آرامش ِ پنهان

آرامش ِ پنهان

ღ إِنَّ اللّهَ عَلِیمٌ بِذَاتِ الصُّدُورِ ღ
آرامش ِ پنهان

آرامش ِ پنهان

ღ إِنَّ اللّهَ عَلِیمٌ بِذَاتِ الصُّدُورِ ღ

حکایت یک روز برفی!

هواللطیف...


خیلی لحظه ها فاکتور گرفته می شوند، دلت می خواهد بنویسی، حتی در آن لحظه ی خاص واژه ها را هم گلچین می کنی و اینکه کدام حال و کدام توصیف را به تصویر بکشی اما همین که به این جا می رسی در ذهنت و کلامت و دستانت محو می شوند، محو هم نه! اما جایی قایم می شوند، فاکتور گرفته می شوند...

مثل غروب جمعه ای که دلگیر بود... من بودم و بالکنی که تنها مأمن آرام این روزهایم شده و باد سردی که می وزید و خبر مرگی که شنیده بودم و  صاحب آن روز عزیر و غروب هفت رنگ آسمان...

هر چه بود در خاطره هایم ماند و تمام شد 

و تنها دعاهایم به آسمان رفتند... و آن هایی که باید برآورده شدند...

این روزها روزهای استراحت تمام این سال هاست... بی کار تر از همیشه ام! و همان غروب به فکر شنبه ای بودم که از راه می رسید و چگونه گذشتن تمام آن روز در خانه و حوصله ای که اول صبح می رود و تا دم خواب برنمی گردد...

خبر نداشتم از شنبه

از برفی که می بارد

از تمام اتفاقاتی که می افتد و...


با شوق برف بیدار شدم... از همان ابتدای صبح آنقدر بارید که زمین سپید شد... درخت ها سپید شدند و دوباره شهر من سپید پوش شد...

باورش برای منی که چند سالی برف ندیده بودم سخت بود و برای تمام مردم این شهر


برف می آمد و من تنها در خیابان ها می گشتم... دلم دوستانی می خواست که با آن ها برف بازی کنم و گلوله های برفی که سهم تمامشان می شد و شادی ها و فریاد های شوقی که تا آسمان می رفتند... دلم جست و خیز های فراموش شده می خواست... دویدن های بی هوا... حتی آدم برفی ساختن و تمام لحظه های شادی که می شود در این پهنه ی سپید به نمایش گذاشت...

سهم من از دوست همیشه دوری بوده... دوستان صمیمی ام آنان که گلچین تمام دوستانم بودند به طرز عجیبی یا به شهر دیگری می رفتند یا حتی به کشور دیگری و یا چنان غرق زندگی می شدند که فرصتی برای با هم بودن پیدا نمی شد...

حتی دوستان دانشگاهم... که هر کدام از شهری و جایی بودند...

خیلی وقت ها این لحظه های احتیاج ِ بودن ِ دوستان که می شود حتی به همه جای ایران سرای من است هم شک می کنم... اگر سرای من بود، آن هم همه جایش! پس این همه تنهایی از آن چیست؟!

چرا باید مثلا از دوستان دوران بچگی ام خبری نداشته باشم که حتی کجای این دنیای خاکی اند...

یا دوستان دبیرستانم که یکی شمال و یکی جنوب و دیگری به شرق رفته و هرکدام جایی از این کشورند...

این لحظه ها که می شود دلت دوست می خواهد

دوست هم نه! گرمای دوست را... دست های مهربانش را... نگاهی که بشود در آن غرق شد...

بودن ِ دوست را... همین که گرمای وجودش تو را گرم کند...

ساده بگویم!

تمام این ها قصه هایی بود که گفتم تا به تو برسم... تویی که از تبار سرمایی و اسطوره ی گرم ترین دست ها... گرم ترین نگاه ها... گرم ترین آغوش ها...

تویی که اگر همین جا بودی می شد در وجودت غرق شد و تنهایی را در بقچه ای می پیچیدم و می گذاشتم گوشه کناری که دستش به من نرسد...

آری

تمام این ها را گفتم که به تو برسم... به شوق ِ داشتنت...

به آرزویی که دارد تمام دعاهایم می شود و نمی دانم کدام مرغ آمین از لانه اش کوچ کرده که دعایم را آمین نمی گوید و تا خدا نمی برد...

صلاحم نیست شاید....

صلاحمان...

صلاح...!


دیروز همراهی مادرم میان برف ها از آن همه غصه کاست... و پس از سال ها درون برف ها عکس گرفتم... راحت تر بگویم کسی بود که از من عکس بگیرد!!!

و چند ساعت بعد همراه برادرهایم و همبازی های بچگی ام میان برف های کف زاینده رود خشک ِ سپید، چای می خوردیم و شاد بودیم...

هرچند آنجا هم تنها بودم اما همین که میان امنیتی از جنس بودن کسانی که می شناختم می توانستم در آن وضع که فقط باید بودی و می دیدی با خیال راحت چای بخورم و نظاره گر تمام برف بازی هایی باشم که زیاد خوشایند نبود...

دیروز همان گلوله های برف سهم دستانم شد... تنها اما شد...

دیروز تمام چهارباغ زیبایم را در برف تندی که می بارید راه رفتم و مچاله هم راه رفتم و تنها بودم و تنها هم نبودم...

خوب بود... یک روز برفی خوب ِ خوب...

از همان روزهای برفی که از سر و رویت آب می چکد و به کافی شاپی پناه می بری تا کمی گرم شوی... همان ها که با برادرانت و همبازی های بچگی ات به قول ع.! هدف مند ِ بی هدف در چهار باغ سیر می کنی و هزار بار می روی که سُر بخوری و سُر بخورند و خنده سهم تمام لحظه های تنهایی تنها نبودنت می شود...

و یا از همان روزهای برفی که گارسون کافی شاپ تو را عجیب و غریب نگاه می کند که از او خواسته ای شیر شکلات را برایت توضیح بدهد و آخر سر هم تو به او می خندی نه او به تو!

از همان روزهای برفی جالبی که در کافی شاپ من تنها دختر آن میز بودم و میزهای کناری مان مراسم خواستگاری بود و ما می خندیدیم که مگر روز قحطی بود که در این هوای سرد و برفی از خانه های گرم و نرمشان زده اند و به فکر خواستگاری اند:دی

آخر هم نفهمیدیم بله را گرفتند یا نه! زن و مرد دیگری آمدند که به قول ا.! شبیه لولو بودند:دی و ما سرگرم آنها شده بودیم!

و یا سفارش های جالبمان که تمام مدت می خندیدیم و آخر هم نفهمیدیم بالاخره ع. و ا. می دانستد که میلک شیلک نوشیدنی سرد بود یا گرم! و با سرمای تمام همانطور که می لرزیدند خوردند و به قول خودشان دمای بدنمان سردتر از دمای محیط شده بود!

و یا در فضای ساکت کافی شاپ صدای گوشخراش هورتی که از فنجان ح. آمد و خنده ای که ناخودآگاه آمد و میز شش نفره ی ما کن فیکون شد:دی


فقط یک عده آدم هایی مثل ما می توانستند در این هوای سرد پُر سوز و برفی چهارباغ و آمادگاه را گز کنند و  در آخر هم یک ساعت بعد در سینمای سپاهان نشسته باشند و فیلم سر به مُهر را ببینند!!


و همین فیلم که دلم می خواست می توانستم از پرده ی سینما ببینمش شد اختتامیه ی خوب این روز برفی

فیلمی که هزار مضمون نهفته داشت و چقدر شبیه چند سال پیش من بود...

چقدر تمام فیلم را می فهمیدم و از نظر من فقط آموزش وبلاگ نویسی و مسجد نبود:دی

و باز هم فقط ما می توانستیم دوباره در این برفی که از صبح قطع هم نمی شد و این سرما که تمام قفسه ی سینه ام را می سوزاند تمام چهارباغ ِ آمده را تا سی و سه پل گز کنیم و خیابان ها تنها شاهدان نگاه های بارانی ام باشند و آن عقب ماشین! جایی که خاطره ی آن روز ِ با تو بودن تمام مرا می لرزاند جایگاهم باشد و آهنگ غروب سیاوش مرا ببرد تا دورهای دور...

"پنجره ی باز و غروب پاییز

نم نم بارون تو خیابون خیس

یاد تو هر تنگ غروب تو قلب من می کوبه

سهم من از با تو بودن غم تلخ غروبه

غروب همیشه واسه من نشونی از تو بوده

برام یه یادگاریه جز اون چیزی نمونده...."



پاییز نبود

پنجره هم باز نبود

اما نم نم بارون و برف تو خیابونای خیس خیس بود...

یاد تو هم بود

همان جا که چند ماه پیش همین ساعت ها همین جا نشسته بودیم...


دیشب از خستگی و بدن درد فقط خوابیدم... تنها لباس های خیس خیسم را بر جای جای اتاقم آویزان کردم و خوابیدم و داشتم فکر می کردم که غروب جمعه ی دلگیر دیروز حتی تصورش را نمی کردم که شنبه می تواند این چنین بگذرد...

پُر از برف

پُر از یک روز برفی خوب ِ خوب

تنها اما پُر از امنیتی که سهم من شد...


پارک دم خونمون


http://s5.picofile.com/file/8109668850/DSC_0418.jpg



صبا در فیلم سر به مُهر:


«خدایا وقتی یه چیزی هم مشخصه هم نامشخصه، یعنی در واقع نامشخصه...

شاید یکی از بیرون منو ببینه، بگه صبا، قشنگ مشخصه این پسره داداش لیلا تو رو می خواد؛

اما خدایا

برای

من

نامشخصه»



چقدر خوب گفت...


خدایا خیلی چیزا هست که واسه خیلیا مشخصه...

اما وقتی به خودم نگاه می کنم می بینم واقعا برای من نامشخصه...



*مبارک باد میلاد بهترین ِ خلق ِخدا*


*حضرت محمّــــد مصطفی*


http://rodfile.ir/images/7390zm0nb8pro8cuzu.jpg



نظرات 11 + ارسال نظر
فاطمه یکشنبه 29 دی 1392 ساعت 11:17 http://lonely-sea.blogsky.com/

فاطمه یکشنبه 29 دی 1392 ساعت 11:18 http://lonely-sea.blogsky.com/

خداروشکر برای تموم حس های دیروز...

بقیش هم امیدوارم لابه لای تموم اون برفا آب بشن و از زندگیت خیلی زود برن بیرون...

به خوبی هاش فک کن فقط...

خدا رو شکر واقعا

ایشالله از زندگی همه برن برون
اصن از زندگی خودت حتی

به خوبی هاش...

فاطمه یکشنبه 29 دی 1392 ساعت 11:23 http://lonely-sea.blogsky.com/

ازونجایی که موسیقی عجین شده با منه...

هر چی خواستم بگم دیدم نمیاد حرفام...

دیدم یه آهنگ هست که همه ی حرفامو داره...

بیا ...

واسه تو باشه...
http://s5.picofile.com/file/8109672926/09_Rooze_Barfi.mp3.html

ای جاااان
اصن فولدرم داره پر می شه کم کما

ممنون چشم الان برش می دارم

ولی بی نظر که خب نمی شه...
خصوصی بگو اصن

طهورا یکشنبه 29 دی 1392 ساعت 13:20

ببین فریناز جان این لبخندی که رو لب آدم می شینه بعد از مرور اون خاطرات خوب ...خیلی می ارزه ...
امیدوارم همیشه از یادآوری خاطراتت لبخند رضایت روی لباتون بشینه
سلام، چه برفی ...آسمون این جا دلش می خواد بباره ولی نمی دونم چرا نمی باره
عیدتون مبارک

آره عمه جون اون لبخنده خوبه
خیلیم خوب

اما اینکه تکرار نشن بده
اینکه نتونی کاری کنی که تکرار بشن این بده

بازم خدا رو شکر واسه همه چی

آره دیروز کلا اومد و امروز کلا داره آب می شه:دی

عید شمام مبارک عمه طهورای گل

محمدرضا یکشنبه 29 دی 1392 ساعت 14:07 http://mamreza.blogsky.com

سلام.عیدتون مبارک.
امیدوارم بهترین عیدی ها رو امروز از خدا بگیرید[گل]

سلام
ممنون عید شمام مبارک

می گم محمدرضا نظرتو سند تو آل کردی آیا؟:دی

مقداد یکشنبه 29 دی 1392 ساعت 15:11 http://northman.blogsky.com

اونورا هنوز برف میاد؟؟؟؟ من که ازت نمی گذرم، هرچی برف هست دور و بر خودتون جمع کردین به ماها نمی رسه

دیروز اومد خب:دی

اصن خودمم موندم اصن ولی اومد دیگه:دی
اینقدر که امروز آدم برفی ساختیم بالاخره یهووووووووووووووو:دی

ایشالله میاد:دی
شما برف آب شدشو می بینید خب:دی
بارونو:دی

فاطمه یکشنبه 29 دی 1392 ساعت 19:06 http://lonely-sea.blogsky.com/

چقدر این روزا به آرامش ِ این رنگی محتاجم...

چقدر قالبت قشنگه... واقعا به رگبار ِ آرامشت میاد... خیلی میاد بهش...

آره
دقیقا
همین رنگی
واسه یه قالب دیگه که قرمز صورتی بود رفتم این سایت که یه دفه این به چشمم خورد به قول معروف رو هوا زدمش

ممنون

فاطمه یکشنبه 29 دی 1392 ساعت 19:17 http://lonely-sea.blogsky.com/

ی نکته:

من اصا موندم چطور تو اسم یه خواننده رو بلدی...

تو سیاوش قمیشی ام می شناسی؟

اونم آهنگ غروبش که ازون آهنگ قدیمیاس ولی خعلی قشنگ...


واقعا بهت افتخار کردم که تو اسم یه آهنگ رو بلد بودی

بالاخره داری میای تو راه

خب راستشو بگم قول قول می دی ازم ناامید نشی؟؟؟

راستشو بخوای اسم ترانه و خوانندشو از ال سی دی جلوی ماشین خوندم:دی

خب در تموم مدت که آهنگو پخش می کنه اسم و مشخصات آهنگو نشون می ده که اینم دیدم نوشته بود غروب سیاوش قمیشی

ما اینیم ینیا

راه کج کن تو راه ما خلاصه

نگین دوشنبه 30 دی 1392 ساعت 12:12

یاد برف بازی ِ خودم افتادم...

چقدر برف به خوردم دادن اونروز

آخی
خب عکس می ذاشتی ببینیمت:دی

ینی آدم برفی ساختن ازت؟

یک سبد سیب دوشنبه 30 دی 1392 ساعت 12:41 http://yeksabadsib.blog.ir

لحظه های فاکتور گرفته شده...


کدام حال و کدام توصیف را به تصویر بکشی...

جایی قایم می شوند . فاکتور گرفته می شوند...


غروب جمعه ای دلگیر...

جمعه ها جون میدم...

تا آقا بیاد غروب جمعه ها همینه... هیچکاری هم نمیکرد... :(


مأمن آرام

باد سرد

خبر مرگ

غروب هفت رنگ آسمان

صاحب آن روز عزیز

چقدر... سنگین بود این واژه ها!


دعاها...

آن هایی باید برآورده شوند...



این بیکارتر بودن از همیشه رو خوب میفهمم! منم یک سالی رو اینطور گذروندم!

میگن

فردا روز دیگریست...


دلم دوستانی میخواست که با آن ها برف بازی کنم

یادش بخیر...

شادی و فریادهای شوقی که تا آسمان می رفتند...

دلم

جست و خیز های فراموش شده میخواست

پریدن های پی هوا

حتا آدم برفی ساختن

شادی...


دوست...

اوهوم

واقعا

این همه تنهایی از آن چیست؟!

هر کدام از ما یک طرف ...

این لحظه ها که می شود دلت دوست می خواهد...


گرمای بودن...

---

همه این ها را گفتی که به او برسی...

میدونستم

خیلی قشنگ گفتی فریناز...


...

..

اگر بودی میشد تنهایی را در بقچه ای پیچید و گذاشت کناری

که دستش به " من و تو " نرسد ...

شوق ِ داشتن ...

اما نداشتنش...



آرزو

دعا...

مرغ آمین


" صلاح " کلمه ی سنگینی ِ. مثل تسلیم !

خیلی باور میخواد...

خیلی اعتقاد میخواد

که صلاح رو بفهمی...

خیلی باید مرد باشی تا پای کلمات صلاح و قسمت و تسلیم وایسی...



کسی بود که از تو عکس بگیرد...

فریناز چقدر پر از دردی...



امنیت رو خوب گفتی... بازم خداروشکر...



گلوله های برف سهم دستانت شد... اما تنها...



تمام چهارباغ را راه رفتی ، کچاله هم راه رفتی

تنها بودی

اما

تنها نبودی

اوهوم...



هدفمند بی هدف...

...

خنده سهم تمام لحظه های تنهایی تنها نبودنت می شود...

---

اما فقط چند دقیقه است

به خودت میای میبینی دلیلی واسه خنده نیست...

هنوزم تنهایی به رُخت کشیده میشه...

---

شاید اون ها هم از تنها بودن خسته بودند

و عجله داشتند برای با هم بودن...

دیگه سرما معنایی نداشته براشون...

میخواستن به گرمای آغوش هم برسند شاید...

---

فضای کافی شاب رو خوب توصیف کردی...

--

جایی که خاطره ی آن روز ِ با تو بودن تمام مرا می لرزاند...




زمستان سرد...

یاد تو ..

یاد تو هم بود...

یادش هم گرمابخشه...




نامشخص...




به قول .. بهتره ندونی...

بعضی چیزها رو ندونی بهتره...



با اینکه ندونستنش و نامشخص بودنش هم بدجور اذیتت میکنه...



فریناز...

هیچی و همه چی

وااااااااااااااااای محشری تو لیلاااااا
ممنون:-*


اوهوم... تا نیان هم این غروبا بینهایت دلگیرن حتی اگه تو جمع باشی...


آره واژه هایی سنگین... خیلیم سنگین... بارشون کمرو خم می کنه


خیلی باید مرد باشی تا پای کلمات صلاح و قسمت و تسلیم وایسی..
این جملتم واقعا مردونگی می خواس گفتنش لیلا


و در آخر که رسیدی به حرف همیشگیت

هیچی و همه چی...

ممنون لیلا
می دونم زیاد بود ولی مرسی که خوندی

نگین پنج‌شنبه 3 بهمن 1392 ساعت 00:20

اون قسمت ِ برف خوردنم اونم به زور رو توی فیلم باید دید!
عکسی گرفته نشده از اون بخش :)

فیلم که نگرفتیم عکسم نمی شد گرفت چون دوربین در امان نبود

ولی یه سری عکس موجود هست

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد