آرامش ِ پنهان

آرامش ِ پنهان

ღ إِنَّ اللّهَ عَلِیمٌ بِذَاتِ الصُّدُورِ ღ
آرامش ِ پنهان

آرامش ِ پنهان

ღ إِنَّ اللّهَ عَلِیمٌ بِذَاتِ الصُّدُورِ ღ

خواب عمیق

هواللطیف...


چند وقتیست نوشتن برایم سخت شده، نه اینکه حرف نداشته باشم یا کلمه پیدا نکنم! نه! فقط نمی آیند... روی این صفحه ها نمی نشینند و میان انگشتانم نمی چرخند.

گاهی شده چند دقیقه و یا حتی یک ربع و نیم ساعتی تنها دستانم بی حرکت روی کیبرد مانده اند و نگاهم به سپیدی صفحه ی روبرویم... و هزار حرف نگفته و هزار اجازه ی داده نشده به صدور کلماتی که اجازه آمدن ندارند...


نه تنها اینجا که در روزهایم و کارهایی که منتظر منند هم بی حوصلگی از سر و رویم می بارد


بسان درختان زمستان می مانم که بی برگ و بار تنها خوابیده اند... برف بیاید یا باران یا باد و طوفان فرقی نمی کند... آنان در خواب ناز زمستانی چنان خوابیده اند که سنگ هم از آسمان ببارد شکوفه نمی دهند... گل نمی کنند... برگ و بار نمی گیرند...

خوابند... خواب...

و این خواب جز قانون طبیعت شده و کسی با این درخت ها کاری ندارد تا زمان خودش

کاش این روزها هم کسی با من کاری نداشت

کسی از من شادی طلب نمی نمود

حال خوب و حوصله

کاش کسی به من نمی گفت چرا باز کشتی هایت غرق شده...

آری

زمانی کشتی های دریای زندگی ات نیستند... شاید غرق نشده باشند اما گم شده اند... میان دریای عظیم زندگی گم شده اند و نه خبری... نه اشاره ای...نه نشانه ای...  نه ردّ موجی... هیچ...


همیشه که نمی شود خندید... گاه در نگرانی های بی اندازه ات آنقدر غرقی که نای حرف زدن هم نداری چه برسد به حوصله های پولادین برای زندگی... برای حرف زدن... برای خندیدن... برای سر به سر گذاشتن و شوخی کردن

گاهی دلت می خواهد بخوابی

در بیداری بخوابی

ایستاده بخوابی

راه بروی و بخوابی


وقتی کاری از دستان کوچکت بر نمی آید

وقتی از دورترین دورها تا آنجا که چشمانت کار می کند ردی از کشتی های آرزو نمی یابی

وقتی بی حوصلگی از سر و روی خودت و واژه هایت می بارد

تنها می خواهی که بخوابی

و این روزها راحت تر از همیشه می خوابم

همین که سرم به بالش می رود

همین که شب می شود

می خوابم


با خواب هایی عجیب...


راحت می خوابم اما راحت خواب نمی بینم...


تنم بسان این روزهای سرد زمستانی هوس یک خواب عمیق کرده... یک خواب عمیق ِ بی خواب 


تا قدری نیرو بگیرم برای زیستن



http://upload7.ir/images/85136140265106035514.jpg

نظرات 11 + ارسال نظر
مریم شنبه 21 دی 1392 ساعت 11:24 http://najvaye-tanhai.blogsky.com

من الان دقیقن نفهمیدم تو در چه حالی؟؟؟
یعنی حالت چطوره؟ خوبی؟ خوشی؟
دوچار (دچار) دوگانگی احساس شدی... هم خوبی... هم زبونم لالا (لال ها) ناراحتی
به هر حال... میگذره این روزا... و سختیش میره ته ته دلت و خوبا و صبری که به خرج دادی و آرامش میمونه سر دلت که همیشه یادت بمونه: ان مع العسر یسرا

ان مع العسر یسری

آیه های خداست که این روزا رو قابل گذر می کنه

می گذره ولی مهم اینه که از توام بگذره یا نه...

اینجاس که مسئله سازه!

نازی شنبه 21 دی 1392 ساعت 15:18

آخ که زدی به هدف فریناز
از کلمه ی اول تا آخر متنت واو به واوش برام ملموسه...
میفهمم چی میگی

می گم تو آجی جدید پیدا کردی احیانا؟!

خدا رو شکر که فهمیدی ولی امیدوارم زندگیت مث این حرفا نباشه
واقعا امیدوارما

نازی یکشنبه 22 دی 1392 ساعت 00:03

مگه کسی دیگه جز شما آجی ما میشه؟!
نه والا !!!

هست فریناز...زندگیمو میگم...واقعا هست جدیدا یه اتفاقاتی واسم میفته که به خودم میگم چقدر زود اتفاق افتادن برام...
خیلی زود...خیلی ساده میان و خیلی گرون برام تموم میشن...


چیزایی که نوشتی حتی تونستم صد برابرشو درک کنم
اما هیچ وقت نتونستم بنویسمشون مثل تو...
اما تو اونا را به واژه کشیدی کاری که من نتونستم بکنم...

من تو رو از لحن نوشتنتم می شناسم چه برسه به گفتنت آجی

حالا شد فردا بت می گم چرا پرسیدم که فک کنم نمی شه:دی

خب نمی گی که فسقلی
کلا مهرنازو تا پارسال می شناسم اووووم اره دقیقا اون موقه

از من می شنوی سعی کن فکر و ذهنتو زیاد درگیرش نکنی... من اگه برمی گشتم به چند سال پیشم ینی به الان تو خیلی اولویتامو عوض می کردم...
گرون؟؟؟

منم ینی نوشته بودم نمی تونم حرف بزنما:دی
الانم فقط توصیف همینا بود:دی وگرنه چیزی که نگفتم هنوز:|

نازی یکشنبه 22 دی 1392 ساعت 00:05

یه دوره تو زندگی هست که هر روزش تو رو یک سال بزرگتر میکنه!!
من الان تو همون دوره ام...
فک کنم خوب بفهمی چی میگم...

آره...

اونوخ خیلییییی مشکوکی
ینی فردا من تو رو تنها گیر میارم و اینا حالا میبینی

می ترسم از حرفات...

نازی یکشنبه 22 دی 1392 ساعت 20:57

نمیخواد بترسی از حرفام آجی...
فک کنم فهمیدم واسه چی پرسیدی اون سوالو حالا فردا بهت میگم...
اتفاقا میخواستم بهت بگم که الان از یه سری از دوره ها گذشتم و الان دقیقا رسیدم به دوره این که دارم خودم رو از هر فکر و ذهنیتی رها میکنم و اتفاقا خیلی از الویت هام تغییر کردن اما خب تا همشون یکم طول میکشه تا تو عملم مشخص بشه و تو قدم هایی که میخوام بردارم ثابت بشم...
اینا اصلا شعار نیست ...چیزی نیست که بخوام در حد حرف بزنم و ازش رد بشم...شاید چون یکم دوریم از هم متوجه نشی
ولی دور و بریام خیلی این تغییر رو حس کردن و بهم گفتن...
ایشالا ایشالا اگر که شد فردا بیشتر در موردش حرف میزنیم البته اگر شد...
چون فعلا تمام کسایی که داریم میریم جمعا 8 نفریم :دی
فک کنم خیلی خوش بگذره :دی

و خب نشد...
یه روز بگو غیر پنج شنبه بریم بیرون تا اینجایی

ولی شب باحالی بودا:دی

نازی یکشنبه 22 دی 1392 ساعت 20:58

چقدر غلط غولوط با اون جمله بندی های افتضاح :دی

عیب نداره آجی ما عاقلیم

طهورا یکشنبه 22 دی 1392 ساعت 21:59

هم و غم های زندگی برای اینه که زیباترمون کنه ، من نمی گما ...

تا این حالتا رو نداشته باشی تو فکر نمی ری ...و نشونه تو همین فکرهاست که خودشو نشون میده ...

سلام فریناز

داستان تندیس وجود و تراش های زندگی...

آره بانو اما یه ولی هایی وجود داره که راهو چند راهه می کنه و حتی فکر کردنا رو هم دشوارتر

سلام عمه طهورای مهربون

نازی یکشنبه 22 دی 1392 ساعت 22:29

راستی منم منظورم همین توصیف ننوشتنت بود
من حتی نمیتونم بگم چی میخوام از خودم یا چرا ننوشتم
یعنی میدونم ولی نمیتونم بنویسم حتی چرا نمینویسم یا علتش چیه

عیب نداره آجی

زمان خیلی چیزا رو حل می کنه

طبیعیه

نازنین دوشنبه 23 دی 1392 ساعت 00:28

فکر کن تو نتونی بنویسی
اونوقت من باید برم سه نقطه بشم :دی

اینجور وقتا برای نوشتن باید تلاش کنی ... چون ممکنه به ننوشتن عادت کنی! مثل من ...

+ این آهنگ! قشنگِ

سه نقطه:دی

ای بابا... چقددددددر این چند ساله همش پس رفت داشتی و منو حرص دادی...
اصن توجه کردی این سری دیگه حرصتو نخوردم که بگم بنویس و اینا تو حرم؟

بعله قشنگه:دی

یک سبد سیب دوشنبه 23 دی 1392 ساعت 20:13 http://yeksabadsib.blog.ir

اولین لبخند زینبــ...

و اولین لبخند...

یک سبد سیب سه‌شنبه 24 دی 1392 ساعت 19:18 http://yeksabadsib.blog.ir

کلمه ها میان انگشتانت نمی چرخند...

( خیلی قشنگ بود فریناز )

هزار حرف نگفته و هزار اجازه ی داده نشده به صدور کلماتی که اجازه ی آمدن ندارند...


بی حوصلگی...

از سر و روی زندگی مان می بارد!

و کارهایی که منتظر منند...



واقعا...

برای درختان زمستانی هیچ فرقی نمیکنه ؟

چقدر دردناکه...

ادم لطافت باران و پاکی برف و باد و ... براش فرقی نکنه...

خدا نکنه ادم به اینجا برسه...

خدا نکنه تو همچین خوابی فرو بریم...

برگ و بار نمیگرند...



زمانی کشتی های دریای زندگیت نیستند...


و

نه اشاره ای

نه نشانه ای

نه ردّ موجی...

هیچ!


نگرانی...

آه...

گاهی انقدر در نگرانی هایت غرقی که نای حرف زدن هم نداری....

(
گاهی حتا دیگه نفس هم نمیتونی بکشی...

اینقدر نگرانی ها بغش شده اند تو گلوت و کاری نتونستی بکنی که نفست هم بالا نمیاد...

)

چه برسد به حوصله های پولادین برای زندگی...


--

وقتی کاری از دستان کوچکت بر نمی آید...

و حتا اشکی هم برایت نمانده!!!!!!!!!!!!!!!!

آه...

خوبه که میخوابی...

--

راحت میخوابی اما راحت خواب نمیبینی...



یه خواب عمیق تا قدری نیرو بگیرم برای زیستن...

اول از همه بگم ای جااااااااااان لیلا و این نظرای محشرش

کامل کردی لیلا
خیلیم خووووب


مث همیشه معلوم بود حال و حوصله ت کمتر بودشا ولی همین که از این نظرا رو میذاری اصن دلم شاد می شه

جدی می گما

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد