آرامش ِ پنهان

آرامش ِ پنهان

ღ إِنَّ اللّهَ عَلِیمٌ بِذَاتِ الصُّدُورِ ღ
آرامش ِ پنهان

آرامش ِ پنهان

ღ إِنَّ اللّهَ عَلِیمٌ بِذَاتِ الصُّدُورِ ღ

چسبیده ام به زمین؛ نگاهم اما رو به آسمان

یکی از بهترین تفریحات من، گوشه ای در حاشیه ماندن و آدم ها را نگاه کردن است. این حاشیه می تواند نشستن در ماشین ِ پارک شده گوشه ی یکی از خیابان های شهرم باشد و یا ایستادن بر لب پنجره های رو به آدم ها!!

بی آنکه کسی متوجه شود تک تک آدم ها را می بینی، با تمام عکس العمل هایشان، بعضی دارند تند تند راه می روند، برخی آهسته تر، برخی مغازه ها را می بینند، برخی سنگفرش ها را، برخی حواسشان مثل خودم هست که درست روی گُل ِ موزایک های پیاده رو پا بگذارند!(البته نه همیشه! وقت های خاص و خیابان های خاص)، برخی با خودشان حرف می زنند، برخی با گوشی هایشان، برخی برای خود می خندند، برخی عجیب نگرانند! از چهره ی آدم ها و راه و رفتارشان می شود خیلی چیزها را فهمید بی آنکه کسی و حتی خودشان متوجه شوند!

می شود گوشه ای نشست و برای تک تک تمام آن هایی که رهگذر امروز و این لحظه ی چشمان تو اند و تا حالا ممکن است هیچ کدامشان را ندیده باشی، دعای خیر کنی و بخواهی از خدایت که امروز ِ تمام این آدم های غریبه ی همشهری(!!) چنان شود که او خشنود باشد و آن ها رستگار.

از کجا به کجا رسیدم! همیشه افسار کلام را که رها کنی برای خودش چنان می تازد که سَر ِ آن گم می شود.

امروز از پنجره ی کتابخانه ی بزرگ دانشگاهمان به آدم ها نگاه می کردم...به مهندسان آینده! به کارمندانی که الحق جای خوبی کار می کنند... به تمام ماشین هایی که به سختی از هفت خان ِ نگهبانان ِدر ورودی می گذرند!  پسری را دیدم که می دوید با کیف و کلاهی بر دستش و من خدا خدا کردم که کاش نیفتد! یکی دیگر با ماشین آمد و خدا خدا کردم که کاش جای پارک خوبی پیدا کند و برود به کارهایش برسد، و دقیقه ها در ماشینش مانده بود! پسری دیگر را دیدم که آرام آرام داشت به سر جلسه ی امتحان امروز می رفت و چقدر بی عجله بود! و سیاه را از تنش بعد از روزها درآورده بود... دختری را دیدم که با چادر چه با وقار راه می رفت و چقدر همان جا دلم با تمام وجود خواست که کاش می شد من نیز جای او می توانستم چادر را همیشه بر روی سرم بپذیرم و زیبا سر کنم... دختری دیگر را دیدم باز چادری و پالتوی قرمز جیغی بر تن داشت و من از خدا خدا کردنم راستش پشیمان شدم!... آن طرف تر یادمان بود و سه شهید گمنامی که همیشه پایه ی ثابت خلوت شبانه های محشر من در دانشگاه بوده اند و چقدر دلم خواست جای آن دو دختر چادری بودم و آنقدر نزدیک سلام می دادم... و یک عالمه آدم دیگر که با تمام جزئیات یادم هست و اگر بگویم طومار می شود اینجا! فقط همین را بگویم که همه می رفتند و می آمدند و هر کدام به قصدی و هدفی و کاری... و من از این بالا نگاهشان می کردم و کسی را ندیدم که لحظه ای سرش را رو به آسمان کند و غبار کدر هوای بالای سرش را ببیند و خدا را پشت ابرها لمس کند و چشمانش را از زمین بکَند!

سرم بدجور گیج می رفت و اگر پنجره شیشه نداشت از آن بالا بر زمین افتاده بودم بارها...

کمی بعد من نیز آمده بودم میان همین آدم ها... میان همین روزمرگی ها... درست روی همان زمینی که آدم هایش را از بالا دیده بودم... و چقدر روی زمین که می رسی به آن می چسبی! و چشمانت به بستر خاکستری شهر...


خدایا یک عمر من از این پایین به تو نگاه کرده ام و با فکر و ذهن محدودم تمام محال ها را غیرممکن دانسته ام... تو اما آن بالایی... تو اما بالاتر از پنجره ی کتابخانه ی اینجایی و بلندتر از تمام این کوه ها و مناره های سیمانی صنعتی! از همان بالا به لطف و رحمتت خدایی کن خدای خوب و مهربانم... خدایی کن...

دیدی امروز که چه شد و چقدر از ناودان لحظه ها، ناامیدی و یأسی وحشتناک بر جای جای جانم می چکید و من پُر می شدم از تمام ناامنی زمین و رخوت زندگی...

سکوت می کنم برای تمام آن لحظه ها، برای افکاری که آمده بودند و برای دلیل تمام آن لحظه های بد... لحظه هایی که حتی از نت هم بدم آمده بود! و زندگی با تمام هدفش برایم پوشالی شده بود... داشت تمام معده ام یک جا بالا می آمد... و تنها و تنها و تنها فرشته ای شاهد تمام آن دقیقه ها بود و با تمام سرُمی که درون رگ هایم دوید و تا سَرَم خنکایش را حس کردم،ماند و نفس کشید و نفس شد و جان شد و آرام آرام غنچه های یأس پژمردند و حیات بر جانم دمید... و این قصه تا آمدن ِماه ادامه داشت...


چقدر خوابیدن خوب است و من امروز با تمام جان ِ خسته ام تمام خودم را به خواب دادم و خیال رویایی که در وجودم چه زیبا لانه نمود و آنگاه که بیدار شدم انگار تمام سلول های سرَم تازه شده باشند و تنها هاله ای از درد پشت پرچین خاطره هایم مانده باشد... به قول مادرم جان گرفته بودم باز!

و چقدر خوب که امتحان بهترین بهانه برای تمام این اتفاقات بود...


خداوندا...

به اینجای حرف هایم رسیده ام که بگویم تو آگاه به راز دل هایی(یا عَلیمٌ بِذات ِالصُّدور)

و بخشنده و مهربانی(الرَّحمن الرَّحیم)

و قادر و توانایی

و هرآنچه بگویی باش می شود(اِنَّما اَمرُه اِذا اَراد شَیئا اَن یَقولَ لَهُ کُن فَیَکون)

و با ذره ذره ی روح و جانم به خدایی ات ایمان و اعتماد دارم...

به حق خدایی ات خداوندا

به حق خدایی ات

این بار هم مثل همیشه ی زندگی

مثل همیشه ی لحظه های با هم بودنمان

خدایی کن

خدایی کن

خدایی کن


خداوندا به حق خدایی ات لطف کن و خدایی کن...


http://s2.picofile.com/file/7579520856/3uin9gi94wyfh2zbygy.jpg


داریوش:


ببین تمام من شدی، اوج صدای من شدی

بت ِ منی شکستمت، وقتی خدای من شدی...

نظرات 35 + ارسال نظر
نازنین دوشنبه 20 آذر 1391 ساعت 00:14

سرم واسه چی؟

ببینمت! الان حالت خوبه؟!

امروز حالم خیلی بد شد...
حتی امتحان میانترممو نتونستم بدم

فک کن! آخرین میانترم کارشناسیم بود که خب پَرید:دی

ببین

آره بهترم الان

امیرحسین دوشنبه 20 آذر 1391 ساعت 00:18 http://bayern.blogsky.com

سلام فریناز دختر مهربون
دختر مهربونو یادته تو کارتون ممول تو همونی
خدا کنه یکی هم باشه از اون بالا بالاها خدا خدا کنه مردم سر همدیگه رو یا در واقع سر خودشونو کلاه نزارن!
یعنی آسمونام دختر مهربون داره؟!

سلااااام امیرحسین
کجایی تو؟

مرسی لطف داری

یه وقتایی قشنگه واسه آدما دعا کنی و خودشون ندونن
آدم های کاملا غریبه ها

وگرنه دوستای آدم که همیشه تو دعاهاش هستن

بهتره دختر مهربونو داره
خدا رو داره آسمونا

نازنین دوشنبه 20 آذر 1391 ساعت 00:24

ای بابا
نصفه شبی هم که نمیشه زنگ زد
تا فردا مراقب خودت باش که فردا میزنگما

الان می خوای یعنی دعوام کنی نازنین؟

من گناه دارما

تقصیره من نبودشا
تقصیره درد بودش ولی

فاطمه دوشنبه 20 آذر 1391 ساعت 00:32

چقد روز عجیبی بوده انگار

امبدوارم الان خوب باشی
دیگه ام سرم نزنی...

خیلی عجیب...

مرسی بهترم

ولی دوس داشتمشا

فاطمه دوشنبه 20 آذر 1391 ساعت 00:34

بیشتر مراقب خودت باش وگرنه.....

وگرنه چی؟

تو ام که تهدید!

نازنین دوشنبه 20 آذر 1391 ساعت 00:35

درد چی!

نه گناه داری تکرار میکنم
درد چی!
خب خدا رو شکر که الان خوبی

چقد خشن!
اصن نمیتونم تصور کنم قیافه تو خشن باشی نازنین
(سوتی یم داده بودیم تو جواب الان تازه شم)

الان آره فقط همون یه هاله درده تو سرم هنوز

نگین دوشنبه 20 آذر 1391 ساعت 01:05 http://zem-zeme.blogsky.com

خدارو شکر که الان بهتری...

مواظب باش دختر جان! مواظب!



بعدشم.. واسه چی زاغ سیای مردم رو چوب میزنی؟!

ممنون عزیزم

چشم! خب تقصیر من نیس آخه

زاغ سیای مردم؟

ولی خدایی یه بار امتحان کن! اینقد حال می ده
تازه کلی باحالاشو ننوشتم دیگه اقتضا نمی کرد وگرنه کلی تجربه های جالب به دست میاری از همین نگاه کردن اصن

مهرناز دوشنبه 20 آذر 1391 ساعت 01:16

فریناز همه متنت به کنار...چت شده بود امروز؟
چرا حالت بد شده بود؟
دیگه حس شیشمم از بین رفته ...
بی معرفت شدم
آجی
جونِ نازی چرا حالت بد شد؟

خیلی حالم بد شد آجی
اصن میانترممو نتونستم بدم...

آره دیگه
دانشجو شدی سرت شلوغ شده آجیتو یادت رفته
میگم برات آجیم
شد بهت ز می زنم

نازنین دوشنبه 20 آذر 1391 ساعت 01:21

اوووه پس باید منُ تو کلاسام ببینی بچه ها سرُ صدا میکنن چه شکلی میشم
حالا ایندفه که اومدی یه گوشه چشمی نشونت میدیم

ینی از همون سوتی قدیمیا داده بودی!!
خوب شد فهمیدیا

همتونم که تا صبح بیدارین

منم بیدار بودم تا دو منتها مودمو خاموش کرده بودم دیگه

ای جاااانم
من که دیدمت اصن بهت نمیاد خشن باشیا ولی

می خوای حرفمو پس بگیرم اصن

آره! سریع فهمیدم ولی درست شد

مقداد دوشنبه 20 آذر 1391 ساعت 07:01

خدا رو شکر که کار دست خودت ندادی
میانترم ندادن که نگرانی نداره، ما که میان ترمامونو عشقی میدیم
من گفته بودم این نازنین خشنه قبول نکرده بودش

تو از این طرف صبحی بیداری!
منم که از هر دو طرف

ولی اینجا اینطوری نیست! هفت نمره از بیست نمره رو داشت! تازه درسش با دانشکده خودمونم نیست!

راستی سلام مقداد
چه عجب از اینطرفا
می گفت گاوی گوسفندی شترمرغی داییناسوری چیزی می کُشتیم برات!

نگو بهش! سر من خالی می کنه ها

محمدرضا دوشنبه 20 آذر 1391 ساعت 09:44 http://mamreza.blogsky.com

سلام
صبح به خیر
میگم که منم بعضی وقتا این کارو میکنم.
به مردم نگاه میکنم.البته خیلی کم.
چون بعضی چیزا رو نمی تونم تحمل کنم.
این که کسی ناراحت باشه یا بچه کوچک همراه یه خانواده اگر مشغول گریه باشه من دل دیدنشو ندارم.
اگر ببینم کسی به زحمت داره باری رو بر دوش میکشه نمیتونم نگاه کنم و از همه مهمتر نمیتونم ببینم به بعضیا در اوج نجابت ظلم میشه.
ولی در میان این همه هیاهو سرمو میگیرم بالا به یه نقطه زلال آسمون نگاه میکنم و با لبخند میگم خداااااا..احساس میکنم خدا هم میگه جاااان.
امیدوارم حالت خوب شده باشه.
ببخشیدا دیشبم سر سفره شام یادت افتادم تو هیئت.
بهت نمیگم قرمه سبزی بود دلت نسوزه.
نگفتم که.
امتحان هم فدای سرت توقعی ازت نمیرفت آخه

سلام
صبح شما هم بخیر آقای محمدرضا

آره بچه هه رو هستم! دل منم کبااااب می شه

چه جااااان باحالی بودشا! اصن اینطوری شدم


بهتره دیروزم!
واااای من عاااشق قرمه سبزی یم
اتفاقا امروز ظهرم قرمه سبزی داشتیم!

مگه من توام! حالا می بینی میرم مث شییییییر به استاد می گم آهااااای ازم بیگیر بینیم

بعله
اینطوریاس آقاجان

مقداد دوشنبه 20 آذر 1391 ساعت 09:57

اینجا اینقدر بارون میزنه آب پُر نشه!
منم فردا روش تحقیق دارم، 7 نمره ست. هنوز شروع نکردم
بازم مرام من که حداقل میام اینورا، شما که به وب فقیر فقرا دیگه سر نمیزنین!! همه جا هستی فقط پیش ما نمیای!
اشکال نداره، بزار سرت خالی کنه بخندیم راستی، چشمت خوب شده؟

نه بابا
باروناش میره تو دریا

بزن کف قشنگه رو پس
شما پسرا همینین دیگه! یه 10 میگیرن از سرشونم زیاااده

چرا میام که من

چشمم که آره ولی جاش روی پلکم هنوز مونده!
ولی خیلیییی بهتر شده
الانم کسی دقت کنه می بیندش

چقدر خدا رحمم کرد مقداد

لیلیا دوشنبه 20 آذر 1391 ساعت 10:34 http://yeksabadsib.blogfa.com

سلام...

قضیه چیه! خداراشکر که غنچه های یأس پژمردند و حیات بر جانت دمید...فریناز دوست من...

متن خوبی بود...منم خیلی وقتا این کارو میکردم...نگاه کردن به آدم ها...اما...حالا خودم دیدنی شدم!!!

فک کنم هیچی نباید بگم..

دیگه آسمون دور نیست...!!!!!!!!!!!!!!

سلام

آره خدا را شکر وگرنه میوفتادم... فقطم واسه من نبود این افتادن:|

خودمون که آره
واقعا دیدنی شدیم!
مثلا منو یکی ببینه یه وقتایی با تموم برگا و درختا و فواره ها و حتی گنجیشکا و کلاغا حرف می زنم... با آسمون و ابرا و خدا و حتی خیابونا

آسمون دور نیست؟
الان آسمون به من دور شده...
یه زمانی تو دلش واسه خودم دنیایی داشتم
هیییییی

لیلیا دوشنبه 20 آذر 1391 ساعت 11:05 http://yeksabadsib.blogfa.com

راستی...

دیدی امروز که چه شد و چقدر از ناودان لحظه ها،نا امیدی و یأسی وحشتناک...آخ.. خیلی خوب بود...


امروز؟
برای تو چکید؟

کاش که جاش نمونه و تبخیر بشه...

یه کار خوب کن
میره از دلت
ناامیدیو میگم

محمدرضا دوشنبه 20 آذر 1391 ساعت 13:03 http://mamreza.blogsky.com

یه عطش برای امام سجاد (ع)هم بنویس.
البته اگر ...

امام سجاد...
ممنون بابت سامانه ی پیامکی به موقتون
نمی دونستم راستش...

چشم می نویسم

لیلیا دوشنبه 20 آذر 1391 ساعت 13:04

نظرت راجب چند روز خوابیدن چیه فریناز ؟؟!!

حس می کنم دیروز تو و من یه جورایی شبیه هم بودن!!

دیروز یه جای خوووووب خوابیدم
از ظهر تا غروب
یه جایی که امن بود
خیلییییی امن

برای همینم الان خیلی بهترم لیلیا
وگرنه مشکل من با سرُم حل بشو نبود


چی بگم واللا

محمدرضا دوشنبه 20 آذر 1391 ساعت 14:32

هنوز ننوشتی که؟!!!

می نویسم

امید گرمکی دوشنبه 20 آذر 1391 ساعت 17:07 http://garmak.blogsky.com/

خدا را شکر که خدا بندگان خوبی مثل شما دارد

اگر قرار بود همه مثل من باشند بدجور از خقلتش پشیمان می شد

ممنون لطف دارین امیدخان
منم زیاد خوب نیستم

آره
یه وقتایی می گم بیچاره خدا
بعد پشیمون می شم ولی!

لیلیا دوشنبه 20 آذر 1391 ساعت 18:49 http://yeksabadsib.blogfa.com

آره آسمون دور نیس..چونکه زیرا.

وضع تو خیییییییییلی خوبه هنو..... ما که در و دیوار و ...اینا هم صحبتمونن..هه!

من بیشتر تو کار حرف زدن با آسمون و ستاره و...اینام..
همون حرف محمدرضا که میگه _یه نقطه زلال آسمون.._
خدا همه جا هستا اما من دوست دارم به آسمون نگاه کنم و باهاش حرف بزنم..

کار خوب! فک کنم اینروزا همین که آروم یه گوشه بشینم ساکت...کار خوبی باشه!!!

اما بازم بش فک میکنم!
خوشبحالت یه جای خوب خوابیدی..

خب پس خدا را شکر

آره آسمون و ستاره ها برای نصفه شباس

منم همینطور
آسمون انگار امن تره واسه بودنش

یه جای خیلییییی خوب

یه بهشت دارم که به دنیا دنیا نمی دمش

لیلیا دوشنبه 20 آذر 1391 ساعت 19:40 http://yeksabadsib.blogfa.com

محرم داره تموم میشه فریناز ...

و این محرم چه محرمی است مهربان ارباب...

سینه زن ِ آقا گفت:
...میهمان سفره ی ابی عبدالله هستیم....

آخ که نمیدونی چقد این حرف تکونم داد..یکم بهش فک کن فریناز..بدجور آرومت میکنه..

ممنونتم سینه زن..

ممنونتم مهربان اربابم...

آره...
داره تموم می شه
و من هنوز توی همون روز اولم و ماهی که دیدیم و هنگم هنوز....

میهمان سفره ی ابی عبدالله...

مرسی لیلیا

سهبا دوشنبه 20 آذر 1391 ساعت 23:04 http://sayesarezendegi.blogsky.com/

سلام فرینازم ...

سلام سهبا جون...

مقداد دوشنبه 20 آذر 1391 ساعت 23:16

آدم با نمره 10 هم قبول میشه چرا خودمون بندازیم تو زحمت؟ بد میگم بگو حق با توئه

از پسرا بیشتره اینم انتظار نمیره

مقداد سه‌شنبه 21 آذر 1391 ساعت 03:00

دخترا انقده میخونن با معدل بالا مدرک میگیرن آخرشم باید خونه دار بشن

باز تو خوب گفتی!!

دادش من بود می گفت باید کهنه شور بشن

من ودفترم سه‌شنبه 21 آذر 1391 ساعت 09:22 http://daryayeehsas.blogsky.com

سلام...
یه روز اومدی خوشحالمون کردی دیگه رفتی که رفتیا .ما خوشحال شدیم دوست جدید پیدا کردیم.ولی شما منو یادت رفت که

سلام
اتفاقا تو فکرت بودم
گفته بودم قالبت برام تداعی خیلی خاطره های خوبه

میام حتما

لیلیا سه‌شنبه 21 آذر 1391 ساعت 14:14 http://yeksabadsib.blogfa.com

سلام
فریییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییناز

ببخشید دلم میخواد داد بزنم!

چه خبر!؟

سلام
لیلیااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااا

منم جوابتو دادم:دی

بارون
عشق
خدا


مقداد سه‌شنبه 21 آذر 1391 ساعت 15:35

من محترمانشو گفتم خب
چقده بارون میاد اینجا؟ آباش کجا میره پس آیا؟؟

آره
اینجا که چیزی نیست! امروز اصفهان از صبح تاحالا به همین شدت هی بارون میاد

اصن یعنی اینقد خوبه که نگووووو

من که امروز خیسه خیس شدم زیرش

لیلیا سه‌شنبه 21 آذر 1391 ساعت 15:36 http://yeksabadsib.blogfa.com

هان!!

چه خوب که بارون ..عشق..خدا...

منم میخوام..
زیر بارون برم و خیس خیس بشم..البت با کفش های پاره ...که پاهام یخ کنه..بی حس بشه....و بعدشم تب و لرز و ......................................
بیخیال چی دارم میگم اصن!

میگن که مرد برای هضم دلتنگی هاش گریه نمیکنه..قدم میزنه...منم میخوام برم قدم بزنم...آخه حتی چشمامم به یکی جونم وفاداره!!

آره
باران
عشق
خدا

کفشای امروزم پاره نبودن ولی از صبح تاظهر که همیش توی بارون شدید اینطرف اونطرف می رفتم توش پره آب شده بود! تا الانم زیر پتو ام تازه


این باز گفت مرد!
ای بابا


قدم زدنو دوس دارم
بارونم باشه که دیگه چه بهتر

لیلیا سه‌شنبه 21 آذر 1391 ساعت 15:38

اصن کجا برم قدم بزنم...؟!

برو پارک
یا خیابوناتونو گز کن
گز اصفهان نه ها!
گز

لیلیا سه‌شنبه 21 آذر 1391 ساعت 16:02 http://yeksabadsib.blogfa.com

اصن دلم میخواد برم جمکران...

اما...نمیشه............

امروز محمدرضا جمکرانه...
خوش به حالشا

منم اینقد دلم می خوااااد


چرا نمیشه؟ شماها که نزدیکین

لیلیا سه‌شنبه 21 آذر 1391 ساعت 19:01 http://yeksabadsib.blogfa.com

محمدرضا...آره خوشبحالش..

منم میتونم برم..فقط یه همراه میخوام...که ندارم..ندارم..ندارم..!
تنهایی باید برم...و....میرم زود.....زود...زود...........

رفتم خیابون...با یه عالمه بی حوصلگی...اما خدا زد و بارون گرفت یه بارون قشنگ...خیس خیس شدم ...اما کفشام پاره نبود

دلتنگیمم هضم نشد...چون که...



همراه...
یه جاهایی یم همراه نباشه بهتره
نمی دونم شایدم باشه خوبه

بارون...
امروز همه جا بارونه

دلتنگی
هضم...
سخته
نمیشه

لیلیا سه‌شنبه 21 آذر 1391 ساعت 19:07 http://yeksabadsib.blogfa.com

اما زیر بارون یادت افتادما..فریناز..

-شاید اگه اینجا بودی دوستای خوبی می بودیم برا هم!-

و ما را دعا بفرمایید گه گداری، رگباری ...فریناز ..

خدایا شکر...





ممنون

آره شاید حتما

ما همیشه دعا می فرماییم
نه گه گداری
رگباری
آرامشی
فرینازی


شُکر

لیلیا سه‌شنبه 21 آذر 1391 ساعت 19:52 http://yeksabadsib.blogfa.com

نبودن همراه یه جاهایی بله....ولی وقتی شد همه جا...
-----------------------------------------------------------
نمیدونم ما را با تو چکار است اصن ... فریناز فخرفروش...البته دختر خوبی هستی خیلی...

تو را با ما کاری هست آیا؟
بیا به منم سر بزن تازشم....

قبول!


من کجا فخر می فروشم؟
ای بابا
اصن نیگا!
این کف دست
___________

تو مو می بینی؟


دیدی منم پول دارم

تازشم میام الانه

لیلیا سه‌شنبه 21 آذر 1391 ساعت 20:07 http://yeksabadsib.blogfa.com

آهان حالا شد یه چیزی و به قول یه بنده خدایی واااالاااا

نه! اینطوری نمیشه

باید اساسی همتونو تنبیه کنم دیگه نگین واللااااا

تازه شم رفرش کن به روز شدیم

لیلیا سه‌شنبه 21 آذر 1391 ساعت 20:13 http://yeksabadsib.blogfa.com

هه....ای بابا تنبیه....یا خدا...فریناز عصبی میشود!!

ای وای خوده خودم..امشب این همه نفس کشیدم حتا! ..هنوز این ساعت 8 است...

دیگه اینطوریاس

خوده خودم کجایی؟
که رخ نمی نمایی

محمد پنج‌شنبه 23 آذر 1391 ساعت 19:58

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد