آرامش ِ پنهان

آرامش ِ پنهان

ღ إِنَّ اللّهَ عَلِیمٌ بِذَاتِ الصُّدُورِ ღ
آرامش ِ پنهان

آرامش ِ پنهان

ღ إِنَّ اللّهَ عَلِیمٌ بِذَاتِ الصُّدُورِ ღ

سلام شهر پیامبر...

هواللطیف...


نیمه شب و آسمانی که همان آسمان بود و من با تاریکی های شب قبل شهرم خداحافظی کرده بودم... باورم شده بود که قرار است جایی بروم! جایی که از همان اولین جلسه اش تمام دلم لرزیده بود و آن روز که رفته بودیم تا لباس های احراممان را بخریم، زندگی برایم یک انتهای عظیم پیدا کرده بود! یک هدف شاید! و یا یک دیدار! لحظه ی دیدن دوباره ی خانه ای که عظمتش ناخودآگاه تو را تمام قد به زمین می اندازد و به هیچ یک از تذکرات ماموران آنجا گوش نمی دهی و سر بر سجده ی شکر می سایی...

شرجی هوای داغ جدّه و رفتن به سمت اتوبوس های عربی، با کولرهای بسیار سردش مرا برد تا ده سال پیش، همین وقت ها بود که به جدّه رسیده بودیم، فرودگاهش تا حالا زمین تا آسمان فرق می کرد! یادم هست که ساک ها را در آن هوای گرم و شرجی می کشیدیم و ساک های مادربزرگم را هم! در اتوبوس هوا سرد بود و جایم را با پسرخاله ام عوض کردم و کنار مادربزرگم آن آخر نشسته بودم! کم نبود! چهارده نفر بودیم! و اگر آن زمان می دانستم آخرین مکه ایست که با مادربزرگم می آیم حتما جور دیگری لحظه هایش را می گذارندم...

به خودم که آمدم، جایی میان راه جدّه و مدینه بودیم و رفتیم تا یک نمازخانه ی سرراهی پر از ملخ!

همیشه سفرها سختی های خودش را دارد! و باید تمامشان را تحمل کنی تا به مقصد برسی...

اولین نماز بدون مُهر، اولین دل گرفتن ها، اولین اذان بدون نام علی، اولین صبحانه ی عربی که لب نزدم و خیلی اولین های دیگری که مرا از بیست و دوروز ماندن در این دیار می ترساند...

دم دم های ظهر بود که رسیدیم! خیابان های مدینه را می چرخیدیم، تا به هتل برسیم... و باز من رفته بودم تا ده سال پیش و پیچ آن اتوبان و دیدن گنبد سبزی میان بالا آمدن از زیرگذر و اشک های مادربزرگم و چشم های مشتاقم و صلوات کاروان و ...

آن سفر آنقدر خوب بود که هیچ گاه حس غربت نکردم! و حالا از همین ابتدا غربتی غریب تمام چشم هایم را گرفته بود...

دیدمش! یکی گفت دیدمش و همه صلوات فرستادند و من به همین لحظه های دم ظهر مدینه بازگشتم گنبدش را دیدم و باورم نمی شد در کنار بقیع، جایی روبروی نرده هایش نگه داشت و ما را پیاده کرد! هتلمان درست روبروی بقیع بود و من همان جا آرزو کردم که کاش پنجره های اتاقمان روبروی بقیع باشد...

با چای و لیمو به استقبالمان آمدند و چه استقبال خوبی... کم کم ترسم ریخته می شد و همین که آن هتل و معماری زیبایش و کارکنان ایرانی اش را دیدم حالم بهتر شد و همین که اتاقمان را دیدم فریاد شوق برآوردم که از میان چهار اتاقی که به ما و خانواده ام و دوستمان داده بودند، تنها اتاق من و دو برادرم روبروی بقیع بود و سلام کردم! به بقیع! به چار گوهر یکدانه ی بقیع که از اینجا پیدا نبود... به غربت بقیع! به ده شب و روز که اینجا من و بقیع بودیم و آن صندلی سبز و پنجره ای بزرگ و زبان روزه و ...

تا نماز ظهر راه بسیار بود و من مشتاق... کاروان دسته جمعی به طرف مسجد النبی می رفت برای عرض ادب و اولین سلام ها... کمی دیر رفتیم اما رفتیم... و رسیدیم به روحانی و مدیر و آدم هایی که چند وقتی بیشتر نبود که می دیدمشان...

آنجا در حیاط و اطراف مسجد، اجتماع شیعیان ممنوع است! و هزار بار ماموران امنیتی آمدند تا مدیر و روحانی کاروان را ببرند و ما جابجا می شدیم...

پاهایم نمی رفتند، و دلم بی قرار اجازه ای بود که بدهند و به آستان رضوانش گام بردارم... سلام می دادم... السلام علیک یا رسول الله... السلام علیک یا فاطمة الزهرا... السلام علیک یا...

سخت بود! تا اینجا آمده باشی! تا یک قدمی گنبد خضرا و دلت نشکند! و راهت ندهند! و حالت از خودت، از گناهانت، از تمام بدی ها و بد بودن هایت به هم بخورد، و التماس کنی! با چشم هایی خشک ، دست هایی خالی، با قلبی مشتاق و ...

و بشکند قلبت

و پربکشد دلت

و بجوشند چشمایت!

از چشمه ی که نمی دانم کجای دلم پنهان شده بود...

باریدند... به قدر تمام اولین سلام ها، تمام دعاهایی که روحانی می خواند و من زمزمه می کردم... و تمام لحظاتی که چشم هایم خیره به گنبد سبزش و بقیع و غربت غریب آن و کوچه های آن روزهای بنی هاشمی بود که هیچ چیز از آن ها نمانده بود... کوچه هایی که روحانی روضه اش را آرام می خواند و من همچنان می جوشیدم...

تا آن لحظه ها که داخل مسجد شدیم...

ده سال پیش یادم هست که با سنگ های سپید و ستون های سر به فلک کشیده ی مرمرین و آب های زمزم ردیف شده و فرش های قرمزش خداحافظی کرده بودم

و باورم نمی شد حالا دوباره پاهایم روی همین سنگ های سرد راه می روند و دست هایم ستون هایی را لمس می کنند که سال ها آرزویم دوباره دیدنشان بود و لب هایم قران هایی را می بوسند که تنها مخصوص آنجا بود و هیچ گاه نداشتمشان...

میان مسجد آنقدر گشتیم و گشتیم تا جایی زیر یکی از سقف های بسته اش به نماز بایستیم! من و مادرم و فایزه و زهرا و مادرش...

که ناگهان با اولین قدقامت شکر، سقف باز شد... سقف بالای سرمان باز شده بود و اولین سلام ها را روانه ی اولین نمازهایمان در مسجد پیامبر می نمود...

آنجا بود که نماز و حمد و ربنا و اشک قاطی شده بودند و نگاهم تا اعماق آسمان هایی بود که آرامم می کرد...که قبولم کرده اند...

سلام شهر پیامبر

سلام پیامبر خدا

سلام!!!


16 تیر 1392

نظرات 9 + ارسال نظر
نگین سه‌شنبه 17 تیر 1393 ساعت 03:34

سلااام :-)
چقدر خوبه که مکه رفتی فریناز...
خوش به سعادتت که بهترین خاطره ی عمرت دیدن چهارگوهر بقیعبوده و کعبه ی دلهامون..

سلام عروس خانوم

ایشالله شمام واسه عروسی برین حتما
می دونی که! واسه عروس دومادا بی نوبته یه وقتای سال

ایشالله خیلی زود مشرف می شی نگین

[ بدون نام ] سه‌شنبه 17 تیر 1393 ساعت 03:35

بالایی منما
نگین زمزمه :-) :-*

اوهوم آواتورت هست:دی

رهــ گذر سه‌شنبه 17 تیر 1393 ساعت 13:58

الان دعوام می کنی اگه بگم عبارت پر از ملخ تو ذهنم بولد شدشوخی کردم

تاریکی های شهرُ نفهمیدم، مث ِ همون پله ها، خیلی خنگم نه

اولین ها! چقدر نفرت پشتشون بود

این که اختیار چشماتم دستشونه واقعا غیر قابل تحمل ِ...

خوب بود:)
ادامه ندارد که ننوشتی ادامه دارد؟!:دی

وای اصن نمی دونی چقد ترسناک بودا یه عالمه ملخ بودن اصن نمی شد رفت تو نمازخونه
با گریه رفتم:(((
یه جورایی مث همون پله ها خب نیمه شب قبلیش کل جهان بودم نیمه شب بعدیش تو مرز کشورا تو هوا ولو بودیم دیگه

اصن نمی دونی چقدر سخته بیست و دو روز یه نماز دل به چسب نخونی، یه اذان که اسم علی توش باشه نشنوی... و خیلی چیزای دیگه ای که...

چرا غیر قابل تحمل؟

واللا امروزم یادمه کجاها رفتم فک کنم، ولی بقیه شو پیش خودم نیس که بنویسم

معصومه سه‌شنبه 17 تیر 1393 ساعت 16:22

http://sickeyes-fragile.blogfa.com/

:)

:)

نازی سه‌شنبه 17 تیر 1393 ساعت 19:24

ما هم میتونیم از اینجا سلام بدیم؟

بله که می تونی
حتما

رهــ گذر سه‌شنبه 17 تیر 1393 ساعت 23:55

یکی بیااااااااااااد جلوووووووووو این دختروووووووو بگیره
تا دیروز نصف جهان بود، حالا شد کل جهان
ببینم گنده تر از جهانم داریم؟! نه جدی! واسه بچه سوال شد

(منظورم از اختیار چشم، اشک و اینا بود)

از همون اولم کل جهان بود تعجب می کنم نشنیدی

دارن تصویب می کنن اسمش بشه کل کهکشان حتی

مام جواب بچه رو می دیم

(آها از اون لحاظ)

مریم چهارشنبه 18 تیر 1393 ساعت 10:24

چقدر قشنگ بود این پست...
حس آرامش و خوبی داشت
سلام فرینازم
حجت قبول...
خوشا به حالت

لطف داری مریمی
خدا رو شکر

سلام
خوبی؟
چه خبرا؟
عروسی نیس بیایم شام بیفتیم هفت شبانه روز؟

معصومه پنج‌شنبه 19 تیر 1393 ساعت 00:28

پس...چرانمیای؟:((((

اومدم معصومه جون
ولی نمی دونسم چی بگم...
سال هاست دلم دیگه این حرفا رو نمیزنه

مریم پنج‌شنبه 19 تیر 1393 ساعت 15:23

هــــــــــــــــــــفت شبااااااااااااانه روز؟؟؟؟
نه بابا... چه خبره خانومی؟
ما یه شب اونم یه سه چار ساعتی یه ذره میزنینم و می رقصیم و بس...
همین یه شبش هم کلی باید وام و قرض و ... هعی
اونم توی این اوضاع احوال گرونیو ... بازم هعی
ولی رفتیم خونۀ خودمون هر وقت اومدی خوش اومدی قدمت سر چشم

تو رو خدا نگا اسم ما اصفهانیا که کل جهانیم بد دررفته

خب چیه مگه؟ اصن هفت شبانه روز میایم میوفتیم ناهار و شام و صبونه و عروسی و اینا

دیگه من نمیدونم از الان برید تو فکر وام و قرض و عسگریه و اینا که تبلیغ می کنه تلویزیون

ایشالله

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد