آرامش ِ پنهان

آرامش ِ پنهان

ღ إِنَّ اللّهَ عَلِیمٌ بِذَاتِ الصُّدُورِ ღ
آرامش ِ پنهان

آرامش ِ پنهان

ღ إِنَّ اللّهَ عَلِیمٌ بِذَاتِ الصُّدُورِ ღ

یلدای بی پایان!

هواللطیف... 

  

انگار زمین چرخیده و نور رخت بربسته که همه جا سیاه! زمین سیاه! هوا سیاه! روز سیاه! شب سیاه! هر ساعت و هر دقیقه و هر ثانیه سیاه! 

 

و من کور شده ام... کــور ِنـــور...  

هر آنچه می بینم سیاه... هر آنچه می شنوم سیاه! و سیاهی جز غم و اندوه و اتفاقات ِغم بار پشت سر هم چیست؟ 

سیاهی جز نشدن! جز دویدن و نرسیدن های پی در پی چیست! 

لحظه های این روزهایم همه شب شده... همه چونان شب یلدایی که به سحر نمی رسد و آنقدر باید چشم ها را بنگری و انار ها را بترکانی و هندوانه ها را تمام کنی و بگویی و بخندی و فال بگیری و هزار کار دیگر کنی تا این سیاهی رخت بربندد و سپیده بدمد... 

من اما در این شب های یلدایی که تمام نمی شوند و هر لحظه سیاه تر می شود و هر لحظه کورتر می شوم و هر لحظه در عظمتی سنگین و سرد فرو می روم، تنها مانده ام...  

حتی دستان تو نیست! و چشمانت که طلوع سیاهی هایم باشند... 

تنها کلامت و صدایت رگه های شهاب ِ آسمان منند و چشمک ستارگانی که مستانه می رقصند... 

تو خود در شب یلدایت به مرز بی فروغی رسیده ای و می بینیم... هر لحظه این سیاه تر شدن های باهم را می بینم و باور کن جای تو هم جان می دهم... و جای خودم و تمام این سیاهی هایی که باید زندگی بودند! مثل هزاران زندگی سبز و سرخ و سپیدی که در نور می غلتند... 

و اگر همین شهاب ها... همین ستاره ها و همین ماه گاه به گاه بالای سر آسمان زندگی ام نبود، در این سیاهی بر زمینی می افتادم و می ماندم و می پوسیدم شاید و دل سحری برایم نمی سوخت! که بیاید و نور دمیده شود و کاش که صور هم زده می شد! 

اصلا کاش دستی بود که مرا از دایره ی زندگی بردارد و ببرد یک دور دور... مثلا در آن عوالم بالای هفت آسمانمان... یا کمی بالاتر... ببرد تا آنجا که جاودانگی در نور می درخشد و نور در جاودانگی می رقصد.... 

آنجا که سیاهی ها رخت برمی بندند... 

 

از کجا آمد و از کدام روز رسید که آرام آرام غروب شد و به سیاهی رفت و رفت و رفت تا کور شدیم... تا دیگر چشم چشم را ندید و سنگین شد... پایین آمد... نزدیک... نزدیک و نزدیک تر و پتکی شد و هر لحظه بر سرم می کوبد و این دردهای لعنتی دست برنمی دارند و هر لحظه ضربه ای... بر تمام مساحت سرم می زنند...  

تمام نمی شوند...  

یک سال بیشتر شده و تمام نمی شوند 

دو سال یا سه سال و شاید هم قدمتش به چهار و پنج سال هم می رسد و تمام نمی شود... 

این یلدای بی پایان! این سیاهی که هر روز و هر بار و هر لحظه سیاه تر می شود 

سیااااااه تر از سیاهی یک لحظه قبل....

 

و من از کجاها آمده ام...   

و هزارجای مقدس زمین را نماز گزارده ام و به دعا باران شده ام... خون گشته ام و قطره قطره چکیده ام... 

چشمانم هزار جای مقدسش را دیده و دستانم بر هزار غرفه ی مقدسش گره خورده و دلم هزار تکه شده و در هزار کنج عرش جا مانده... 

من از کجاها آمده ام.... هنوز هم یادش خشک نشده و در سیاهی غرق شده ام.... به امید غریقی که نمی بینم.... 

در این سیاهی مطلق حتی ناجی هم مرا نمی بیند شاید....(حدس بر فرضیات ذهنی من است و نه بصیرت مطلق او...) 

و شاید باید آنقدر غرق شد که از همه بُرید... تا دستی... نفسی... صدایی... کلامی... حسی... امنیتی... آرامشی... پناهی... نجاتی... زندگی دوباره ای... نقطه ی عطفی و و و.... 

و هزار لحظه ی نیامده ی شاید در نور منتظرند که برسم... که نجات یابم و برسم... که برسیم... که نجات یابیم و برسیم... 

تو هم یلدایت به بلندای یلدایم شده و هر لحظه تاریک... هر لحظه سیاه... هر لحظه دردها بیشتر و هر ثانیه خبری بد 

 

دلم ذره ای امید به آمدن سحر 

دلم ذره ای اتفاق های خوب... خوب خوب خوب 

دلم ذره ای خبرهای خوب 

دلم شوق 

دلم لبخند 

دلم نگاه تو 

دلم امنیت 

دلم آرامش 

دلم نور 

دلم نور... 

دلم نور..... 

 

دلم تو را می خواهد معبودم  

و کجایی ناجی هفت آسمان ها!؟ 

کجایی خالق تمام این زندگی؟ 

 

صدایم گوش جهان را کر کرده... 

  

می شود نور بپاشی؟ 

و خودت را 

بر سر و روی تمام این لحظه های سیاه سیاه سیاه؟... 

  

 

+ این روزها صدایم هم از غبار سیاه زندگی گرفته! کافی ست بشنوی... درجا می میری... 

 

 

++ به قول شمس لنگرودی: 

من بازگشته ام از سفر 

سفر 

از من 

باز نمی گردد... 

  

 

 

نظرات 9 + ارسال نظر
فاطمه یکشنبه 21 مهر 1392 ساعت 11:56 http://lonely-sea.blogsky.com/

خوندمت...



شب سردیست و من، افسرده
راه دوریست و پایی، خسته
تیرگی هست و، چراقی مرده


میکنم تنها از جاده، عبور
دور ماندند زمن، آدمها
سایه ای از سر دیوار گذشت
غمی افزود مرا بر، غمها

فکر تا ریکی و این ویرانی
بی خبر آمد تا با دل من
قصه‌ها ساز کند پنهانی

نیست رنگی که بگوید با من
اندکی صبر، سحر نزدیک است
هردم این بانگ برآرم از دل
وای این شب، چقدر تاریک است

خنده ای کو، که به دل انگیزم
قطره ای کو ،که به دریا ریزم
صخره‌ای کو، که بدان آویزم
مثل اینست که شب نمناک است

دیگران را هم، غم هست به دل
غم من لیک ،غمی غمناک است

هردم این بانگ برآرم از دل
وای این شب چقدر تاریک است
اندکی صبر سحر نزدیک است
اندکی صبر سحر نزدیک است

وای این شب چقدر تاریک است

یه شعرایی هستند که روند زندگی ین! الان تا اینجا رسیدم

قاعدتا اگه همه ی زندگی روی یه نظم ثابتی باشه سحر هم نزدیک می شه

مگه نه؟

البته درمورد انسان ها به این نتیجه رسیدم اگه خودشون کارای بد نکنن
چون قدرت اختیار و انتخاب دارن

کاش سحر نزدیک بشه فاطمم...

فاطمه یکشنبه 21 مهر 1392 ساعت 11:57 http://lonely-sea.blogsky.com/

چون خودم نوشتمش غلط املایی داره...

ببخش...حواسم نبود بهشون...

این روزا حفظه حفظ شدم دیگه این شعرو...

عیب نداره خیلی یم خوبه

چه هفته ای!
شلوغ
پر از این سیاهیای محضی که تمومی نداشت....

ایشالله همه چی درست می شه
توکل به خودش فقط

امیرحسین یکشنبه 21 مهر 1392 ساعت 13:49

سلام فریناز جون

سلام امیرحسین

میای از این ورا گذری؟

مهرداد یکشنبه 21 مهر 1392 ساعت 23:56 http://friendly90.blogfa.com

...

واقعا دوست دارم آروم باشی الان

....

مرسی...
امیدوارم

توام همینطور مهرداد

خووووووووووووبی؟

نگین دوشنبه 22 مهر 1392 ساعت 00:32

... و سلام

و سلام و صد سلام نگین خانوم گل

محمدرضا سه‌شنبه 23 مهر 1392 ساعت 09:34 http://mamreza.blogsky.com

سلام.
امروز روزه آرامشه ...
التماس دعا

سلام

اوهوم
عرفه خوب بود

به یاد همتون بووووووووووودم:)

مقداد سه‌شنبه 23 مهر 1392 ساعت 14:16 http://northman.blogsky.com

سلام
چه خوبه که ازین روزای خوب و مهم بین ما مسلمونا زیاد هست، انگار خدا خودش میدونست که بنده هاش زیاد عهدشکنن، واسه همین همچین روزایی رو گذاشت تا باز هم توبه کنن، مثه دفعه های قبل که توبه میکردن و عهد میشکستن.

سلام

آره واقعا
یه روزایی خوبه هست و یه یادآوری هایی

وگرنه آدما دچار روزمرگی می شدن

درست می گی

خوبی شادوماد؟

تنها سه‌شنبه 23 مهر 1392 ساعت 15:56

یکی باید باشد که آدم را صدا کند..
به نام کوچک اش صدا کند..
یک جوری که حال آدم را خوب کند..
یک جوری که هیچ کس دیگر بلد نباشد..
یکی باید آدم را بلد باشد
--------------------------------------------------
مث یه ستاره
که دنباله داره
به تنهایی هر شبم دعوتی تو
یه جور عجیبی
به هم ربط داریم
که ناراحتم وقتی ناراحتی تو...

به نام کوچکش...

یک جوری که حال آدم را خوب کند


آدم را بلد باشد...



مرسی تنهای عزیز

جملاتت همیشه قشنگن

یک سبد سیب سه‌شنبه 23 مهر 1392 ساعت 21:52 http://yeksabadsib.blog.ir

سلام فریناز

عیدت مبارک خانومی

سلام لیلیا

عید توام هرچند دیر ولی مبارک باشه

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد