آرامش ِ پنهان

آرامش ِ پنهان

ღ إِنَّ اللّهَ عَلِیمٌ بِذَاتِ الصُّدُورِ ღ
آرامش ِ پنهان

آرامش ِ پنهان

ღ إِنَّ اللّهَ عَلِیمٌ بِذَاتِ الصُّدُورِ ღ

یک شور غریب!


هواللطیف...


خاطره که زیاد هست و نوشتن هر روز تابستانی که کمی متفاوت تر از تابستان های دیگر می گذرد! اما ورای تمام این روزمرگی ها و خاطره ها و حتی آدم هایی که روزهای آمده را برایم خاطره ساز کرده اند، یک شور غریبی ست که به ایستادنم وا میدارد! حتی اگر تنها تا وصف باشد و نه عمل، و به لبخندی ختم! اما هست

و هستی باز اتفاق پیچیده ی دیگری را برایم رقم زده و آن هم دیدن ساده ترین هاست! ساده هایی که هر روز اطرافم پر پرند و من تازه می بینم! تازه می شمارم! تازه نفس می کشم...

دیروز درخت جلوی خانه مان که قربانی برف و بادهای زمستان ِ گذشته شده بود و جز تنه ای عظیم، هیچ برایش باقی نمانده بود، مرا دعوت به تماشای شاخه برگ هایی کرد که از دل تنه ی چوبین برآمده بودند و از نو شروع کردن را به من و تو و تمام رهگذرانی که متوجه این نو شدن نبودند، می آموختند...

همین برگ هایی که روزی بهارشان بود و از هیچ، پدید آمدند، به اواسط بودنشان رسیده اند و کناره هاشان همه با تابش خورشید می سوزد و قهوه ای می شود و با دستی خرد می شوند و فرو می ریزند... همین ها هم دیدن دارند! آدم را به آینده می برند و باز می گردانند تا بدانی درست کجای زندگی این برگ های سبز رنگ ِ سوخته ی آفتابی!


و آن شور غریب، که تنها مرا به نگاه وا می دارد و کشف حادثه هایی که هیچ گاه متوجهشان نبوده ام و سال هاست با آن ها زیسته ام، برایم دنیای دیگری ساخته!

دنیایی نه به شلوغی و شیطنت گذشته ها و راه رفتن روی بلوارهای باریک و یکی در میان رنگی، بلکه گام برداشتن آهسته و با نگاه، بر روی تمام سنگفرش هایی که هر کدام نقشی و طرحی منحصر به فرد گرفته اند از تلاقی شکل هاشان، و باهم بودن همیشه اتفاقات خوبی را به ارمغان می آورد که همین موزاییک های کنار هم چیده شده به ما یادآور می شوند....


نگاه، تو را به سکوت می رساند، به گوش دادن و دهان را بستن...

گاه حتی در انتهای نگاه ها، چشم هایت را می بندی تا بیشتر از قبل به تصاویری که می بینی عمق بدهی و حس می کنی با هر بار بستن، چشمت کمی جلوتر از قبل می پرد و کمی عمیق تر و تا جایی که تنها با چشم هایی بسته خواهی دید و در ژرفای هستی خواهی افتاد...


این شور غریب و عجیب! و یا عجیب و غریب! شبیه قصه ی اسیرشدگانی می ماند در آرزوی پرواز و رهایی که پشت میله هایی آهنین زندانی شده باشند... و هر لحظه آواز رهایی سر می دهند و در دلشان شب و روز دعای رهایی می خوانند و خدا را به رها شدن قسم می دهند و دست هایشان از پشت میله ها رو به آسمان آویزان است تا تکه ای رهایی بچینند و از حبس میله های روبرویشان بیرون آیند...


نمی دانم شبیه چیست! اما هست و آمده تا رخوت ظلمانی شب های تیره ام را به بزم سپیده دم دعوت کند و باشد که روزی از دل سیاهی ها سپیده سر زند و نور بیاید و ایمانی قوی و شهامتی بی اندازه و این شور غریب به سرانجام برسد و روزی قریب گردد و از دل خاکی که دل باشد، سر بر آورد و غنچه زند و دیدن برگ های تازه ی بهاری اش را جشن گیرم!...


http://www.ipics.ir/wp-content/uploads/fdghdfnhg53543453-ipics_ir.jpg

نظرات 12 + ارسال نظر
طهورا سه‌شنبه 21 مرداد 1393 ساعت 16:04

سلام فرینازم
خونه نو مبارک
دلتنگتون شده بودما

به! سلاااام عمه ی مهربونمون طهورا جون

ممنون بانو

منم همینطور
خوبه که باز اومدین و نوشتین و سرافرازم کردین

نازی سه‌شنبه 21 مرداد 1393 ساعت 16:24

همه اینایی که نوشتیو میفهمم و تجربشو داشتم ولی خودمو بکشم نمیتونم این مدلی بنویسم
یعنی اگر تو میومدی تو رشته ی ما گزارش نویسیتو حتما بیست میشدی نمره ای که همه آرزوشو دارن
آجی یه موضوع بده میخوام فیلم بعدیمو بسازم
هرچی فکر میکنم هیچی به ذهنم نمیرسه

یه وقتایی مینویسی این شکلی ولی

خب الان ی بحثی شد! اگه مثلا به اجبار ی استاد محترم یا محترمه باشه، اصن این قلم خشک خشک می شه ولی وقتی به دل باشه انگار خدا دریا را می ریزد تو این زاینده رودی زبون بسته... اصن ی وعضی:دی

خداوکیلی زن دومو خوبه نکنیا دیگه
اصن مث سر به مهر بیا از وبلاگ نویسی بساز
داستانی می خوای بسازی؟ یا مستند؟ یا کوتاه؟ یا بلند؟ یا چی چی ؟
بوگو موضوع بگم

فاطمه سه‌شنبه 21 مرداد 1393 ساعت 20:11 http://lonely-sea.blogsky.com/

آره...نگاه آدمو به سکوت و دهان بستن می رسونه...

این حس رو تجربه کردم...همین شور عجیب و غریب... شایدم غریب و عجیب...

از امیدی که پشت این متن بود خوشم اومد...به دلم نشست...

اینم خاصیت زندگیه ...

+ خداروشکر برای این شور ِ عجیب و غریب و حتی باهم بودن موزاییک ها و سنگ فرشا که بد و خوبو باهم می چشن...سرما و گرما...

اوهوم

نمی دونم غریب بوده که عجیب شده یا عجیب بوده که غریب شده
دقیقا نمی دونم

اوهوممممم
خدا رو شکر

مریم سه‌شنبه 21 مرداد 1393 ساعت 21:32

تا وختی خدا رو داری غم هیچی رو نخور!
همیشه گفتم و تا آخرین نفس هم میگم خدا بزرگه!
در ضمن یه حس قشنگ لبخند و امید و روشنایی پشت این واژه ها جا خوش کرده بودن که حال آدم رو خوب میکنه
یعنی حال دوستات رو که نگرانتن رو خوب میکنه
برات خوشحالم رفیق!

اوهوم...

خواستم بگم ولی همینطور داره روی ی روند صعودی سخت پیش می ره که تو دلم گفتم خب خدا می خواد دیگه...

اون شور غریب نبود که الان الفاتحه مع الصلوات

گفتی رفیق یاد ر ف ی ق افتادما
جاشون سبز

مرسی مریم گلی

مقداد چهارشنبه 22 مرداد 1393 ساعت 00:32

آها، حالا شد. آخه پریروز آرشیوات خالی بود گفتم حتما پروندیشون. ولی حالا برگشتن

آره برگشتن

نه بابا دیگه از این کارا نمی کنم:دی

نازی چهارشنبه 22 مرداد 1393 ساعت 12:24

اوا دلم واسه لهجه اصفهانی تنگ شده بودا
راست میگیا
منم واسه درس گزارش نوسسیمون هرچی می‌نوشتم استاد میگفت قطعه ادبیه یکی دیگه بنویس :|


باشه دیگه اصن تو این موضوعات فیلم نمیسازم:دی
آجی فیلم کوتاه میخوام بسازم دیگه
نهایتا 30دقیقه میخوام
و البته داستانی
حالا موضوع بده

:دی

بیا خودم حرف می زنم مثثی طلااا آباججی:دی

به استاده می گفتی حالیت نیس! بیشین یه متن ادبی بنویس بیبینم بلدی یا نه
واللا

آره خداوکیلی جامعه خراب هست به اندازه کافی تازه بخواد زن دومه خوبه بشه که دیگه واویلا:دی
30 دقه
خیلی موضوعا هست که تو ذهنمه و نوشتم ولی پاک کردم، به نظرم برو بگرد تو جامعه خیلی موضوعا هست که می شه ازش یه فیلم ساخت.
یه فیلمی که محتوای درست درمون داشته باشه بساز
فیلمای الان که همش دوتا نقش پسر و دختر اصلیو داره و آبکی

من کارگردان بودم میدونی چی میساختم؟ فیلمای فلسفی
فیلمایی که با زبان خاموش آدما سرو کار داره

اصن اسمش باشه زبان خاموش

رهــ گذر پنج‌شنبه 23 مرداد 1393 ساعت 00:07

یاد فیلم طلا و مس افتادم، پرستار ِ به آقاهه گفت زندگی یعنی توجه به همین نشونه ها... یه همچین چیزی
یه جوونه ی تازه رو، روی درخت نشون داد

بعضی وقتا فکرمُ تعطیل می کنم! مغزمون خیلی فکر بی خود توش میاد و میره، اگه مثلا داری تو خیابون راه میری، سعی کنی فکر نکنی، بهتر می بینی، می شنوی، مثلا صدای آدما، ماشینا، بوق زدناشون، یه صدایی که از اونطرف شهر بلند میشه... اینی که نوشتم تجربه ی شخصیمه، بیشتر وقتا نه ولی سعی می کنم یه وقتایی این طوری باشم

دوباره خوندم نوشتمُ، به نظرم واسه کسی دیگه که می خونه بی معنی به نظر میاد

آره آره یادم افتااااد
خیلی وقت پیش دیدمش

آره حالا راه که می ری هیچ! پشت فرمون که باشی باید اول کمربند ایمنی این افکارو ببندی بعد بری

تجربه ی شخصی منم بوده حتی بارها و بارها

چرا
هر کسی به قدر و تجربه ی خودش خیلی خوبم می فهمه حتی

نگین جمعه 24 مرداد 1393 ساعت 00:56

زندگی ینی توجه به نشونه های کوچیک!
آفرین به طلا و مس و رهگذر آشنا..
زندگی ینی نشونه های کوچیکی که من سال ها دیدم و فرار کروم و حالا درست توو دستامه...
و خدا میدونه که چقدر دوسشون دارم و نمیخوام ازشون فرار کنم یا رهاشون کنم..
چون شدن دلیل زندگیم..
بچه ها سلام

من خوبم،انشالا که شما هم خوب و خوش باشید..

حالا درست تو دستامه
چه باحال
ینی چی می تونن باشن؟

دست راست یا چپ؟

سلام

خدا رو شکر لااقل تو یکی خوبی
واللا
تو این دوره زمونه دیگه کسی نمی گه خوبم:دی

نازنین جمعه 24 مرداد 1393 ساعت 15:45

نشونه ها همیشه هستن فقط خیلی وقتا حواسمون نیست!
حواسمون به همه چیز هست به جز همین نشونه های کوچیک و بزرگ.....

..... امیدورام به زودی غنچه بزنه و دیدن برگهای تازه بهاری شُ جشن بگیری : )

حواسمون نیست
اوهوم
خیلی وقتام نیستشا حواسمونا

راستش هر روز که به اون به زودی نزدیک تر می شم، فقط ناامید تر میشم

نازی دوشنبه 27 مرداد 1393 ساعت 11:14

هی خانوم خانوما
فک نکن رفتی که بری پست نذاریا
اصن مگه دست خودته بری پست نذاری چند روز چند روز
اصن نکنه فک کردی میری نمیای ما تو رو یادمون میره؟!
نه خاااااانوم
شما تو قلب ما جا داری

پاشو بیا دیگه


ببخشید
حال و اوضام اصن تعریف چندانی نداشت

اومدم دیگه :دی

نگا به روز شدما:دی

محمدرضا دوشنبه 27 مرداد 1393 ساعت 18:09 http://mamreza.blogsky.com

سلام
خونه نو مبارک
نیست اونجا هی رگبار رگبار آرامش میریختی رو سر وکله ماها حالا اومدی همون چارتا قطره آرامش رو هم پنهان کردی.
این جا خواهشا از رگ اصفهانی کمتر استفاده کن
شیرینی خونه جدید هم طبق معمول پر

سلام
مرسی

مجبور شدم
می فهمی؟
مجبور

وگرنه کی می تونس منو از رگبارم جدا کنه

اصفهان سرور ما و شوماست اصن

گفته باشم

خب مهمون باید شیرینی بیاره نه میزبان

مژگان چهارشنبه 29 مرداد 1393 ساعت 11:59 http://banoye-ordibehesht.blogsky.com/

خیلی حرف دارم
ولی وقتی کامنت بچه ها رو خوندم و باهاشون موافقم ترجیحل میدم چیزی نگم!

ولی خوب درک کردم ...
و تجربه کردم

خلاصه دوست داشتم مثل همیشه

مثلا با محمدرضا که اومده غر غر می کنه م موافقی آیا؟



اونم تو رو دوس داشتا حتی :دی

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد