرفت!!!

و قصه ی زندگی ِ سه چهار ساله اش را که مداحمان گفت و چگونگی جان سپردنش در کنار پدر را، یافتم راز تمام سکوت و نگاه میانمان را...

در بی باوریه محضی تمام شد آن سفر و حرمش و راز اعجاز دست های کوچکی که برای من برملا شده بود و روزهایی که سهم من از آستانش فقط نگاه بود و سکوت و حسرت و بغض!

و نگاه آخرم! و آخرین حرفی که هنوز هم خوب یادم هست...


بگذار اعجاز تو جای تمام بی اعجازی دستان مرا بگیرد...


گذشت و آمدیم و هر کسی گفت زیارتت قبول من فقط لبخند می زدم...

یک ماه بعد درست در اوج ناامیدی گفتم تو که سه ساله ای یادت باشد سهم من نداشتن همانی ست که تو داری و تمام زندگی من عوض شد...


سال هاست که می شناسمش و به دستان کوچکش ایمان دارم و به قول خود وفا می کند

هر جا که دلم و دستانم و قامتم محتاج تمام نداشته هایی باشد که او تا سه سالگی اش داشت، می آید و از سهم عظیم خود به لحظه های بی سهم من، بی منّت می بخشد و من فقط نگاهش می کنم و خود می داند نگاه من چه حرف ها که در خود ندارد...



# این عطش خیلی فرق دارد... برای من داغ تر از تمام نوحه ها و مداحی هایی ست که برای دستانش می سرایند! و زجّه دار تر از تمام استعاره های بی کسی ست...

سال هاست در روضه ای که برای رقیه باشد مات و مبهوت گوشه ای می نشینم و به تمام آدم هایی که رقیه را فقط در شب وصال با پدرش در خرابه های شام می شناسند و یا ظرافت کودکی اش زیر تازیانه های دشمن های و هویشان را به گوشم می ریزد، می خندم و خودش می داند چرا و خودم و خدا و حسین سالار کربلا...


## باران می بارد و من امشب تشنه تر از تمام شب های عاشقی ِ آلاله هایم...

رقیه جان الوعده وفا...


### چهارمین عطش



نظرات 16 + ارسال نظر
فاطمه دوشنبه 29 آبان 1391 ساعت 22:56

چقدر به دلم نشست بانو

دلت پاکه عزیزم

اولم که شدی باز

فاطمه دوشنبه 29 آبان 1391 ساعت 22:58

چقد خوب شد که نوشتی از سه سالش
اونقد گنگ بود نوشتت که منم گنگ شدم
حالا گنگی حرفاتو خوب میفهمم...خوب بانو

تو گفتی منم اطاعت امر کردم

دیدی؟ بت می گم گنگه... اصن حال و هوای امسال محرمم پره گیجی و منگی و گنگیه فاطمه

نگین دوشنبه 29 آبان 1391 ساعت 23:02

الان من تو بهتم !
بُهت ِ اون خنده!!

میدونم دلیل داره ها!
اما واسم سواله که چه دلیلی...

تو تا خنده داشت
کدومش؟
جفتش دلیل داره
سکرتم هست بین من و خودشونو خدا و پدرشون

نگین دوشنبه 29 آبان 1391 ساعت 23:03

پس دیشب تو بودی که بیادم بودی و خدا ازون بالا بهم رحم کرد!!!

چی بگم من الان؟!

دیشب رفته بودم دسته ببینمو هیئت
وقتی ماهو میبینی غیر اینکه یاد ماه خودت میوفتی یاد همه ی دوستاییتم میوفتی که با ماه غریبه نیستن
تو هم با ماه غریبه نیستی دیگه نگینی

می تونی بهم گز و چای نذری بدی من دوست میدارم

طهورا دوشنبه 29 آبان 1391 ساعت 23:20

در این خیمه گاه عطش اشک عمق عزای تو را بازگو می کند...ای عاشق ترین نجیبه ی رحمت...
ممنون فریناز جان ...آجرک الله

اشک شاید برای شما باشه اما برای من یه گنگی و گیجی خاصیه که تمومی هم نداره عمه...
چقد دوس دارم اینی که گفتینو
آجرک الله
ممنون عمه جون

یکی! سه‌شنبه 30 آبان 1391 ساعت 00:05

خیلی خوشمان آمد..!

-هر عطش تشنه تر از عطش قبلی...-

به کجا قراره برسیم!...مهربان ارباب...حسین(ع)..

تشنه تر و مبتلا تر و شرمنده تر . عاشق تر..!!
ای وای خیلیییییییییی...ی داره سخت میشه...

ممنون. خوش سلیقه ایا:دی
(آیکون خودشیفته)

امشب دیگه گنگ شدم از بی آبی... امشب واسه من و دلم می دونم چه داغیه این عطش... خوبه منم مث تو بگم آخ!

می دونی! دلم نمی خواد هفته ی دیگه بشه...
دلم نمی خواد تموم بشه... من هنوزم همونطوری گیجم

پسر روانی سه‌شنبه 30 آبان 1391 ساعت 00:19 http://tandyseroya.blogsky.com

راستی
رقیه
اگر می ماند
با روزهای ِ بی تبسم ِ پدر چه می کرد !!؟

سلام...

زندگی می کرد!

مثل تمام رقیه هایی که بی تبسم پدر سال هاست زندگی کردن

سلام

ر ف ی ق سه‌شنبه 30 آبان 1391 ساعت 00:27 http://khoneyekhiyali.blogsky.com

رقیه
از گریه هایش پنجره ساخت و
نور را در
عروق ِ آینه جاری کرد

سلام بر فریناز عزیز
کلمات گُر گرفته اند و چقدر دشوار است نوشتن ِ از رقیه
باید تو را دختری باشد تا بدانی عمق ِ درد را !!

رقیه جاری ِ خون ِ خدا بود
و لطافت گلبرگ های شنبم زده ی گل های سرخ
و سرود لالایی باران از چشمانش می چکید...

سلام بر شریک نذرهای لبریز از عطش
دشوارتر از آن که به تمام استعاره های بی کسی پناه بری...

خدا حفظ کند کیمیای عزیز و گرامی را و سایه ی پرمهرتان بر سر نازنینش مستدام

نازنین سه‌شنبه 30 آبان 1391 ساعت 01:10

اسم سه ساله شو که میشنوم گریه م میگیره

این عطش
بیشتر از همیشه بغض داشت فریناز
خیلی

آره... واسه منم خیلی سخت بود نوشتنش...

امروز با مهرناز به یادت بودیما نازنین

می بینم که به روزم شدی

نازنین سه‌شنبه 30 آبان 1391 ساعت 01:12

تو اونجا هم رفتی فریناز
منظورم حرم حضرت رقیه س

خوشبحالت من تا حالا سفر زیارتی نرفتم
اگه اینجا نبودم همینجا رو هم نمیدیدم

برای منم دعا میکنی
اینجا فک کنم یک ماهِ که نباریده!

آره... شیش سال پیش...
چقدر دلم می خواد الان برم... نمی دونی توی چه عالم دیگه ای بودمو رفتیم! باز رقیه رو حس می کردم اما وقتی ما رو می بردن زینبیه... هیچ چی نفهمیدم فقط رفتم که رفته باشم...
ولی الان دلم یه لحظه از اون سفرو می خواد نازنین

تو که جات عاااالیه دختر! البته می دونی که هیچ جاااای اصفهان ما نمیشه

اینجا امروز صبحم نم نم میومد، اینقدر خوب بود! انگار از دل من می بارید و حال منو خوب می کرد
ایشالله میباره

محمدرضا سه‌شنبه 30 آبان 1391 ساعت 13:00 http://mamreza.blogsky.com

تاسحر بنشین به روی دامنم آرام جان

بهر من قرآن بخوان

جان عمه من ندارم بر کف خود خود خیزران

بهر من قرآن بخوان

چه قدر خوبه این روزای محرم قرآن بخونیم
حتی شده یه صفحه

خوشحالم که نذر قرآنم این دفه به محرم خورده

یکی! سه‌شنبه 30 آبان 1391 ساعت 13:12

آره می دونم ...منم میترسم از اینکه تموم بشه...از اینکه هفته دیگه بشه..

مهربان ارباب..

حالا که من سعی میکنم تو دلم آخ بگم...تو نمیذاری فریناز...

کاش نشه یکی! ولی خیلی چیزا هس که دست ما نیست...

نشد واقعا! یه آخ دلم می خواس که گفت
ولی زیاد نباید آخ گفت...به نظرم به جاش شُکرگذارش باشیم بهتره

فاطمه سه‌شنبه 30 آبان 1391 ساعت 16:22

التماس دعا...


فاطمه!!

محتاجیم به دعا عزیزم...

فاطمه سه‌شنبه 30 آبان 1391 ساعت 16:25

میگم بانو
هر بار که میخونمت مصمم تر میشم که یه کتابی چیزی چاپ کنی...باشه؟؟
بگو باشه...
فک کنم حفظ شده باشم آپاتو...بس که خوندمشون...

کتاب؟
کوتااااه بیا عزیزم
هیییی...
باشه

یکی! سه‌شنبه 30 آبان 1391 ساعت 18:44

آخ گفتن من که از سر ناشکری نبوده و نیست ..!!!

من خدارو خیلی هم شکر میکنم به خاطر همه چیزایی که حواسم بهشون هست و نیست....

آخ گفتن دل ما دلیل دلیل دیگه ای داره.!

قران خوندن رو خوب گفتی..

آخ آخه دیگه!
قصدت نقل و نبات که نیس

آره قرآن امشب تنها دلخوشیم بود...

سهبا سه‌شنبه 30 آبان 1391 ساعت 21:31 http://sayesarezendegi.blogsky.com/

خیلی دوست داشتم بیشتر بگی از دانسته هات نسبت به این غریب مظلوم , این کوچک بزرگ , دخترک سه ساله عاشورا با آن روح عظیمش ...
تکانم داد نوشته ات فرینازم . دعایم کن بی نصیب نمانم از دریافته هایی که تو می گویی ... عجیب تشنه ام و محتاج ...
راستی , سلام عزیز دل .

نمی تونستم بانو... به قول ر ف ی ق عزیز گفتن ازش سخت دشواره...
سوریه ی حالا هم بوی همون خرابه های شام رو می ده... نفست توی شهرش توی کشورش می گیره...
سلام بانو... زودتر منتظرتون بودم. از اولین عطش
شما که کربلا رفتید خوب می فهمید محرم امسالو...
خوش به سعادتتون

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد