آرامش ِ پنهان

آرامش ِ پنهان

ღ إِنَّ اللّهَ عَلِیمٌ بِذَاتِ الصُّدُورِ ღ
آرامش ِ پنهان

آرامش ِ پنهان

ღ إِنَّ اللّهَ عَلِیمٌ بِذَاتِ الصُّدُورِ ღ

غریب مانده! اینجا! من!...


هواللطیف...


چه سرّی بوده که هنوز در صبح تاسوعا مانده ام را خدا می داند...

اولین محرّم پس از کربلا بود

آرام و آهسته آمد و مرا هر روز بیشتر از قبل در خود می پیچاند و می برد...


هر گوشی صدای باد را نمی شنود...


تا صبح تاسوعا و تکرار قصه ی هرساله ی من...

خانه مادربزرگ و این تاسوعا اما با هر دسته که می آمد می رفتم و با هر زنجیری که به هوا می رفت می آمدم...

هر کوبه لرزه ی غصه بود بر قصه ی کرب و بلا و هر سنج بانگ سفر بود و داغ فراق...

آری

امسال بیشتر از یک سال بزرگ شده بودم و درست زیر خیمه و کنار همان بخاری ها می نشستم و تعزیه ی شکفتن شکوفه ی شهادت نوگلان باغ حسین را می دیدم و استواری علمدارش عباس با وفا را...


کاش تنها نبودیم...


میان همان پیاده روها و روی همان سنگفرش ها بودم و زیر باران نم نم خدا و خورشید و ابرهای سردرگم می رفتم و چادرم پولک باران ِ خدا شده بود...

حتی شب ِ عاشورا و میهمان خانه ی سوت و کور مادربزرگم و تکرار تمام خاطره های کودکی و بوی یاس مادربزرگم که هنوز عمیق که نفس می کشیدم به مشامم می رسید...

مادربزرگم اما گاهی بوی گل محمدی می داد و گاهی یاس بنفش...

گاهی بوی کباب می داد و گاهی حنا...

مادربزرگم همیشه بوی گل می داد... بوی خوب... بوی یا ابا صالح التماس دعا هر کجا رفتی یاد ما هم باش...

مادربزرگم بوی شب های جمعه و بوی کمیل می داد...

مادربزرگم بوی حسرت کرب و بلا را می داد و در این حسرت تا خدایش پر کشید و رفت...


چقدر جای بعضی آدم ها همیشه ی همیشه خالی می ماند...


صبح ِعاشورا و چشم باز کرده بودم میان آن همه شیشه های رنگی زیبا و حس طراوتی که هنوز چراغ این خانه می سوزد و نور می دهد...

قصه تکرار می شد و قصه ی هر ساله ی ما و دسته های عزاداری و خیمه ها و چای های خیمه و دوسالی ست که ظرف های غذای ظهر تمام عاشقان حسین را می شوییم و جانمان را به عشق حسین سند می زنیم و روانه ی زندگی می کنیم...


شبی که با حسرتی هرساله به خانه بازمی گردیم و چه خوب که هنوز تمام نشده...

شام غریبان هایی که من نیز از خیمه ی امن کودکی هایم آواره می شوم و تمام بارگاه دلم می سوزد...


محرم و کرب و بلا با شام غریبان تمام نمی شود که تازه اول سیاهی هاست.... ابتدای غریبی و داغ دل...

شروع جهاد زینب و سجاد و بچه هاست...



و هنوز در همان صبح تاسوعا مانده ام و نمی رود

محرّم

از جانم نمی رود

اکنون ادامه ی راه است

و من اینجا مانده ام نالان و تنها...

http://m-qaleb.com/Templates/free/M-QaLeB/blogfa/simple/religion/008162708/animated_candle.gif


+ کاش داشتنت سهم همیشه ی من بود....

نظرات 11 + ارسال نظر
نازی دوشنبه 27 آبان 1392 ساعت 20:52

نوشته ی امشبت سوز داشت
یه سوزی که قابل درک بود و میشد حسش کرد حتی اگر مثل تو کربلا رو ندیده باشیم...

ولی جدا از این حرفا تو محرم امسال خیلی ساکت شدم نمیدونم چرا...اصن نمیتونم حرف بزنم...
حتی وب شماها هم که میام نمیدونم چی باید بگم با این که شاید تو دلم خیلی حرف باشه...
اصن فرق داره محرم امسال با پارسال...

بابت نظر پست قبل باید بگم که من یه سری با گوشی خوندمت اما نتونستم نظر بذارم واسه همین دقیق یادم نبود چی نوشتی
با عرض پوزش آجی خانوم

اوهوم

خیلی یم داشت آجی...

ایشالله می بینی
مطمئنم آجی

هر چی عطشت بیشتر بشه دیدن کربلاش بیشتر مزه داره

خوبه

کلا از طرز نوشتنت تو وبتم می خواستم بت بگم بزرگ شدی
نه شناسنامه ایا
درکی

خواهش و اینا

نگین سه‌شنبه 28 آبان 1392 ساعت 18:17 http://www.zem-zeme.blogsky.com



دوست داشتم هفت ِ محرم امسال رو بنویسم..
ولی واقعاِ واقعا! واژه ها یاری نمی کنن.. :(

یه روز که فکرشم نمی کنی واژه ها صف می کشن در خونت

اون موقه تاریخ می زنی به هفت محرمو می نویسی نگین

مژگان سه‌شنبه 28 آبان 1392 ساعت 21:17 http://banoye-ordibehesht.blogsky.com

چقدر جای بعضی آدمها همیشه خالی می ماند...
خیلی زیاد!

روح مادربزرگت شاد باشه فرینازی
بقول مهرناز نوشتت سوز داشت ، عطش داشت و شور
از سطر به سطر و کلمه به کلمت غم دلت پیدا بود!
....................... آه
بقول لیلیا که میگفت هیچی و همه چی!
یه :* گنده

اوهوم
بینهایت خالی می مونه...

ممنون، روح رفتگان شمام شاد باشه ایشالله


اوهوم...
اصن اینجاس که لیلا باید بیاد بگه هیچی و همه چیا!

معصومه سه‌شنبه 28 آبان 1392 ساعت 21:59

دیروز کبوتری از من سراغ تو را می گرفت
یادم افتاد از هفتم آسمان ندیدمت
و چه قدر دلم برایت تنگ شده
...
من اگر نخواهم با روزهای خدا صبوری کنم چه می شود ؟
راستی امروز چندم پرنده است ؟
چرا خوابم نمی آید ؟
کسی برایم مریم آورده ، کسی انار ، کسی ریواس
ولی من به کسی فکر می کنم که هیچ وقت جز دست هایش
چیزی برایم نمی آورد
چرا می ترسی ؟
آن یک نفر کسی جز تو نیست
می خواهم نامت را در گوش ماه بگویم
نه ... حسود تر از آنم که تو رابا ماه قسمت کنم ..

سکوت ، سکوت ، کلمه ، پرواز ، بی قراری
باور کن در حوصله ی من و پنجره و ستاره نیست
باز هم صبر کنیم
دیگر نمی خواهم مرا ببوسی
سلام معجزه باران
سلام ......
حدس این نقطه چین های گرد ِ خالی !! بماند برای خودت
خود ِ خود ِ ت و ...
پُر کنش با الفبای ممنوعه ی نامت ..

چقددددددددر خوب بود معصومه جون

ممنون بانو

نویسنده ش کی بود؟


ولی من به کسی فکر می کنم که هیچ وقت جز دست هایش چیزی برایم نمی آورد...


سلام معجزه باران...


چقدر خوب بود معصومه

[ بدون نام ] سه‌شنبه 28 آبان 1392 ساعت 22:00

سلام فریناز جان...خوبی؟
من ..بله خوبم عزیزدل...خوبم
بله من تنها هستم...
البته الانم تنها هستم :)

سلام عزیزم
مرسی تو خوبی؟

خدا رو شکر، ایشالله که همیشه خوب باشی و ایام به کامت باشه و بگرده

عیب نداره
هر آدمی به نوعی تنهاست...

مهم اینه که تکرارش نکنه هر بار...

november چهارشنبه 29 آبان 1392 ساعت 16:47

سلام.
هنوز تازه اول سیاهی ست و خواهری تنها نشسته است...

قبول باشه فرینازعزیز

سلام
آره اول سیاهیه...
تازه از ده محرم سیاه می پوشن...

ممنون به همچنین بانو

معصومه پنج‌شنبه 30 آبان 1392 ساعت 01:40

خدایا یعنی میشه؟؟؟
توی این چند روز خیلی برام دعاکنین.. : )))
------------------------------------
شبی از پشت یک تنهایی نمناک و بارانی
تو را با لهجه ی گلهای نیلوفر صدا کردم
تمام شب برای با طراوت ماندن باغ قشنگ آرزوهایت دعا کردم
پس از یک جستجوی نقره ایی در کوچه های آبی احساس
تو را از بین گلهایی که در تنهاییم رویید با حسرت جدا کردم . . .
---------------------
. صدای باران می آید
دلم جایی تنگ است...

چشم
من که همیشه دعا می کنم مخصوصا این دو روزه که اینجا بارونیه

چقدر از این متن مریم حیدرزاده خاطره ها دارم... چقدر...

دلم جایی تنگ است...

معصومه پنج‌شنبه 30 آبان 1392 ساعت 01:45

. ﻋﺸﻖ ﯾﻌﻨﯽ . . . ﯾﻪ ﺟﻮﺭﯼ ﻧﮕﺎﺵ ﮐﻨﯽ ﺍﻧﮕﺎﺭ ﻗﺤﻄﯿﻪ ﺁﺩﻣﻪ (:
تو مثل لحظه ای هستی که باران تازه می گیرد
و من مرغی که از عشقت فقط بی تاب و حیرانم
تو می ایی و من گل می دهم در سایه چشمت
و بعد از تو منم با غصه های قلب سوزانم
--------------------------------
.در آب که شستی تن بی تابت را
دیدند تمام رودها خوابت را
لب هام به شکل بوسه ماهی شده اند
بنداز درون آب قلابت را.. :)))

چقدر خوب بود
مرسی معصومه

گل می دهم در سایه ی چشمت...

بعضی واژه ها رو باید بوسید...


قلابت را:))

مرسی معصومه
قشنگن شعرایی که می ذاری

luw,li پنج‌شنبه 30 آبان 1392 ساعت 01:49

نمیدونم نویسندش کیه گله

هرکی هست زبردسته

معصومه پنج‌شنبه 30 آبان 1392 ساعت 01:50

ببخشید رو انگلیسی بود...

عیب نداره خارجکی یم شدی خب

نازنین یکشنبه 3 آذر 1392 ساعت 22:01

این پستتُ خیلی دوست داشتم

سلام خانووووم
خوبی؟

به به بــــــــــــــــــــه!

سلاااام نازنین خانوم گل!

مرسی تو خوبی؟

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد