آرامش ِ پنهان

آرامش ِ پنهان

ღ إِنَّ اللّهَ عَلِیمٌ بِذَاتِ الصُّدُورِ ღ
آرامش ِ پنهان

آرامش ِ پنهان

ღ إِنَّ اللّهَ عَلِیمٌ بِذَاتِ الصُّدُورِ ღ

بوی یاسی دیگر

هواللطیف...


چند روزیست انگار به یک روز عجیب نزدیکم! روزی که همین اواخر مهر نمی دانم پارسال بود یا سال قبلش یا حتی سال قبلترش!

اما هر روز که تقویم را می بینم بیست و هشت... بیست و نه... سی مهر... و دلم می لرزد...

انگار سالروز اتفاقی ست که هنوز نیوفتاده! میان گرد و غبار مهر امسال که بی باران آمده بود و بی باران هم دارد می رود...

همین امشب که آبان از راه می رسد و چقدر زود یک ماه از پاییز گذشت... انگار همین دیروز بود که اول مهر بود و در ترافیک سرسام آورش مانده بودم و یک ساعت دیرتر به کلاسم می رسیدم...

در پس این همه جستجوهای دلم رسیدم به سال قبل... درست سی یم مهر سال قبل که اجابت شده بودم در باران...

محال است یادم برود!!!

سال قبل را...

و تمام شمایی که اینجا بودید هم یادتان می آید: اجابت شدم در باران


یادش بخیر... درست پارسال بود که تمام خانه بوی یاس می داد و سبزترین صلوات هایی که می شمردم... با تسبیح های سبزی که شش ماه بعد درست روبروی ضریح امام رضا یکی از همان ها هدیه ی مولایم شد به من... و حالا جایش امن امن است...

درست پارسال  سی یم مهر بود که تمام همسایه ها گرد هم جمع شده بودیم و برای سلامتی دختر همسایه مان دعا می کردیم... صلوات می فرستادیم و امن یجیب می خواندیم...

دختر همسایه مان که پنج ماه بعد از آن روز برای همیشه از تمام این دردها خلاص شد و تا آغوش خدایش پرید...

آن روز میان صلوات های سبزمان بود که آسمان رعدی زد و بارید... یادم هست ادامه ی صلوات هایم را زیر باران فرستادم... روی بالکن و خیس خیس شده بودیم... من و تسبیح و دعاهایم...

و چقدر بهترین حس دنیا بود و در دلم اجابتی عجیب افتاد...

نمی دانستم اما این اجابت رفتن دختر همسایه مان به دیار باقی ست...


او که تا دو سال پیش سرحال و بشاش بود و همیشه می خندید... همیشه صبح ها می دیدمش و پر از حس خوب بود...

به یکباره سردردهایی که تمامی نداشتند و توموری بدخیم و هفت هشت ماه در بستر افتادن و هوشیاری اش را به کل از دست دادن و زمینگیر شدن و از تمام گناهان پاک گشتن و در آخر هم رفتن....

زندگی عجیب ترین بازی روزگار است...

دوسال پیش همین روزها شاید مثل من و تو و تمام این آدم ها زندگی می کرد و هر صبح به سر کار می رفت و عصر برمیگشت و ...


آن روزهایی که با مرگ گلاویز شده بود... یادم نمی رود آن روزها را... آن دعاها را... آن باران عجیب را و آن همه صلوات را...


باران که می بارید حال و هوای دیگری در دل ها به پا شده بود... همه می گفتند خوب می شود... خوبِ خوبِِ خوب...


و او نزد خدایش خوب شد...


آن روز که عید نیامده بود و اواخر زمستان بود و تا سال تحویل بر سر سفره ی خدایش نشسته بود...


این شش هفت ماهه آنقدر شبیهش را در جای جای زمین دیده ام که ماتم و مبهوت...

مکه

کربلا

حتی گاهی میان فوج آدم های چهارباغ و فردوسی و هزار جای دیگر زمین...


روحش شاد و یادش گرامی باد...



امروز هم سی یم مهر است و مهر حتی به بدرقه هم نبارید... خشک ِخشک و پُر از گرد و غبار و خاک و هوایی آلوده دارد تمام تقویم ها را می گذارد و می رود...


کاش می شد بار دیگر اجابت شد...


در باران اجابت شد و همان خوبی که خدا برایمان رقم زده سهم لحظه هایمان می شد...

و خوبی های خدا همیشه مرگ نیست

گاهی شاید بهترین زندگی هاست...

و گاهی رسیدن به آرزوهایی که محالند

محال محال محال...


گاهی هم حتی فردای خانه ی ماست

که دوباره همه جا بوی یاس می گیرد...


فردا که خانه مان پُر از سبزترین سبز ها و رنگین ترین دعاهاست....

فردا که جشن علی ِفاطمه است و غدیر مولود کعبه


دوباره خانه مان پُر از خوشبوترین یاس ها می شود و


کاش بارانی دیگر ببارد و

در بارانش باز هم اجابت شویم...




کاش اینجا بودید و زینت مجلس سبزنشانمان...




+کم بودن مرا ببخشید

 برای خودم هم وقت ندارم این روزها....

نظرات 15 + ارسال نظر
یک سبد سیب سه‌شنبه 30 مهر 1392 ساعت 22:07 http://yeksabadsib.blog.ir

اولم

تبریک

یک سبد سیب سه‌شنبه 30 مهر 1392 ساعت 22:26 http://yeksabadsib.blog.ir

چند روزیست به یک روز عجیب نزدیکی! ( چه عجب!) چه باحال ! خودتم حسش کردی...

دلت میلرزه.... سی مهر...

مهر بی باران آمد و بی باران رفت...

مهر بی باران ...

انگار همین دیروز بود که ... اول مهر بود و در ترافیک سرسام آورش مانده بودی!


جستجوهای دلت...

جستجو کردن تو دلت خوبه یا بد؟؟؟


اجابت شدن در باران ... چقــــــــــــــــــــــدر زیباست...


بوی یاس...

مادر...

تسبیح سبز ...

و سبز ترین صلوات هایی که می شمردی....

خیس ِ بارون شده بودین...

تو و تسبیح و دعاهات...

چه قشنگه که ادامه ی صلوات هاتو زیر بارون فرستادی...


در دلت اجابتی عجیب افتاد...


زندگی...

... مثل من و تو و تمام این آدم ها زندگی می کرد و ...



چه قدر ادم یه حالی میشه وقتی که فکر میکنه خوب خوب میشه و ....نمیشه ... اما

و او نزد خدایش خوب شد... ( اوهوم...


تا سال تحویل بر سر سفره ی خدایش نشسته بود....

شبیهش را در جای جای زمین دیدی ...

چه عجیب............................

چقدر هست!


روحش شاد...
یادش گرامی...


خوبی های خدا....




گاهی هم حتی فردای خانه ی ماست!

یاس...

جشن...



خوشبو ترین یاس ها...

اوهوم....



یا زهرا(س).....

جستجوهای خوب داره بدم داره

کلا مث سرچ گوگولی می مونه

هم خوب میاد تو دستت هم بد...

هم تلخ هم شیرین

هم قشنگ و هم حتی زشت



اوهوم...
اون روز خودش نیومده بود یعنی اصن نمی تونست بیاد... زمینگیر شده بود...
مامانش اومده بود و چقدر گریه می کرد وقتی بارون اومد
وقتی همه بش گفتن ایشالله خوب خوب میشی
وقتی...

یادش بخیر...

الانم پیش خداش خوب شده...


جای همگی سبز بود دیروز
خیلی خوب بود

یا فاطمه ی زهرا....

فاطمه سه‌شنبه 30 مهر 1392 ساعت 23:22 http://lonely-sea.blogsky.com/

ده دقه فقط زل زدم به عکست!!!!

دوسش داشتم...

قشنگه

+ایشالله که امسال هم اجابت میشی به بهترین شکل ممکنش


راستی فردا یادت نره دعا کنیا...برای همه...برای همه...


اون آخر ماخرا واسه منم دعا کن...

دوسش داشتی؟

مرگ و زندگیه
می بینی؟

تو هم غوطه ورن


ممنون
امیدوارم

خب الان می شه دیروز

راستش اینقد شلوغ پلوغ بود اصن به هیچ نرسیدم خودم
فقط تو دعاهام رسیدم واسه همگی دعا کنم

شوما که جای خود داری بانو

نازنین پنج‌شنبه 2 آبان 1392 ساعت 01:17

خوب یادمه اون روزُ!

خدا رحمتش کنه...

اوهوم

خدا رفتگان همه رو بیامرزه

خوبی نازنین؟
عیدت مبارک

تنها پنج‌شنبه 2 آبان 1392 ساعت 13:25

مستیم ولی ز جمع هشیارانیم
مشغول دعای بارش بارانیم
با یک صلوات بیعتی تازه کنیم
تا حشر به بیعت علی می مانیم
عید سعید غدیر خم مبارک باد
------------------------------------------
بزرگترین نعمت اینه که اگه کسی پشت سرت حرف زد رفیقات با پشت دست بزنن تو دهنش!
----------------------
. هروقت بین دوتا انتخاب مردد بودی
شیر یا خط بنداز!
مهم نیست شیر بیفته یا خط…
مهم اینه که;
اون لحظه ای که سکه داره رو هوا می چرخه…
میفهمی دلت بیشتر میخواد شیر بیفته یا خط…

عید توام مبارک تنهای عزیز


راس می گی خب

من که دلم خط می خواد:دی

تنها پنج‌شنبه 2 آبان 1392 ساعت 13:26

تصویر خیلی زیبا ست :))))))

فقط تصویر اونوخ؟

نگین جمعه 3 آبان 1392 ساعت 00:06

خدایش بیامُرزاد..

عیدِت مبارک فرینازی

خدا رحمتش کنه

مرسی عید توام مبارک باشه نگینی

الــــــی ... جمعه 3 آبان 1392 ساعت 09:38 http://goodlady.blogsky.com/

مهر با همه ی بی مهریش تموم شد

خوب باشی فریناز...

ینی دمت گرما!

مهر با همه ی بی مهری اش تمام شد....


ایشالله توام خوب باشی الی

فاطمه جمعه 3 آبان 1392 ساعت 09:47 http://lonely-sea.blogsky.com/

صبح جمعه ی شما بخیر فریناز خانووووووووم گلم

چطوری دختر خووووووووووووووب؟

صبح جمعه ی شمام بخیر ماهی کوشولو


دختر خوووووووووووووب

خوبم

تنها جمعه 3 آبان 1392 ساعت 12:21

نه گله.....
تصویر بیشتر....وگرنه توک همیشه زیبا مینویسی :)))



مرسی

محمدرضا جمعه 3 آبان 1392 ساعت 20:43

سلام.
عیدت با تاخیر مبارک.
شیرینی کو؟
ناسلامتی خونتون مهمونی داشتیدا.نکنه همشو خودت خوردی ؟!
آره؟! می دونستم

سلام

مرسی به همچنین

شیرینی خودت کو اصن؟
تو عید گرفته بودی


اونو که آره
اصن واسه خودمم به زور موند

مریم شنبه 4 آبان 1392 ساعت 12:36 http://najvaye-tanhai.blogsky.com

توی نظرات لینکی که توی متنت گذاشتی من نوشته بودم میخوای بری کربلا فریناز؟
تو توی جوابم نوشته بودی کربلا یه آرزوی دور و محاله!!!
وقتی نظرات رو خووندم مو به تنم سیخ شد
یعنی خودت فکرش رو نمیکردی سال دیگه این موقع ها داری خاطرات کربلا رو مرور میکنی
خیلی دلم آتیش گرفت
و یه طورایی امیدوار شدم
خدا رو چ دیدی
شاید سال دیگه ایوختا که من کربلا رو یه رویای دور از ذهن میبینم منم مث تو نشستم خاطره هاش رو مرور کردم
نمیدونم واللا

خیلی خیلی دیره خانومم
میدونم
تو نیومدی اما باید من میومدم و عید رو بهت تبریک میگفتم
به قولی تموم امید شیعه روز غدیره و بس
خب با کلی تاخیر عیدت مبارک عزیزدل

اتفاقا نظرتو خوندم
می خواستمم بنویسم که گذاشتم واسه یه وقت دیگه

حتی یادمه توی مکه و مدینه کربلا برام آرزو بود! محالا!!!

نمی دونم واقعا...
الانشم می گم همون شب قدر... همون شب بیست و یکم قدر بود که کن فیکون شد...
الانشم مطمئنم که به آبروی یه دل پاک و اشکاش تا صب بود که باهم ریختیم...

اصن مریمی کربلای من درست 31 روز بعد از اومدنم یعنی دقیقا یک ماه، مثل معجزه بود... خودِمعجزه بود...
خودش...


ببخش خانومی این روزا حال و روز خوبی نداشتم...
وگرنه باید می نوشتم...
ولی خب نوشتن از این روزا هم لیاقت می خواد که همیشه به آدم نمی دن...

منم تبریک میگم بهت بانو

تنها شنبه 4 آبان 1392 ساعت 16:50

بعله

خوبی تنها؟
با درسا چیکارا می کنی؟

می خونیشون یا می خوننت؟

مطهره جمعه 10 آبان 1392 ساعت 22:47 http://mokhatabhayeman.blogfa.com

ما گذشتیم و گذشت آنچه تو با ما کردی" تو بمان و دگران"وای به حال دگران...

بله
مرسی
چقد حس خوبی نداشت!!!

مژگان شنبه 25 آبان 1392 ساعت 18:05 http://banoye-ordibehesht.blogsky.com

روحش قرین رحمت پروردگار ...

مرسی مژگان جون
ایشالله خدا رفتگانتو رحمت کنه

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد