آرامش ِ پنهان

آرامش ِ پنهان

ღ إِنَّ اللّهَ عَلِیمٌ بِذَاتِ الصُّدُورِ ღ
آرامش ِ پنهان

آرامش ِ پنهان

ღ إِنَّ اللّهَ عَلِیمٌ بِذَاتِ الصُّدُورِ ღ

دوازدهمین: پناه بی پناهانید...

هواللطیف...


 مهدی جان...


کاش بودید،

و می آمدم به پیشگاهتان،

و در این روزهای اضطرار!

تنها، تنهای تنها می گریستم...

......

.....

.............

....


بقیه اش با شما مولای زمانم...



نایت اسکین

اَللهــمَّ َعَجِّــلْ عَجِّــلْ عَجِّــلْ لِوَلیِـــکَ الْفَـــرَج

به نام من!


هواللطیف...


شبیه حفره ای که تا اعماق ناکجای زمین برود؛ دلم خالی می شود...

شاید گل آرزوهای کسی دارد پر پر می شود...

و یا اطلسی های نگاهش بی آفتاب

و تبسم نیلوفرینش بی آب...

و اقاقیای قامتش خمیده بر محراب...


نمی دانم کجای زمین!

کیست که مرا به نام خودم صدا می زند

و دلم بی هوا می ریزد...

جانم دارد از جاذبه ی زمین کنده می شود

می خواهد پرواز کند

به کجا؟

نمی داند

به کدام سو؟

نمی جوید...!

قلبم دارد به درو دیوار سینه می کوبد

شبیه ماهی بیرون افتاده از آب!

و یا پرنده ای بی بال و پر

تپش کوبنده اش را

از لا به لای گوش هایم، دست ها و پاهایم می شنوم

و رگ هایم همه می تپند!!!


کجای این زمین خاکی

چه کسی

همین حالا

مرا به نام خودم صدا می کند؟



دلم بیش از حد شور می زند.....!!!!



http://up.tafrihi3.ir/up/tafrihi3/Pictures/love1/((gitlalone4206)).jpg


نفس

هواللطیف...


من خم ِ خوشه های انگورم

و با خیال ِ خام ِ یک حبه یاقوت، دهانم را مزمزه می کنم!


من توده ی انبوهی از خاطره هایی سبزم

و خاطرم را با سبزینه ی لحظه هایی که گذشت، نقش ِ امید می کشم!


من گلگونه ی دانه های گیلاسم

و سِرِّ سرخی لبخند خسته ام را تنها به اعماق دلم می برم!


من کرشمه ی ارغوانی اقاقیای سرکوچه های کاهگلی ام

و با نم ِ باران، دنیایم را طراوتی جاوید می بخشم!


من...

هرآنچه که هستم، بودم، و خواهم بود، 

تنها گلبرگی افتاده از گل رز سرخی ام که بی تاب ِ تپش تند بنفشه ی گمشده ام  م ی م ی ر م!



http://s5.picofile.com/file/8103121100/6896178251239182519134941551005110878_jpg.png


تداعی خاطره ها

هواللطیف...


http://www.khuisf.ac.ir/DorsaPax/userfiles/image/z.gif


این روزها اتفاقاتی می افتد که یکباره به چند سال پیش می روم! به دوران دبیرستان، پیش دانشگاهی، کنکور، به نوزده سالگی و پیچیدن گل هایی خوشبو... به بیست و بیست و یک و تمام روزهایی که آمدند و رفتند

به دوران دانشگاه... به تک تک ترم ها... به آدم های تمام این سال ها...

حتی به بیست و چهارمین روز اردیبهشت امسال و دیدن آدم هایی که ماه ها بود از چشم هایم حذف شده بودند...

و یا امروز و رسیدن به آرزوی بچگی هایم...

سر کردن این کلاه منگوله دار، به نشانه ی اتمام یک دوره ی تحصیلی، گرفتن سوگندنامه ای میان دست ها و پوشیدن ردایی و انداختن یک شال ساتن آبی و تمام حس بی وصفی که آرزوی بچگی هایم رسیده بودم...

و حتی هر وقت آزمایش ها نتیجه نمی داد و پروژه ناتمام می ماند یا یک امتحان سخت پیش رویمان بود می گفتیم کی بشه اون کلاهه منگوله دارو سرمون کنیم و تمووووم...


و آخرین عکسم، دستی بود که به نشانه ی خداحافظی تکان می دادم و پیش به سوی درب خروجی به پیش می رفتم...

آری!

گذر تند زمان فقط مختص ماه رجب و شعبان نیست... مختص تمام زندگی ست... و آنقدر تند گذشته که انگار همین دیروز بود، روز اول آمدنم به دانشگاه... روز ثبت نام... اولین کلاس ها... اولین گام ها که تمام سه راه برق تا دانشکده را پیمودم و رفتم به چند سال پیش تری که دبیرستانی بودم و آروزیم بود روزی این راه را آنقدرم بروم و بیایم که تعداد درخت ها و کاج ها و توت هایش را از بر شوم! و شده بود و حالا هم تمام شده...

به همان تمووووومی! که می گفتیم رسیدم... عصر همین امروز که چشم هایم پر از فکر بود... پر از خاطره... و حرف هایمان همه سراسر اتفاقاتی بودند که زمانی افتاده اند و تمام شده اند...


زندگی آنقدر تند می گذرد که به گَردَش نمی رسم!


منگوله ی طلایی رنگ این کلاه تکان می خورد و با هر رفتی بازمیگشت، اما زمان، اگر برود بازگشتی نخواهد داشت...

تمام این چند وقت اتفاقاتی می افتد که یادآوری خاطره های خوب و بد و حسرت به جا مانده از اتمام آن هاست


کاش اتفاقاتی می افتاد که مرا یاد آینده می انداخت، می برد به اعماق یک اتفاق نقره فام فیروزه ای

من عاشق اتفاقات نقره فام فیروزه ای یم

حتی حاضرم تمام لباس هایم فیروزه ای و نقره ای باشد

و تمام اتاقم

و پرده هایم

و تختم

و هر آنچه که دارم

رنگ های شاد، از یک روزی برای همیشه خفتند و دیگر بیدار نشدند...

راستی این از یک روزی ها، چقدر ناگهانی، اتفاقی، و هیجان انگیزند...

داشتم می گفتم اتفاقاتی که مرا یاد آینده ای بیندازد که مبهم است!


بسان یک توده ی خاکستری عظیمی از دودهایی غلیظ که زندگی را کور می کنند و آدم ها را و دیگر فیروزه ها می میرند و دلم به آن اتفاق آرزو شده ی نقره فام فیروزه ای نخواهد رسید و خواهد مرد و حسرتش قاب خواهد شد، به کنار قاب های دیگر خواهد رفت و حسرت را باید قاب کرد! حسرت قاب شدنی ست! تا یک روزی که حالت مساعد تر از قبل بود، برخیزی و قاب ها را در هم بشکنی...


بگذریم


تداعی خاطره ها گاهی هم خوب نیست...



رگبار1:

میلاد امام حسین باشد و

تورهایی سبز

ربان هایی سبز

شکلات هایی سبز

و نقل های سپید

مسجدی در راه و

جشن برای به دنیا آمدنشان...

یازدهمین: تمنّای ذره ای خوبی...

هواللطیف....


رجب آنقدر آهسته تمام شد که یک باره به خود آمدم و دیدم کسی گفت روز آخر ماه است، روزه ام... و تازه فهمیدم چقدر 30 روز می تواند تند و بی صدا عبور کند و به یک دعای از ته دل رجب نرسم و نتوانم بخوانم...

و شاید هم بد شده ام... آنقدر که جمعه ها هم نمی شود سر وقت نوشت و با شما حرف زد، اینجا، آقای خوبم...


سلام...

سلامی سر به زیر و آرام بر شما که خوبید...


راستی سلام ِ آدم های بدی چون مرا قبول می کنید مولایم؟؟؟


- و کسی جایی درونم ندا می دهد که بزرگان کریمند... پیش سلامند... پیش سلام!!! یعنی قبل از من سلام می کنند حتی اگر بد باشم! حتی اگر این روزها یک جور بدی بگذرند و مرا بیشتر از قبل، بد کنند...


تعریف ِ بدی، برایم در نداشتن خلوت های عاشقانه ای ست که بودند و حالا همه ی زندگی روی ریتم تندی گذاشته شده و هر لحظه مرا به امتحانات و تحویل کارها نزدیک تر می کند و آن لحظه های ناب را ندارم... یا اتفاقاتی نظیر آمدن یهویی آدم هایی که می آیند و چند روزی تمام فکر و ذهنم را مشغول می کنند و مرا به هزار فکر و خیالی که همیشه خفته اند می برند و در آخر هم باید یکه و تنها تمام قد بایستم و یک نه بزرگ به تمام این چند روز بگویم و به این فکر کنم که این ها میان روزهای سراسر شلوغی ام فقط آمدند که آرامش نسبی ام را بر هم زنند و بروند؟؟؟


و دوباره دلم برای همان خلوت هایم تنگ شود و فرقی نکند که شنبه است یا سه شنبه و یا پنج شنبه و جمعه! کنار پنجره ی تنهایی هایم بایستم و شما را صدا بزنم و به هزار گوشه ی آسمان بچرخم و ندانم کجای این زمین خاکی مرا نظاره می کنید... تنها برایتان حرف بزنم و اشک هایم را روانه ی مهربانی تان کنم... چرا که می دانم شما مرا آرام می کنید...

شما پسر مادرمان فاطمه ی زهرایید... مگر می شود مهربانی مادر به پسر نرسد؟

شما گل خوشبوی نرجس زمانید و یگانه چراغ ِ تاریک سرای دنیای حالایید...

شما مهربانید و همین برای همان لحظه ها بس که بدانم هستید... حضورتان حس می شود... میان هوایی که هست و دیده نمی شود و آسمانی که آبی ست و آبی اش را وام دار پاکی و زلالی وجود مقدس شماست که پاکید و زلال...

چقدر خوبید مولای من...

چقدر خوبی خوب است و بودن ِ آدم ِ خوب، خوبتر!

برای منی که بدم... و شاید بدتر شده ام...

دلم برای لحظه هایی تنگ می شود که گذشته اند... و می ترسم از روزهایی که قرار است بیایند و همچنان منم و من و کاش این من نبود!

از من گفتن ها و من شنیدن ها بیزارم...

چقدر خوب که به روز آمدنتان نزدیکیم... روزی که مرد ِ خوب ِ زمین آمد...


مولایم...

به تمنّای ذره ای مهربانی تان، خوبی تان، پاکی تان، می بارم... آنقدر می بارم تا دست های خالی ام را مملو از نورتان سازید... نوری که تمام خوبی ها را با خود دارد تا مگر قدری خوب تر شوم...


از تمام منمیّت ها و بدبودن هایم بیزارم... و شاید خسته! و نمی دانم از خستگی به بیزاری رسیده ام را برعکس...



یگانه آقای خوب ِ دنیایم...

به حق خوبی بی حدتان مرا هم خوب کنید...


و مرا ببخشید جمله هایم تکرار یک خواسته ی تمنّا دار است...


می دانید چرا؟!

آخر بدجور خسته ام...



کاش بودید

و با سر به محضرتان می شتافتم...


کاش بودید و در نور ظهورتان، خوب می شدم...



نایت اسکین

اَللهــمَّ َعَجِّــلْ لِوَلیِـــکَ الْفَـــرَج


رگبار1: قدری امتحانات و کارها و پروژه های عملی؛ قدری دیگر اتفاقاتی که درمتن هم به آن اشاره کردم؛ و قدری دیگرتر هم بی وقتی ست که مرا از اینجا دور کرده...


یک وقت هایی از آینده ای که مبهم است می ترسم! 

چشمم به برگه ی چسبیده به در کمد می خورد که نوشته: 


و خدا هست خدا هست، چرا غصه؟ چرا...



رگبار2: شکر خدایم... هزاران هزار بار شکر برای تمام داده ها و نداده هایت... که تو حکیمی و علیم...