آرامش ِ پنهان

آرامش ِ پنهان

ღ إِنَّ اللّهَ عَلِیمٌ بِذَاتِ الصُّدُورِ ღ
آرامش ِ پنهان

آرامش ِ پنهان

ღ إِنَّ اللّهَ عَلِیمٌ بِذَاتِ الصُّدُورِ ღ

نسیم محبتی از دیار یاس...

هواللطیف...


برای تمام روزهایی که در سرنوشتم بود و نفمیدم چگونه گذراندم افسوس می خورم

شاید برای تمام روزهای سال قبل و حال خوشی که با تمام سختی های طاقت فرسایش داشتم... اولین سحری دسته جمعی، اولین زبان روزه بودن ها، اولین آب زمزم دیدن و نخوردن ها، و اولین هایی که این بار سخت و دوست داشتنی بودند... یادم هست اولین روزی که از شدت تشنگی سه جزء قرآن روزانه ام را نمی توانسم بخوانم اما همین که اطرافم را، چراغ های آویزانش را، سقف های متحرک و ستون های مرمرینش را می دیدم، سختی های روزه داری آن هم در آن هوای گرم و طاقت فرسای مدینه، آسان تر می شد... و اینکه فکر می کردم، به همین مسجدهایی که حالا سر و تهش پیدا نبود، روزگاری خرابه های پیچ در پیچی بودند که یگانه مادرمان فاطمه ی زهرا زیر نور آفتاب طی می نمود... و نوگلان باغ بهشتش در همین کوچه هایی که دیگر نیست، بازی می کردند، بزرگ می شدند، خدا را می شناختند، و به امامت رسیدند...

همین کوچه ها علی و فاطمه را به هم داد... همین ها بود که ابوالفضل را ماه منیر کرب و بلا ساخت، همان درب خانه ی حضرت فاطمه بود که دست هیچ مستمندی را رد نمی کرد و هوای اطرافم عجیب بوی آن زمان ها را می داد...

ساختمان های عظیم و مسجدهای توبرتو و صحن و سراهای بزرگی که سر و ته نداشتند، اما تمام چشم هایم تنها به تصورات ذهنی چشم می گشود که تصویر مجسم زندگی روزهای علی و فاطمه و پیامبر خدا بود...

چقدر راه میان روضة النبی و بقیع را با اشک، با مراقبت و متانتی خاص گام برمیداشتم... شاید هنوز گردی، غباری، خاک کف پایی...

به آسمان می نگریستم و خدا می داند که چقدر از تمام آبی بیکرانش پرسیدم آن روزها هم تو همین رنگ بودی؟ اصلا تو بودی؟ تو برترین تجلی های خدا را روی همین خاک و زمین و خطّه دیدی؟...

و چقدر غبطه می خوردم

به حال نخل های چندصدساله ی اطراف آنجا...

و آسمانی که میگفت بوده... دیده... و آن روزها را نفس به نفس علی و فاطمه و پیامبر خدا زیسته است...

همین کوچه ها و همان خانه بود که زینب را بر فراز تلّ زینبیه استوار ساخت و چنان صبر و قدرتی به او داد که من ِ زن در شگفتم از طاقت یک خواهر به وقت کشته شدن برادری که حسین بود...

همین خانه بود که روزی به پهلوی فاطمه رفت و برای همیشه غباری کبود بر چهره ی هستی نشاند و زندگی سیاه و تاریک تر از همیشه گشت...

وای که چقدر همین ها، را می شود آنجا نفس کشید، مُرد حتی! زجه زد، التماس کرد، نالید، و به خاک افتاد و به تمام این دنیای هفت رنگ و هزار حیله پشت کرد و تنها به معبود یکتا پناه برد که خود، شاهد و حاضر بر تمام لحظه هاییست که بر من و تو و ما و همگی می گذرد...


به راستی خدای من...

آن روزها که میان تمام تاریخ قدم می زدم، نسیم محبتی بر سراپای وجودم می خورد که مرا هر روز و هر ساعت و هر لحظه، مشتاق تر از قبل می نمود و حس می کنم حالا که یک سال از آن روزهای بهشتی می گذرد، می توانستم عمیق تر، پخته تر، و بهتر از آن روزها، عظمت آن سرزمین را درک کنم...

و شاید این طبیعت تمامی ما باشد، که همیشه در آینده ها، گذشته ها را محکوم به کم کاری می کنیم، و همیشه از خودمان به قدر خود حالایی که شده ایم انتظار داریم...


زندگی هرروز درسی جدید، امتحانی جدید، و فراز و نشیب هایی جدید خواهد داشت...

باشد که روزی سربلند از تمام این لحظه ها بیرون آییم...


اما

کاش

همین روز

همین لحظه ها

سال قبل بود...

مدینه

شهر پیغمبر

بوی فاطمه

بوی عشق

بوی شور

بوی شیدایی

بوی عطش...



رگبار1: دیشب علارغم اینکه سحر خوابیدم، اما خواب عجیبی دیدم!

یکی از دوستان قدیمی همین سرا، دزد شده بود... و از کوچه ی ما دزدی می کرد...

یک دوست قدیمی از جنس مذکر :)))

نظرات 6 + ارسال نظر
مقداد پنج‌شنبه 19 تیر 1393 ساعت 17:23

یا الله

الله یارت :دی

نازی پنج‌شنبه 19 تیر 1393 ساعت 18:11

چه خوبه که یه ماه رمضون خیلی خوب رو تجربه کردی...
ماه رمضون سال قبل چقدر واسه همه متفاوت بوده...
تو دوست داری اون روزا برگرده و من از ماه رمضون سال قبل فراریم...
ایشالا همه ماه رمضونات پر از اتفاقای قشنگ باشه آجی

اون عاغا دزده رو هم بگو خودم برم حسابشو برسم

من برعکس
از ماه رمضون امسال فراری یم
ولی پارسال...
حسرت فقط یه لحظه شو دارم که برگرده.. فقط یه لحظه...

امسال که همش به مریضی می گذره... :(

مرسی ایشالله واسه خودت خوب باشن

اونو:دی
واللا نمی شناسینش:دی

رهــ گذر پنج‌شنبه 19 تیر 1393 ساعت 19:01

مدینه ی الان گویا انقدر متفاوته که فکرتُ همه جا می بره جز اون زمون
به قول تو باید تصورش کردی، استشمامش کرد
..........
خواب دیدم یه پست نوشتی که مامان بزرگ شدی منم تو خواب با خودم میگم این که ازدواج نکرده یعنی چی آخه
اصن فکر کسی نبودم، دیر هم خوابیدم ولی خب، خواب ِ دیگه!

خیلی متفاوت...
عکساشو نشونمون میدادن اصن زمین تا آسمون فرق داره ها

آخی
من دیشب عقد بودم چطوری تو خوابت اومدم بعد

آره خب
ولی خوابت خیره چون من توش بودما

فاطمه جمعه 20 تیر 1393 ساعت 15:36 http://lonely-sea.blogsky.com/

قشنگ میشه بعد ی سال فهمید که تازه الان فهمیدی سال قبل چه خبر بوده ...

اینو از منی بشنو که پارسال ِ تو رو خوب خوندم و امسال ِ تو رو...

عین کسی که داغه و تازه بعدش می فهمه ...

چقدر پارسال تا حالا همه چی عوض شده...

آره
مخصوصا امسال که همه چی برعکس شده

فاطمه جمعه 20 تیر 1393 ساعت 15:37 http://lonely-sea.blogsky.com/

نظر رهگذر رو خوندم یاد کلاه قرمزی امسال افتادم...

نگار جواهریان تو همچین موقعیتی قرار گرفت ، بعد کلاه قرمزی ازش پرسید خالی خالی؟!!!

رهــ گذر جمعه 20 تیر 1393 ساعت 17:54

راست میگه فاطمه! عجب سوتی ای بود!
خالی خالی

خالی خالی

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد