آرامش ِ پنهان

آرامش ِ پنهان

ღ إِنَّ اللّهَ عَلِیمٌ بِذَاتِ الصُّدُورِ ღ
آرامش ِ پنهان

آرامش ِ پنهان

ღ إِنَّ اللّهَ عَلِیمٌ بِذَاتِ الصُّدُورِ ღ

15 تیر، پرواز تا کوی دوست...

هواللطیف...


مانتوی کِرِم و شلوار پارچه ای و روسری ساتن قهوه ای روی تختم، و آنطرف تر چادر تازه اتو زده ام... حتی جوراب ها و صندل های جدیدم هم آماده بودند...

آخرین لحظات بستن چمدان ها بود که خاله ها و دایی و بقیه آمدند برای بدرقه مان...

همین وقت ها بود که تند تند رگبارم را باز کردم و نوشتم! روز قبل قول داده بودم که دم رفتن خواهم آمد و خواهم نوشت...

سبک بود! بارم! تنها چند دست لباس و یک تسبیح سبز و قرآن و یک گوشی برای عکس گرفتن و همین... نه می شد کتاب دعاهای سبز مخصوصم را بیاورم، نه مُهر... نه زیارت عاشورایی که همیشه داخل کیفم بود..

تمام راه تا فرودگاه را فقط به التماس دعاها و سفارش های خاله هایم گوش می دادم و نمی دادم... باورم نمی شد! خاله ام سفارش هایش را به وقت دیدن کعبه می گفت و من در این فکر بودم که پس از ده سااااال دوباره عازم توام! اما اینبار مادربزرگ برای همیشه به پیش تو آمده...

حتی آن لحظه های داخل فرودگاه و رفتن به قسمت سالن انتظار و گشتن های چندین مرحله ای و مُهر خروج زدن بر پاسپورت ها هم مرا قانع نمی کرد که کجا می روم...

خودم تمام اِحرام هایمان را تا کرده بودم، مانتو و مقنعه و شلوار و بلوز و جوراب و چادر سپیدم را... خودم بار سفرم را بسته بودم و باورم نمی شد... حتی تا آن لحظه های آخر و داخل فرودگاه و حرف زدن هایم با تو... که قرار بود بیست و دو روز خطم خاموش باشد و باورم نمی شد چطور می توانم از آن اردیبهشتی که برایمان بهشت شده بود تحمل کنم و تحمل کنی و حتی حرف هایمان تا آخرین لحظه که مادرم اشاره می کرد ما رفتیم! و در راهرویی قدم می زدیم و به سمت پایین شیب داشت و اتوبوس بزرگی که ما را برد تا آن هواپیما...

سلام کردم! به بال هایش، به بدنه ی بزرگش! به چرخ هایش! به پره هایی که می چرخیدند! به پله هایش! به سفری که انگار داشت باورم می شد شوخی نیست! قصه نیست! رویا نیست! واقعیت است! معجزه است! حقیقت است! و حقیقت ها گاهی هم می شود که تلخ نباشند...

و خداحافظی می کردم! با آسمان بالای سرم... با هوای نصف جهانم! با زمینش! با تیر ماهی که می دانستم تا آخرش دیگر اینجا نیستم! با آخرین قدمی که برداشتم و روی پله ها بودم و حتی با زمین نصف جهانم هم خداحافظی کردم...

چادری که روی پله ها کشیده می شد و من حتی نای جمع کردنش را نداشتم... باید صلانه صلانه رفت تا دیار دوست...

تمام آن شب و آن لحظه ها که پرواز کرد و دیگر روی زمین نبودم و شوق و ذوق همسفرانم و یک هواپیما آدم که دعوت شده بودند...

ماه خدا

خـانه ی خدا

میـــهمانی خدا

بنده ی گنهکار خدا...


کم کم باورم شده بود، همان نیمه های شب که در فرودگاه جدّه پیاده شدیم و یک عالمه آدم خارجی دیدیم! آدم هایی که پوستشان سیاه سیاه بود و به زبان دیگری حرف میزدند... و من همچنان مات و مبهوت بودم که چطور می شود از هواپیما وارد یک سالن شد و دیگر از پله ها پایین نرفت! و آنچنان شد که من در تمام سفرم روی آسمان بودم... با همان پله هایی که از فرودگاه شهید بهشتی بالا رفته بودم و دیگر هیچ پله ای را پایین نیامدم تا بازگشت!!!


ادامه دارد...

شانزدهمین: منتظر که باشی...

هواللطیف...


منتظر که باشی به تیک تاک ساعت دل می بندی و با هر ضربه، دلت نزدیک تر از قبل می تپد

منتظر که باشی به تکان خوردن موهای عروسکی در باد واکنش نشان می دهی

و به صداهایی که از دور، مبهم به گوش می رسد

منتظر که باشی دقیقه ها به پارچه های آویز شده بر نگاه پنجره ها خیره می شوی! نفسی شاید در پس تار و پودشان خبر از آمدنی می دهد که گرد گام هایش نفس تپنده ی بی جان حریرهاست...

منتظر که باشی به ترجمه ی جیک جیک گنجشککان نشسته روی شاخه های بهار، می کوشی! تا مگر ردّی در پس آوای یکی از آنان بیابی و دلت گرم شود...

منتظر که باشی پیوسته چشم هایت را بر عقربه های ساعت روبرویت می دوزی، و آنقدر که از صبح رفته و آن مقدار که به شب نزدیک است را حساب می کنی و سراسیمه تر از قبل زندگی می کنی...

منتظر که باشی تمام اخبارهای روز پنج شنبه و جمعه را زیر و رو می کنی، شاید جایی خبری، نشانی، ردّی، کلامی، صدایی، اتفاق مبهمی، حادثه ی مشکوکی، و و و ...

منتظر که باشی در تب و تابی... به هزار در بسته می کوبی، به قرانش پناه می آوری و خود را در آیه هایش گم می کنی...

منتظر که باشی، جمعه ها رنگ و بوی دیگری دارد... انگار خبری در راه است... کسی می آید که آمدنش مثل هیچ کس نیست...

منتظر که باشی، وارسته تر از همیشه به پیش می روی تا روز موعود و میعادگاه وعده داده شده و لبیک گفتن دعوتی که تو میهمان آنی...


راستی ما منتظریم؟؟؟...


دلم شبیه قرقاولان پر شکسته ای می ماند که اسیر خاک شده باشند...



سلام آقای مهربانم...

سلام مهدی جان...


منتظرمان کنید...

از آن منتظران واقعی راهتان مولایم...

شانزدهمین جمعه ی امسال هم آمد و دارد می رود و شما نیامده اید...

و شاید هم ما نیامده ایم. . . . . . .


نایت اسکین

اَللهُــمَّ َعَجِّــلْ عَجِّــلْ عَجِّــلْ لِوَلیِـــکَ الْفَـــرَج

نایت اسکین

ادامه مطلب ...

کجایند آن طواف های عاشقی؟...

هواللطیف...


حالا که اینجایم، پنجمین روز ماه رمضان هم دارد سپری می شود و هنوز دلم آرام و قرار نگرفته...

پارسال این وقت ها هنوز ماه رمضان نیامده بود، و چمدان هایمان آرام آرام بسته می شدند، و خود را آماده ی سفری می کردیم که تصورش هم سخت بود و شیرین!

ماه خدا

خانه ی خدا

میــهمــان خدا

سر سفره ی خدا...


و باورمان نمی شد که امسال تمام لحظه های عطشناک روزه را در تب و تاب و بی قراری باشیم برای فقط آمدن یک لحظه از آن روزها...

روزهایی که سفره های افطار سرتاسری آنجا، و میهمان نوازی شان مرا به شعف می آورد و نمی دانستم سر کدام سفره بنشینم و با کدام نان و آب زمزم و خرما روزه ام را باز کنم و درست چشم در چشم روضه نبی و کعبه ی خدا اولین جرعه را بنوشم! آن هم جرعه ی زمزم... و تمام روزه هایم را با زمزم حق غسل دهم و با شیره ی خرمای نخل های نخلستان مسجد شیعیان حلاوت روزه هایم را صدچندان کنم و چقدر آنجا راه آسمان باز بود... بازتر از اینجا و این خانه های روی هم قرار داده شده تا ابرها...


دلم برای تمام روزی سه جزء خواندن های آنجا، برای قدم زدن روی زمین های سرد مرمرینش، برای عطش های بی وصف، برای تشنگی های بی حد، برای عاشقی ها و شیدایی های بی اندازه، برای دست های خالی تا آسمان بالا برده، برای دیدن گنبد خضرای پیغمبر، برای درب خانه ی حضرت زهرا، برای آن فرش های سبز روضه ی رضوان، برای زجه های پشت بقیع، برای غربت بی حد بقیع، برای کبوتران داغدار بقیع، برای تمام بقیع، برای تمام نماز و دعاهای از ته دل و برای آرزوها و رویاهای از سر شوق، برای تمام عاشورا خواندن های یواشکی، برای تمام عهد های صبحگاهان، برای آتش آفتاب آنجا، برای زمین های داغش، برای روزه های سخت آن سرا، برای نگاه های رو به سوی خانه ی خدا، برای طواف با زبان روزه، برای سعی صفا و مروه ها و افتادن از سر تشنگی، برای نمازهای پشت مقام ابراهیم، برای هفت دور عاشقی گشتن و گردیدن دور خانه ی خدا، برای غش کردن از سر تشنگی، برای لحظه های حاجی شدن و نماز شکر خواندن درست در یک قدمی کعبه اش، برای بوسیدن مرکز تمام خوبی های زمین، برای نشستن و ساعت ها کعبه اش را زیر آتش آفتاب مشاهده نمودن، برای مُحرم شدن در شب چهارده ماه رمضان، و عاشقی زیر قرص کامل ماه، برای بندگی کردن ها، برای تمام زمزمه های عاشقانه با خدا، برای اشک هایی که می باریدند، برای تمام تسبیح سبز چرخاندن ها، برای نام بردن نام تمام آن ها که می شناختم، برای دیدن عاشقان خدا، برای دعای فرج خواندن به هنگام طواف ها،برای سحر و افطارهای دست جمعی، برای دعاهای ندبه ی صبح جمعه ها، برای کمیل های محشری که داشتیم، برای جشن تولد امام حسن علیه السلام، برای تمام دعاها و اشک هایی که هنوز در راهند، و به اجابت نرسیده اند، آری برای بیست و دو روز زندگی کردن در آن سراها دلم دارد پر پر می زند... پر پر پر...

اصلا باید جای من باشی...

و کاش در تمام عمرت یک بار، فقط یک بار، ماه رمضان، میهمان خدای خوبمان شوی...

آنوقت بی قراری های این روزهایم را می فهمی

و اینکه حاضرم تمام هرآنچه که دارم را بدهم و این روزها آنجا باشم..

با تمام سختی هایش اما شیرین بود...

حاجی شدن با زبان روزه شیرین بود

تمام آن روزهای سخت و طاقت فرسا...


آنجا روزه های زیر باد کولر و داخل خانه ماندن نبود...

آنجا روزی چهار، پنج بار مسافتی طولانی تا حرم و کعبه را زیر برق مستقیم آفتاب طی می کردیم...

آنجا با خدا معامله ی عشق کرده بودیم...

و طبق قرار عشق، او کمک می نمود و ما عمل

او می خواند و ما به سویش می شتافتیم


او دعوت کرده بود و ما دعوتش را لبیک گفته بودیم...


و کاش

کاش

کاش

تنها یک روز از آن روزهای عاشقانه بازمی گشتند...

کاش خدا به حال دلم فکری می نمود...

به حال اشک هایی که سرازیر می شوند...

به حال جسم و روح و جانی که گاه کنار بقیع به نرده هایش تکیه زده...

گاه روی فرش های روضه ی رضوان سر بر سجده ی شکر می ساید

گاه در طواف عشق، هفت بار، گرد کعبه ی معبود می گردد و می گردد و می گردد...

گاه میان صفا و مروه عاشقانه گام ها را بر زمین می نهد


و همواره خدایش را می خواند، که تمام بندگی هایش را قبول کند...

که رسم عاشقی را بجای آورد...


که قراری شود بر تمام بی قراری ها و حیرانی ها و سرگشتگی های حالایش...




چقدر سال قبل، تمام این روزها بهشت بود...

بهشتی که شاید قدرش را ندانستم...



خدایم

مهربان معبود بی همتایم...


دلم

برای

تمام

آن روزها،

تنـــــــگ شده

تنــگِ

تنـــگِ

تنـــــگ


http://s1.picofile.com/file/7895147090/2013_07_08_268.jpg


+ نهمین سال رفتن مادربزرگم...

و هر سال بیشتر از سال قبل، نبودنش حس می شود...

نفس هایش حق بود و وجودش سراپا خیر و برکت...

سید بود و از تبار بنی هاشم...

روحش تا همیشه شاد و یادش گرامی...


می شود فاتحه ای...؟

پانزدهمین: رمضانی پر از یاد شما...

هواللطیف...


سلام مهربان مولای زمانم...


سلام و درود بر شما که با بودنتان رمضان ِ آمده ای این روزها را رنگ و بوی دیگری می بخشید...

درست از شنبه که با صحبت از شما به استقبال ماه خدا رفتیم و هر صبح تجدید عهدی دیگر و زمزمه ی اللهم ارنی الطلعة الرشیده و آرامش بی وصف سحرهای با شما و روزهای به یاد شما و افطارهای دعای برای ظهور شما...

مبارکتان باد آمدن ماه خدا مهدی جان...

و یادتان هست که ماه رمضان سال قبل کجا بودم و هر روز لا به لای غربت بی حد شیعه، صدایتان می زدم و چقدر اضطرار آمدنتان آنجا به چشم می خورد...

این روزها که خواب مومن هم عبادت است، می شود گوشه ی نگاهتان باشیم؟ و یا قطره ای از زلال دعاهای بیکرانتان به وقت قنوت؟ 

راستی مولایم...

زمزمه های سحرگاهی ام را می شنوی که به دست نسیم سحری می سپارم تا به شما برساند؟

و یا تمام عاشقانه هایم به وقت فرشته باران لحظات افطار و گرگ و میش مبهم آسمان را...

می شود قرار بگذاریم؟

می شود سحر و افطارها دم پنجره ی عشق بایستید تا نسیم وزنده ی تابستان، حرف هایم را برایتان بیاورد؟

می شود صبح ها سلامم را جواب گویید؟

سلامی با زبان روزه را...

می شود لحظه ای در دعاهایتان باشیم آقا جان...

می شود خوبمان کنید؟

خوب

خوب خوب خوب...


راستی مهدی جان

می شود هوایمان را داشته باشید در این روزهای بی اندازه غریب؟؟؟



چه زیباست رمضانی که سراسر نام و یاد شما باشد...

چه نیکوست ماه خدا و سرودن عاشقانه هایی ناب با حجت برحق او....


نایت اسکین

اَللهــمَّ َعَجِّــلْ عَجِّــلْ عَجِّــلْ لِوَلیِـــکَ الْفَـــرَج

نایت اسکین



روزهای سخت

هواللطیف...


چنارها حرف هایم را خوب فهمیدند

در تابستان چشم در چشم من تکان می خوردند

همین که پنجره باز شد

نسیم خنکی بر گونه هایم وزید


چنارها هم حرف هایم را نمی فهمند...!!!



هر روز سخت تر از روز قبل می شود و آدمی تا یک جای خاص ظرفیت و تاب و توان دارد... تا یک میزان سختی خاصی که برای وجودش تعریف شده، می تواند بخندد و دم نزند... می تواند تنها در خلوت هایش اشک بریزد و ظاهر را حفظ کند... می تواند سکوت کند و تمام روز و شب ها و سختی ها را ندیده بگیرد و نشنیده به دورترین جای هستی پرتاب کند...

آری

تنها از یک جایی به بعد می شود صبر داشت و صبوری کرد... از یک جایی به بعد می شود خوب بود و غصه ها را پنهان کرد...

اما کار که از کار بگذرد! دل که بشکند! اشک ها که سرازیر شوند و خنده و امیدی که رخت بربندد، دیگر همه چیز تمام می شود...


راستی هنوز هم همان آیه ها... همان امید در جانم زمزمه می شود و کورسویی میابم که می شود هنوز کار از کار نگذشته باشد و

اما واقعیات، همیشه خبر از تلخ ترین وقایعی را می دهد به نام حقیقت!!!


آری

هر روز دارد سخت از روز قبل می شود و من همچنان دوردست ها را می نگرم!...


http://www.emanuelestival.eu/uccelli/cardel.jpg