آرامش ِ پنهان

آرامش ِ پنهان

ღ إِنَّ اللّهَ عَلِیمٌ بِذَاتِ الصُّدُورِ ღ
آرامش ِ پنهان

آرامش ِ پنهان

ღ إِنَّ اللّهَ عَلِیمٌ بِذَاتِ الصُّدُورِ ღ

پروردگارا به تو می سپارم این دل ِ شرحه شرحه را...

هواللطیف...


گاهی لا به لای انبوه کارهایم، کسی مرا تا سال هایی دور می کشاند، و آدمی که بودم و آدمی که شدم

نوشتن یکی از زیباترین نعمت های خداست، همین که به چند سال پیشت و حرف های یواشکی گوشه کنارهای همین دنیای مجازی بازمی گردی و دلنوشته های خاک خورده ات را با عقل و دل و شخصیت حالایت ورق می زنی، دلت می خواهد زمین و زمان بازمیگشت و با اندیشه ی این روزهایت تصمیم می گرفتی...

یک جاهایی اشتباه کرده ای

به افراط و تفریط هم رسیده ای و گذشته ای...

یک جاهایی جسورانه عمل کرده ای

قید همه چیز را زده ای و از خودت به خدایت گریخته ای

یک جاهایی هم حفره های عمیقی ایجاد کرده ای که شاید حالا حالاها زمان می برد تا پر شوند...


یک جاهایی به گذشته ات می خندی

به کلماتت حتی!

و خودت را جای آدم های مقابلت می گذاری و زندگی را از زاویه ای دیگر می نگری


یک جاهایی به خیلی ها حق می دهی

و یک جاهایی هم هنوز درک یک سری از افراد و کارهایی که کردند و یادگاری های تلخ و شیرینی که برایت گذاشتند، غیر قابل تصور است...


من از این روزهایم بیم دارم

که نکند سال ها بعد

سال بعد

دو سال بعد

بازگردم و دوباره دلنوشته های یواشکی ام را بردارم و

غبار روبیشان کنم و

بگویم کاش جور دیگری تصمیم می گرفتم...


یک وقت هایی در یک زمان هایی بزرگ تر از سنم تصمیم گرفته ام

و یک وقت های دیگری هم نه...



نسبت به روزهای قبل

به سال های قبل

منطقی تر شده ام!

و احساساتم را کنار گذاشته ام!

یادگرفته ام باید با عقل تصمیم گرفت

با عقل هم زیست


و تمام ِ ستارگان ِ چشمک زن ِ درون ِ آسمان ِ دل را به دستان باد سپرد

و چشم ها را بست...



(سخت است....  من و دل و دخترانگی ها و ...

گذشتن از دل، سخت ترین امتحان زندگی ام بوده و هست)



گذشتن از دخترانگی هایم

شاید اگر سهراب اینجا بود

می گفت چشم هایت را نبند

چشم ها را باید شست

جور دیگر باید دید


و من می گفتم

باور کن

هزار روز است که لب هزار رود بی انتها

چشم هایم را به هزار شیوه شسته اند

به هزار راه جدید نگریسته ام

و هر روز

کورتر

سوزان تر

داغدارتر از قبل شده ام



و شاید

کسی

جایی دیگر

بگوید

هزار و یکمین راه

همان راه ِ مطلوبی ست که زندگی ست



و من

به خدایم می بالم

که دارمش

که هنوز هم

چیزی

از پس در و پنجره های بسته ی قلبم

ندا می دهد:


و لا تقنطوا من رحمه الله...



و هنوز


امیدم


به اوست


که هست


بهترین دوست





این روزها برای خوردن یک سیب هم، اجازه می گیرم

از خدایی که

باید تصمیم ها را به او سپرد

و انتخاب ها

و راه ها را


چرا که او حکیم است و ما نه

او قادر است و ما نه

او علیم است و ما نه

او رحیم است و ما نه


و اوست ودووود

اوست لطیف

اوست خبیر


و ما

نه و نه و نه



پروردگارم

یک لحظه مرا به خودم وامگذار



1325526040363830.jpeg


نظرات 2 + ارسال نظر
مژگــان سه‌شنبه 18 آذر 1393 ساعت 17:51 http://banoye-ordibehesht.blogsky.com/

چقدر شبیه من بود دخترانگی هات
دغدغه ها و دلهره هات
سطر به سطر من بودم که مرور کردمش
زنجیر کردن احساسات با عقل
چشم بستن بروی ستارگان پرنور
زخم خوردن و ملامت شدن بخاطر سادگی های دخترانه
و مدام مرور این حرف که سال دیگه چقدر فرق کردم با حالا ، یعنی تصمیمی که همین لحظه بهش ایمان دارم سالای دیگه هم همینجوری پشتش هستم و دفاع میکنم؟
منم مثل تو اون موقع به نتیجه ای نرسیدم و سپردم خودمو به دستای مهربون خدا که دل و احساسم مال اون ، چشم هامم مال اون ، با چشم های دلم راه میرم و با عقلم مواظبم که بیراه نره
سخته ، سخت ، نه به اندازه گفتن و نوشتن به اندازه تجربه کردن که من خوب درک میکنم!
به چشم ها و دل و عقل تو و مهمتر به خدای تو ایمان دارم و میدونم اشتباه نمیکنی و یه روزی مثل من به گذشتت که نگاه میکنی راضی ای از روزهایی که گذشت ، شاید یاداوری بعضی لحظه ها چشماتو تبدار کنه ، شاید بعضی حرف ها یادت نره ، بعضی نشدن ها و یا شدن ها و هرچه که اسمش بازی عجیب و سخت و قشنگ زندگیه یادت بمونه اما شکر میکنی که به خوب کسی تکیه کردی و اون قادر مطلقه ، مهربون بی همتا
نمیگم من الان حالم خیلی خوبه و عالیم و همه چیز گل و بلبل ، حرفم اینه که زندگی همینه و شکر بخاطر همه مهربونی های خدا که بیشتر از اینکه مچمو بگیره دستمو گرفته ، بیشتر از اونکه من حواسم بهش باشه اون حواسش به دلم بوده!
نگرانت نیستم چون امیدت به اویی هست که بهترین است
...
آمین برای ههمون

شکر بخاطر همه مهربونی های خدا که بیشتر از اینکه مچمو بگیره دستمو گرفته ، بیشتر از اونکه من حواسم بهش باشه اون حواسش به دلم بوده!

چقدر خوب بود حرفات مژگان
مرررررسیییی


نه فقط این چند ساله
که سال هاست
نه فقط اینجا و آرامش پنهانم
که خیلی جاها
گفتم
نوشتم
تجربه کردم
که همه چیو باید سپرد به خودش


راستش از یه جاهاییش راضی یم
یه جاهاییشم مطمینم که هنوز حکمتش برام آشکار نشده
که اگه بشه مطمینا اونجاهام راضی خواهم بود...


حرفای امثال تو و مریم گلی که دیگه نمیاد و دوستای دیگه بهم یه امید خوبی می ده

مرسی

ر ف ی ق چهارشنبه 19 آذر 1393 ساعت 09:31 http://khoneyekhiyali.blogsky.com

رونق ِ بازار ِ گیتی قصه ی ِ غم بود و بس !!
من فراوان داشتم زین جنس ، بازارم گرفت !!
موج ِ دریای ِ سحر ، نقش ِ شبم را شست و برد
صبح ، از نو ، در امیدی ناپدیدارم گرفت !!
سلام مهربان بانوی ِ دنیای ِ مجازی
همین که سنگینی ِ طوفان را تاب آورده ای
همین که از تکرار ِ قافیه ی ِ بال ِ سنجاقک های ِ احساست ،
ترانه می سازی !!
همین که زمانه ات بوی ِ جوانه ی ِ بید مشک و رایحه ی ِ بال ِ
کبوتر می دهد ،
همین که زیر ِ سایه بان ِ ملکوت ِ خدا می توانی باشی
همین تو را بس

چقدر خوب،
یعنی
عاااالی بود

من فراوان داشتم زین جنس، بازارم گرفت


سلام مهربون ر ف ی ق همیشه ش ف ی ق این سرا

و چقدر جانم بهار می شود و
شکوفه باران ِ امید می شوم
با حضور شمایی که بارانید و
بی بهانه
ترانه می سرایید
و نغمه ی مهربانی سر می دهید و
برایتان فرقی نمی کند که دانه ای پنهان باشم و یا سروی بی کران


همین بودن ِ دوستانی از جنس جان هم مرا بس

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد