آرامش ِ پنهان

آرامش ِ پنهان

ღ إِنَّ اللّهَ عَلِیمٌ بِذَاتِ الصُّدُورِ ღ
آرامش ِ پنهان

آرامش ِ پنهان

ღ إِنَّ اللّهَ عَلِیمٌ بِذَاتِ الصُّدُورِ ღ

پاییز زیبایم...

پاییز زیبایم دارد تمام می شود...


اولین سالی ست که می گویم پاییز زیبایم...

کاش تمام نمی شدی اما می دانم که نمی شود...

زمستان در راه است، همین نزدیکی هاست... صدای قدم هایش را می شنوم...

کاش زیبا تمام شوی

کاش

کاش نفس های مرا به خوابی زمستانی نکشانی

نفس هایم را در خودت؛ در میان تمام برگ های زردی که زیر پای عابران زمین می شکند، حبس کنی و به عمق سرمای زمستان ندهی...

من از جنس زمستانم

خوب می دانم...

اما! می شود در تو حبس شوم؟

می شود برای همیشه بمانم و یلدا نشود؟

می شود همین امسال به زمستان نرسیم؟

می شود؟

....

پاییز زیبایم...


این روزها خیلی زنده گی کردم...

خیلی

در دنیایی که همه چیز را با چشمانت می بینی... با دستانت می گیری... با نفست می بویی و با وجودت تمام بودنش را حس می کنی...


این روز ها زیاد اما زندگی نکردم...

زندگی برای من همان شب بود تا صبح...

همان شب رویایی

همان

دو شب رویایی

....


این روزها فهمیدم قلب کجاست...

فهمیدم چگونه درد می گیرد

چگونه تو را به زمین می زند

و حتی فهمیدم نفس هایت که برود تمام وجودت می لرزد... کبود می شود... و تو فاصله ای نداری با مرگ

این روزها فهمیدم چقدر آدم هایی هستند که برایت عزیزند و چقدر می خواهی که همیشه سالم باشند و درد نکشند...

این روزها فهمیدم چقدر وقتی نخندی عزیز می شوی... چقدر وقتی نفس هایت به شماره بیفتد همه تمام تلاششان را می کند و به هر دکتر و به هر دارویی بها می دهند تا بازگردی... تا بازگردد نفس هایت...

و حرف هایی که تمامی ندارد... می شود زهری به پادزهر تمام داروهای عجیب و غریب!!!


این روزها فهمیدم حتی اگر بگویی حسین! حتی اگر شب تاسوعا زیر بارانش خیس خیس شوی و حتی اگر شب عاشورا حنجره ی دلت از حسین حسین گفتن و صدایش زدن پاره شود، می شود که وجودت همه در سرگردانی محضی فرورود و درست از تمام شدن آن خیمه ی پُرشور و مقدس، دردهایی شروع شود که تا به حال نمی شناختی...

و شاید تازه اول راه است...

هر صدا زدنی

و ایمان دارم که از ته دل بود...

و آغاز یک بازی جدید.. 


شُکر خدایا

برای تمام این روزهایی که سخت می گذرد

و بگذار که بگذرند

از من نیز بگذرند...

از تمام بدی هایم...


خدایا تو خود آگاهی...


حتی این آهنگ هم می گوید که تو آگاهی...



When you feel all alone in this world
زمانیکه در این دنیا احساس تنهایی می کنی
And there’s nobody to count your tears
و کسی نیست تا اشکهایت را بشمارد
Just remember, no matter where you are

مهم نیست که کجا باشی ،فقط به یاد یباور که


Allah knows
خدا آگاه است


When you carrying a monster load
وقتی بار سنگینی را حمل میکنی
And you wonder how far you can go
و با خود می گویی که آنرا تا کجا می توانی ببری
With every step on that road that you take
هر قدمی که در آن راه برمیداری


Allah knows
خدا آگاه است


No matter what, inside or out
مهم نیست که ظاهری باشد یا باطنی
There’s one thing of which there’s no doubt
تنها یک چیزاست که در آن شکی نیست


Allah knows
خدا آگاه است


And whatever lies in the heavens and the earth
و هر آنچه در آسمان و زمین است
Every star in this whole universe
و هر ستاره ای که در این دنیاست


Allah knows
خدا آگاه است


When you find that special someone
زمانیکه تو آن شخص خاص را پیدا کردی
Feel your whole life has barely begun
احساس می کنی که تمام زندگی ات به سختی آغاز شده
You can walk on the moon, shout it to everyone
تو می توانی روی ماه راه بروی واین را فریاد بزنی


Allah knows
خدا آگاه است


When you gaze with love in your eyes
زمانیکه با شور علاقه ای که در چشمانت است
Catch a glimpse of paradise
نیم نگاهی به خوشبختی داری
And you see your child take the first breath of life
و این زمانی است که می بینی فرزندت اولین نفس ها را می کشد


Allah knows
خدا آگاه است


When you lose someone close to your heart
وقتی تو عزیزی را از دست می دهی
See your whole world fall apart
می بینی که تمام زندگی ات ویران شده
And you try to go on but it seems so hard
و تو سعی می کنی به زندگی ات ادامه دهی و این خیلی سخت به نظر می رسد


Allah knows
خدا آگاه است


You see we all have a path to choose
تو می بینی که همه ی ما راهی رابرای انتخاب داریم
Through the valleys and hills we go
از میان تپه ها و دره ها با تمام پستی و بلندی هایش عبور می کنی
With the ups andthe downs, never fret never frown
و نه اخم می کنی و نه ناراحت می شوی


Allah knows
خدا آگاه است


Every grain ofsand, In every desert land, He knows.
هردانه ای از شن،در هر بیابانی ، او به آن آگاه است
Every shade of palm Every closed hand, He knows
هر خط کف دست ، و هرفرد فقیری ، او به آن آگاه است
Every sparkling tear On every eyelash, He knows
درخشش هر اشکی در چشمان ،او به آن آگاه است
Every thought I have And every word I share, He knows
هر فکری که من دارم و هر کلمه ای که من می خواهم بگویم او به آن آگاه است


دانلود آهنگ



رگبار1: برای نبودنم ببخشید

جواب می دهم... تمام نظرات بی جواب این روزها را...


رگبار2: و امشب باید که نذر قرآن تمام می شد... خدایا....



بعد نوشت:

نظرات پست قبل رو جواب دادم، خدمت همگی خواهم رسید!

نه اون خدمت های خطرناک ها! خدمت خونه های قشنگتون می رسیم

و نذر قرآنم... خدایا...


نظرات 31 + ارسال نظر
ستوده سه‌شنبه 28 آذر 1391 ساعت 20:59 http://sootoodeh.blogsky.com

سلام فرینازی خوبی عزیزم .
اول

سلام ستوده جون

شما کجا
نت کجا
اینجاااا کجا!

بـــــله
مبارکه!

ستوده سه‌شنبه 28 آذر 1391 ساعت 21:00

چه خوشکل شده قالب نظراتت انگاری واقعا داره بارون میاد منم میخوام
دوم

آره دیگه
بارون باااارونه زمینا تر می شه:دی

اینجا که بارونو برف نمیاد که هی فخر بفروشیم!
خودمون وبمونو بارونی می کنیم

بازم تبریک

ستوده سه‌شنبه 28 آذر 1391 ساعت 21:01

از قدیم گفتن تا سه نشه بازی نشه .
خوب سومی زا هم بدم برم پسرهام را بخوابونم .
شب به خیر
سوم

پسرا رو بگو

مراقب باشین سرمانخورنا!
هوا بس ناجوانمردانه سرد است بانو

شب شما هم بخیر
خوش حالمون کردین خانوم معلم


به پای هم پیر شین

لیلیا سه‌شنبه 28 آذر 1391 ساعت 21:27 http://yeksabadsib.blogfa.com

واااااااااااااااااااااااااای سللللللللللللللللللام..

خوبه خیلی خوبه که اومدی به رگبار آرامش...

اصن یه عالمه ذوق!

فریناز...

خدای من!
سلااااااااااااااااااااام لیلیلیلیلیلیلیا

دلم واست خدایی تنگ شده بود


اصن یه عاااااااالمه جواب ذوق!

لیلیلیلیلیلیلیلیلیلیلیلیلیلیلیا...

لیلیا سه‌شنبه 28 آذر 1391 ساعت 21:38 http://yeksabadsib.blogfa.com

به چه چیزای خوبی رسیدی...
ایول..داری..و خدا را شکر...فریناز دوست من...

خدا خیلی دوستت داره...

آسمون دلش رگبار می خواست...از نوع فرینازی...

خوشحالم دو شب رویایی زندگی کردی...خوشحام..

چیزای خوب؟!!!!

من می گم داشتم می مُردم! تو می گی چیزای خوب؟

آدم یه دوست مث تو داشته باشه دشمن نمی خواد که! می خواد؟


نه
خوشم میاد سنسورات فقط همون رویا و عشقو می گیرن
ای ول

امیرحسین سه‌شنبه 28 آذر 1391 ساعت 21:44 http://bayern.blogsky.com

سلام فریناز
دلمون برات تنگ شده بود
گفتم خدایا این فریناز کجاست
خوبی؟

سلام امیرحسین
اونوخ خدا نگفت کجاس؟
می دونستا!

نوشتم که
خوب می شم!

طهورا سه‌شنبه 28 آذر 1391 ساعت 22:34

بهای این مهر و مهراب آرامش ست و بس ...واقعی مثل تو...غوغاشده ست در این دل ...خوشا بحالت
سلام

خوشا به حالم بانو؟!
...
نمی دونم
حتما درد یه نعمت بزرگه...
هستا ولی اگر مرهمت کنارت باشه

سلام

سهبا سه‌شنبه 28 آذر 1391 ساعت 22:45 http://sayesarezendegi.blogsky.com/

چه حس قشنگی ست در نوشته ات ,در آهنگت , در دلت ... خوشا به حالت فرینازم ...

پاییز زیبایم...
کاش تموم نمی شد بانو

اما خوشا به حالم؟!
...

چی بگم!

نگین سه‌شنبه 28 آذر 1391 ساعت 22:47 http://zem-zeme.blogsky.com

سلام رِفیق قدیمی!

میبینم که حال و هوای دلت خوبه..

الهی شکر..

سلام نگینی

د
تو دیگه چرا؟!

یه لحظه به خودم شک کردم مگه چی نوشتم که همه می گن هوای دلت خوبه!!

چی بگم باز!

محمد سه‌شنبه 28 آذر 1391 ساعت 23:37

چرا نمیشه زمستان نیاد؟
2 روز دیگه دنیا تموم میشه زمستون بی زمستون :دی

تازه گفتم حالا میای می گی فقط انریکه!

آره دیگه

خدا این دفه با دل ماستا!

فاطمه چهارشنبه 29 آذر 1391 ساعت 07:20

سلااااااااالم
صبح عالی بخیر
خوش اومدین

میگما من خیلی سعی کردم هیچی نگم ولی دیدم نگم گیر میکنه تو گلوم و می افتم میمیرم

میگما از کی تاحالا نفسای گرفته یا صرفا زنده گی کردن نشونه خوب بودن حال ادمه?

اصا من موندم اندر کف این سوال

نه
اول بگو تو خواب نداری؟

سلاااااااام(باز سوتی دادی الان پیداشون می شه گیردهندگان)

صبح شمام بخیر
قربون شوما

زبونتو گاز بگیر اول!
زود
همین الان

خب حالا بگو

دم باهوشیه شما گرم اصن
والاااااا

دقیقا اَندَر کفش؟ یا آندِر روش؟

فاطمه چهارشنبه 29 آذر 1391 ساعت 07:33

این که ما اول صبح اینجا چه می کنیم!!

باید بگم که ما فردا یه کنفرانسی داریم که مثه چی توش موندیم...
خب آخه منه بدبخت بی استاد چه کنم؟

اومدم نت بگردم که یه سری هم اومدم اینجا...


میگما وقتی خوده شما به سلام من گیر میدی دیگه چه توقعی میشه داشت؟

اصا خودت این موقه صبح اینجا چه می کنی؟ها؟


ولی جدای از شوخی آپت اونقدر بوی غم میده که نمی دونم چی بگم راجبش...
امیدوارم که زوده زود خوب بشی...
از ته دل دعا می کنم...

دقیقا مث چی؟

خودت که یه پا استادی! دیگه هر کی ندونه من که میـــــــــدونم

خب این گیر واقعه قبل از وقوع بود

اینجا نباشم کجا باشم
خونمه خب

بوی غم...
پاییزو ولی دوس دارم امسال
اولین ساله که دوسش دارم

ممنون ِ بودنت فاطمه ی خوبم

محمدرضا چهارشنبه 29 آذر 1391 ساعت 09:43 http://mamreza.blogsky.com

سلام.
یه نفس عمیق کشیدم بلاخره...........................
هههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههه
الان خوبی؟
بهتری ؟
کسالتت درد میکرد بهتر شد؟
کمپوتاتو تنهایی نخوریا.
کمپوت گز
کمپوت پولکی
کمپوت پشمک
عکس کمپوت گیلاس
نقاشی کمپوت آناناس
اینا محتویات یخچال شما نبود احیانا؟؟؟
جون به سر شدیم خب!
تو نمیدونستی من چه قدر مهربونم (الکی)هی میومدم سر میزدم ببینم کجایی؟
حدس زدم مریض شده باشی.
ولی یه کم فکر کردم دیدم شومام وقتی خوبی هم حالت خوب نیستا.
به هر حال امیدوارم تموم این چند روز ی که نبودی هر چی بودی ختم به خیر وسلامتی بشه و درضمن امیدوارم اینقدر رگبار آرامش بباره تو سرت که دچار سیلاب آرامش غرق بشی و جمیع دوستان و آشنایان رو جهت شادی روحت شام دعوت کنی خونه خودشون
تازشم نبودی ببینی بعضیا چه افکار پلیدی داشتن میخواستن وبتو غارت کنن مام مثل شیر وایسادیم جلوشون ...
گفتیم کسی حق نداره به وب همدست ما چپ نگاه کنه.
آخرین نظرمو ببین. همون که میگی دید نزن.
جلو در وایسادم دارم میپام وبتو

سلام
حالا نمی شد یه کم کوتاه تر می کشیدی این نفس عمیــــــقو؟!
رفتی از کادر و کره ی زمین بیرونا!

تو سر یخچال ما چیکار می کنی فسقلـــــــــی!!!

هه

ولی همش قوطی خالی ین خیالت راحت

من همیشه خوبم! دیگه چشم بصیرت می خواد و گوش سمیعت که تو نداری!

حلوای ما رو هم پخت! می بینی تو رو خدا! دوست نیست که! کلهم دشمنه!

اصنشم تو خودت سردسته غارتگرا نبودی!
من که حساب تو رو می رسم! حالا بذار یه کم حالم جا بیاد اونوقت بهت می گم فری خشونت یعنی چی چی

الان دو تا گوش دارم من دیگه؟

آینه آینه به خودت

لیلیا چهارشنبه 29 آذر 1391 ساعت 11:01 http://yeksabadsib.blogfa.com

سلام..

آره چیزاای خوب!

همین که فهمیدی قلب کجاست!
چطوری درد میگیره!
چگونه به زمینت میزنه!
همینکه فهمیدی نخندی عزیز میشی
همینکه نفس هات که به شماره میفتن مهم میشی
همینکه فهمیدی عزیزانت کی هستن!
همینکه دردهایی شروع شد که تا به حال نمیشناختی!
اینکه فهمیدی تازه اول راهه
آغاز یک بازی جدید
خدایا تو خود آگاهی
همیکه بدونی اگه کسی نیست اشکاتو بشماره خدا آگاهه
همینکه شکی درش نیس که خدا آگاه است
همینکه ما همه راهی را برای انتخاب داریم..
خدا آگاه است
و در آخر فهمیدی که تو دنیای مجازی هم چقدر عزیزی ...
و اینکه آدم وقتی یه عالمه درد بکشه...بعد یهووووو خوب میشه...سبک میشه...نمیدونم میفهمی چی میگم یانه

دیروز ها حرم بودیم ...رژه رفتی مثل همیشه..
و ...من دوست توام..دشمن کیه چیه ...

و اینکه یه هفته از نت دور بودی...بجاش جاهایی رفتی که تا حالا نرفتی...و خدا رو بیشتر صدا زدی شاید..و فقط با خدا بودی

------------------------------------------------------
اما خیلی جالبه من و تو ...
من به همه اینا فک کرده بودم...اما واسه تو اتفاق افتاد..

بعضی روزا هست که دلم چند روز کما میخواد...تا خدا .....................................-اصن بیخیال بقیش

اما هر بار خدا بهم میگه میخوام زندگی کنی..
میگه طاقت اشکاتو ندارم...گریه نکن..درستش میشه..کما نه...زندگی کن به خاطر من...

ای وای فریناز دل منم واست تنگ شده بود...
هر جا دوست داشتن هست دلتنگی هم هست دیگه..

تو هم که میگی خوب میشی!!
امیدوارم تو هم زود خوب بشی...
..خدای من...

سنسور های من...آره...باید بزنم داغونشون کنم اصن..این سنسورا تو این دنیا به درد نمیخورند....



سلام

چه نظر کاملی!

هیچ چی نمی تونم بگم لیلیا

فقط ممنون

ممنون

خصوصی به خودت می گم چرا...


ولی فک کنم به درد من خوردشا!
بازم ممنون لیلیا

لیلیا چهارشنبه 29 آذر 1391 ساعت 11:08 http://yeksabadsib.blogfa.com

این جا موند...!
همینکه دو شب هم زندگی کردی...خیییییییییییییییییییییییلی خوبه...خیلی

یه عالمه همینکه شدا...فریناز فخر فروش...

اون دو شب...

وااااای خیلی خوب بود
خیلی

وقتی صبح تا شبش درد بکشی، شب تا صبح یه جای امن بخوابی خیلی خوبه...


تو ام اصن داناییتو به رخ ما نکشیدیا!
ای به رخ بکش
ای لیلیا
ای لیلیلیلیلیلیا


خیلی باحاله اسمت!

سها چهارشنبه 29 آذر 1391 ساعت 13:25

هر روز پاییز
هر ماه پاییز
هرسال پاییز.............

هر هفته رو یادت رفتا

سلام سهایی

دختر مردابی چهارشنبه 29 آذر 1391 ساعت 15:31 http://termeyeroya.blogsky.com/

از این پاییز که بگذری
در رخت سپیدی که آسمان بر تن زمین می پوشاند مهیای بهار می شوی
در این سرمای استخوان سوز یاد می گیری که دستانت را به گرمای عشق بسپاری و قلبت را به هرم ایمان
پاییز را دوست دارم اما زمستان را با همه سرمایش دوستتر می دارم چرا که جلوه گر انتظاری سبز است

نازنینم
همه روزهایی که گذراندی با دردها و نفس هایی که لحظه ها را بر تو سخت گرفتند مشق عشق بود عشقی که بی شک تا همیشه در همین نیایش های خواندنی و دلنشین در تو ماندگار خواهد شد

بااااااااااااااانو!


کاش اینجا هم آسمان سخاوت داشت و سپیده بارانمان می کرد... کاش تمام رنگ ها زیر سپیدی محضی فرو می رفت و زمستان در ذهن من فقط یک سرمای استخوان سوز و عریانی شاخ و برگ های زندگی نبود...
کاش زمستان امسال جور دیگری باشد
مثل پاییزش... پاییزی که مشق عشق نوشتم... هزاران هزار بار نوشتم و باز هم می نویسم... پاییزی که زمین جایی برای زندگی دوباره ی من شد
و عشق...
درد می آید که عشق جان بگیرد...

چقدر دلم براتون تنگ شده بود
ببخشید بانو... این هفته اصلا حال خوبی نداشتم که ازتون سراغ بگیرم
در اولین فرصت میام پیشتون

[ بدون نام ] چهارشنبه 29 آذر 1391 ساعت 15:53

بیلومی!!!!!!
تازه کشف شده

الان شما؟

این چی بود؟

محمدرضا چهارشنبه 29 آذر 1391 ساعت 17:28

قبلا دو زار آیکیوت کار میکرد البته اشتباهیا.
من بودم.آی پی لو نداد؟؟؟
خودمم نمیدونم.از صاحبش بپرس

منم در یک روز با سه تا!! آی پی متفاوت بیام آی کیوی تو عمرا کار کنه!
علم غیب که ندارم بچه!

صاحبش بیا بگو این چی چی گفت

لیلیا چهارشنبه 29 آذر 1391 ساعت 18:39 http://yeksabadsib.blogfa.com

سلام..

یه جای امن.. چه خوب...خداروشکر..

خواهش میشه..منم ازت ممنونم...چونکه زیرا..

حرم و جمکران هم بچشم...حتما...زود میای...میای... شایدم دیدیم همدیگرو...خداروچه دیدی

راستی یکی بگه دانایی چی هست حالا..
فشه آیا! یا حرف خوب! آقا معلم کو !؟ برم ازش بپرسم !

اصن یه عالمه خنده و انرژی که زود خوب بشی...که زود خوب بشه...

سلام

آره! یه جای خیلی امن

خدا را شکر...
اون روز بیشتر ازهزار بار گفتم شُکر...

بازم ممنون اون کامنتت، دلیلشم بهت گفتم خصوصی دیگه

آره! شایدم اصن اومدی دیدم لیلیلیلیلیا رو اونوقت هی لی لی می گم هی زبونم لوله ای می شه لی لی لی لی لی می زنه

فش مودبانه بود تو به خودت نگیریا! راحت باش

آقا معلم حتما خونه خوده خودم اینا نظراتشو داره جواب می ده

مرررررررررررسی لیلیا جون
یه جای امنی هست حتی واسه خندیدن ها
پس می خندیم

محمدرضا چهارشنبه 29 آذر 1391 ساعت 18:45

این آی پی که میگی چی هست اونوخ؟
چه طور بالا که بودی هم چشم بصیرت داشتی هم گوش سمیعت.
اون موقع الان میگی علم غیب نداری فسقلی.
تازشم من عمرا برم سر یخچال شما.از بس هیچی توش نیست.فکر کنم توش هواخنک میکنید نقش کولر داره براتون.زمستونا هم کمد لباس احیانا.خوراکی توش نیست اصا.
صاحبش دوتان/معلوم نیست کوجان/شاید بیان/شاید نیان/کمپوت بدی/ جخ نی میان/ اگر بیان به زور میان /تازشم خودخودم اینارو هم میارن/...شعر نو بودا
به تو روح شاعرش صلوات...

یه چیزی شبیه شکلات و ایناس
با چایی می خورن

خب ببین اینا لحظه ایه! یه لحظه تو این موضعیم یه لحظه تو اون موضع

این همه رو از کجا فهمیدی؟ دقیقا یخچال خونه ی ما بودش آخه

شعر نو بودش دادا
ولی مهم آآآآهنگشس که باید درست بخونی

خودم که با لهجه ی قشنگ اصفهانی خوندمش کلی خندیدم

لیلیا چهارشنبه 29 آذر 1391 ساعت 19:15 http://yeksabadsib.blogfa.com



فریناز آره خوندم نظرتو...
اسمم آره یاده لی لی عروسی ها میفتم..

فش مودبانه چیه... هان! آقا معلمم که اینجاست...سلام آقا...

من چن تا سوال دارم!

فریناز گوشتو بیار...
میگما این همشهری ما عجب شاعر توپپپپپپپپپیه ها ...شعر نوش خیلی قشنگ بودا خدایی البته..

اللهم صل علی محمد و آل محمد...

کِل بلد نیستم بزنم ولی لی لی لی لی لی لی لی بلدم بگم

وای اینقد دوس دارم سوت زدن و کِل زدن عروسیا رو یاد بگیرم که نگو

سلام آقا معلم

ببین! فخر فروشی نداشتیما
به رخم حق نداری بکشیا

وگرنه وایمیسم کیلو کیلو فخرا شهرمونو می فروشما


هییی
بدک نبود

آ چرا صلوات آباججی؟

لیلیا چهارشنبه 29 آذر 1391 ساعت 19:22

دقت کردی وسط خندیدناتم زبون درمیاری...

البته هنوز آقا معلم نگفته که دقت فشه یا حرف خوب...!

یه سبد سیب خوشمزه ی آبدار....واسه همه کسایی که اینجان..به افتخار اومدن فریناز قصه ی ما....

و یک سبد سیب = مهربانی=زندگی

آره
خیلی حال می ده

امتحان کن
لوله می شی می پیچی اصن


دقت فش؟
وا

این آقا معلمه خُله
زیاد جدیش نگیریا
پررو می شه


یه سبد سیب خوشمزه ی قررررررمز آبدار
مرررسی
فریناز قصه ی شما

محمدرضا چهارشنبه 29 آذر 1391 ساعت 19:22

آقا معلم کی هست اون وخت؟!

من که نیستم
حتما عمه ی منه


کوچه علی چپت منو کُشته اصن

لیلیا چهارشنبه 29 آذر 1391 ساعت 19:39

مگه شوما آقا معلم ما نبودین؟!
وا...
همون که به خوده خودم و فاطمه اینا دست چپ و راست رو یاد داد در عین ناباوری...!
آخه اونا یاد نمیگرفتن سالها بود..

اما من شاگرد زرنگ بودما.. الکی نه ها راستکی..

این دست راست.. اینم دست چپ!

یاااادش می ره
آلزایمر داره بیچاره
دندوناشم نذاشته سر جاش
عصاشم گم شده طفلک
تو ببخشش


إ
این ولی چپه او راستا!

لیلیا چهارشنبه 29 آذر 1391 ساعت 20:27 http://yeksabadsib.blogfa.com

واااااااااااااااای منم از این شکلاتا که با چایی میخورن میخواما !

منم بلد نیستم دوسم ندارم یاد بگیرم..
شهر شوما معدن فخر داره انگاری...تموم نمیش ِد

اصن منم یه عالمه زبون و اینا

فرییییییییییییییییییییییییییناز دیگه! دوست من ببین

باز تو به همشهری ما گیر دادیا!

گیر نده بَده نده بَده نده بَده ............................
هان!!!!!!
آلزایمر!
دندون!
عصا!

ای وای آقا معلم چی شده ینی!

ینی پیر شد از دست این خوده خودم ....

نخیر این راسته این چپ

مارکش IP یه!
اینقدم خوشمزه س! همه جورشم هس تازشم

بیخودی که نصف جهان! ببخشید! تمااااام جهان نیستش که آباجی

اصن منم یه عاااالمه جواب زبون و اینا:دی


ببخشیدخب! اصن دیگه بش گیر نمی دم! گز و پولکی یم نمی دم


نوارش گیر کرد!

پیر شده دیگه
آره بیچاره!
یکی! یک بهمون شوکول موکول نداد زنده بشیم:دی


بستگی به شرایط داره:دی

الان این چپه
این راسته

لیلیا چهارشنبه 29 آذر 1391 ساعت 21:22

اما حالا که خودمونیم فریناز میگما خدایی اینقد به همشهری ما گیر نده ...فریناز دوست من... بوگو باشه آباجی...

اصن بیا بریم با هم دیگه فخراتا بفروش ...!! سر چارراه...
بلکه یادش بره اینقد به همشهری ما گیر نده..هان!
(تو دلم گفتما...تو که نشنیدی..شنیدی..؟)

در ضمن یه سیب هم براش جا بزارین....بچه ها................من خیلی مهربونما...راستکی.. هه هه

چشم
به خاطر گل روی خودتو اون سبد سیب خوشمزه ت چشم
البته اصن فک نکنی بیشتر به خاطر سیب های خوشمزه ت بوده ها!

مگه گل و دعاس سر چاررا بفروشم؟

نه اصنشم نشنیدم!!
انگاری کر و کورما!

دیگه خیلی مهربون شدیا! جنبه اینا رو حواست باشه
دارن یا نه؟

دیگه از ما گفتن بود:دی
از تو هم نشنیدن:دی

نازنین چهارشنبه 29 آذر 1391 ساعت 23:38

خیلی عقب مونده بودم از نذر اما بالاخره تمومش کردم دیشب

اس دادم جواب ندادی
امیدوارم الان خوب باشی

منم همینطور...
این یه هفته اصن نتونستم بخونمش..
آره خوش به حالت تو سرعتت خیلی بالاس
هنوز یادمه چقد تندددد می خوندی قرآنو

بهترم ولی خوبه خوب نه!
به ایرانسلم اس بده نازنین
داریش که هنوز؟

لیلیا پنج‌شنبه 30 آذر 1391 ساعت 10:09 http://yeksabadsib.blogfa.com

یه شوکول تلخ برات آوردم زنده بشی..
من که گفتم خیلی مهربونم راستکی

شایدم فخراتون آدامسه..!
فریناز و آدامس های فخری...


خیلی مهربون شدم..!!!!!

اوهوم...

من شوکول شیری و مغزی و فندقی دوس دارم ولی نه تلخ

راستکیات اصن منو کُشته:دی

خدایا یه اصفانی بیار اینجا ما هم حس همشهریتمون گُل کنه خو

آدمس موزی باشه دوس دارما!
ببین تو خوراکی با من شوخی نکن! من می خورمش نمی فروشم


خب خوبه که!
خیلی یم خوب

لیلیا پنج‌شنبه 30 آذر 1391 ساعت 12:21

خودم میدونم تلخ دوست نداری

گفتم که راستکی مهربونم

اصن زبون

به من سر بزن...امروز..

ای بدجنس

خب من میدمش به فاطمه که دوس داره بعد می رم شوکول شیرینای اونو برمیدارم میخورم!
دیگه واقعا راس راسکی

اصن منم سوت و زبون

من که اونجا بودم! ندیدی؟

لیلیا پنج‌شنبه 30 آذر 1391 ساعت 12:40

ها دیدمت الان..جوابتم دادم..

الان میام پس

این زبونت خیلی بیرونه ها! زشته بچه

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد