آرامش ِ پنهان

آرامش ِ پنهان

ღ إِنَّ اللّهَ عَلِیمٌ بِذَاتِ الصُّدُورِ ღ
آرامش ِ پنهان

آرامش ِ پنهان

ღ إِنَّ اللّهَ عَلِیمٌ بِذَاتِ الصُّدُورِ ღ

بازیگر بازی های گردون شده ام...

هواللطیف...


درک نمی کنم آدم هایی را که می توانند و نمی خواهند...

و دلم می گیرد از دیدن آن ها که می خواهند و نمی توانند...

راستی چقدر گاه یادمان می رود برای لحظه به لحظه ی زندگی، شکر گوییم... برای داده ها و نداده هایمان... برای همه چیز...

چند وقتی ست درگیرم! درگیر آنان که می خواهند و نمی توانند... و نمی دانم از سر ناتوانی دیگر نمی خواهند یا خودشان...

بگذریم

زندگی یک اتفاق مبهم و زیباست!


و ما بازیگران ِ صحنه ی این روزها...


کاش خوب بازی کنیم... به بهترین شکل! که روزی اگر فیلم تمام این روزها را دیدیم، افسوس نخوریم که کاش بهتر و بهتر و بهتر بازی می کردیم...


خداوندا

تو یگانه قادر مطلق منی

یگانه مهربان مطلق

یکتای بی همتایی

ما را به حال خودمان واگذار مکن...

به حال تصمیماتی که می گیریم و انتخاب هایی که برمی گزینیم...


خدایم

تنهایمان نگذار...


می خواهم زیباترین بازی را در این روزها داشته باشم...

روزهایی که آینده ام را می سازد......


http://www.axgig.com/images/57643631687975995814.jpg


+جایی خواندم: 


خدایا اینجا که ایستاده ام تقدیر من است یا تقصیر من؟!



++ و جایی دیگر خواندم:


عشق از دوستی پرسید:

تفاوت من و تو در چیست؟

دوستی گفت:

من افراد را با سلامی با هم آشنا می کنم

و تو با نگاهی....

من آن ها را با دروغ از هم جدا می کنم

و تو با مرگ..................


نظرات 5 + ارسال نظر
یک سبد سیب چهارشنبه 28 خرداد 1393 ساعت 11:13

سلام فریناز عزیز

دعوتی به پست ِ تقدیر


ان شاءالله که بهترین ها برات رقم بخوره.

سلام لیلا جون
ممنون و به همچنین
چشم میام

فاطمه چهارشنبه 28 خرداد 1393 ساعت 23:25 http://lonely-sea.blogsky.com/

ماه من !

غصه اگر هست ! بگو تا باشد !

معنی خوشبختی ،

بودن اندوه است ...!

این همه غصه و غم ، این همه شادی و شور

چه بخواهی و چه نه ! میوه یک باغند

همه را با هم و با عشق بچین ...

ولی از یاد مبر،

پشت هرکوه بلند ، سبزه زاری است پر از یاد خدا

و در آن باز کسی می خواند ،

که خدا هست ، خدا هست

و چرا غصه ؟! چرا !؟!


+ حالا بزار زندگی هر چه قدر که می تونه بتازونه...
قادر مطلق یکی دیگست...

چسبیده به در کمدم و خیلی وقت ها جلوی چشمامه...
چقدر خوبه این متن
و بارها برای نویسنده ش دعای خیر فرستادم با اینکه نمی دونم کیه

ممنون

فاطمه چهارشنبه 28 خرداد 1393 ساعت 23:28 http://lonely-sea.blogsky.com/

بشکفد بار دگر لاله رنگین مراد
غنچه سرخ فرو بسته دل باز شود
من نگویم که بهاری که گذشت آید باز
روزگاری که به سر آمده آغاز شود
روزگار دگری هست و بهاران دگر
شاد بودن هنر است ، شاد کردن هنری والاتر
لیک هرگز نپسندیم به خویش
که چو یک شکلک بی جان شب و روز
بی خبر از همه خندان باشیم
بی غمی عیب بزرگی است که دور از ما باد
کاشکی آینه ای بود درون بین که در آن خویش را می دیدیم
آنچه پنهان بود از آینه ها می دیدیم
می شدیم آگه از آن نیروی پاکیزه نهاد
که به ما زیستن آموزد و جاوید شدن
پیک پیروزی و امید شدن
شاد بودن هنر است گر به شادی تو دلهای دگر باشد شاد

زندگی صحنه ی یکتای هنرمندی ماست
هر کسی نغمه ی خود خواند و از صحنه رود
صحنه پیوسته به جاست.
خرم آن نغمه که مردم بسپارند به یاد.

ژاله اصفهانی


+ هوس کردم برات بنویسمش...شرمنده اگه طولانی شد

روزگاری که به سر آمده آغاز شود..

روزگار دگری هست و بهار دگر...


چقدر خوب بود! شاید جز نوادر اشعاری بود که به واقعیت محضی اشاره کرده بود
روزگار ها و بهار ها داره تند تند میاد و مثل امروز می ره و وارد تابستون می شیم و ...

ممنون
نه اتفاقا دوستش داشتم

فامیلشم که اصفهانیس آباججی

یاسمین پنج‌شنبه 29 خرداد 1393 ساعت 03:06 http://donyayeyasamin.blogsky.com

سلاااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااام
وبلاک خیلی خوبی دارین
خوشحال میشم به منم سربزنین
منتظر نگاه مهربونتون هستم

سلااااااااام یاسمین

ممنون اومدم و دنیاتو دیدم:)

مریم جمعه 30 خرداد 1393 ساعت 14:26

فریناز...
دلم برای شیطنتت... برای لبخندهات... برای بودنت... برای خودِ خودِ خودت تنگِ تنگ شده...
اینهمه غصه از کجا لونه کرده توی دل مهربونت؟؟؟؟؟!!!
میخوونمت اینروزها... اولین نفر هم می خوونمت...
اما چیزی ندارم بگمـ...
چون ته گلوی کلماتم بغض نشسته و نمی تونم چیزی بگم که مثلا شاید بتونم التیام باشم...
دعا میکنم به اون آرامشی برسی که همیشه به بلاگستان و دلهامون میدادی...
دعا میکنم به اون لبخندی برسی که همیشه نگران نبودنش روی لبهامون بودی...
امید به اون خنده های از ته دلی برسی که همیشه با بودنت و انرژیت بهمون هدیه میدادی
فدای چشمای مهربونِ ندیده ات مراقب فرینازیِ ما باش

الان همشو که گفتی یادم میادا ولی دورن! خیلی وقته

نمی نویسم غصه هامو فقط یه گریزی می زنم و میرم...
از شاید سرنوشت یا تقدیری که هر طور باهاش راه میام بام راه نمیاد...

اتفاقا گفتم مریمی دیگه شلوغ پلوغ شده سرش ماها رو تحویل نمیگیره

آرامشه هستا، ولی بی شیطنت و ...
اوووم
کودک درونمون گم شده فک کنم:دی

ممنون مریمی

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد