آرامش ِ پنهان

آرامش ِ پنهان

ღ إِنَّ اللّهَ عَلِیمٌ بِذَاتِ الصُّدُورِ ღ
آرامش ِ پنهان

آرامش ِ پنهان

ღ إِنَّ اللّهَ عَلِیمٌ بِذَاتِ الصُّدُورِ ღ

از این عکس به کجاها که رسیدم من!

هواللطیف...


تنها می گردم، میان شوره زار کلمات... گاه نم می شوم، گاه فرو می روم، گاه دور می شوم، گاه پر می زنم، گاه تنگ می شود دلم! و گاه یک کلمه، یک عکس، یک جمله، یک نوشته مرا میخکوب می کند


میان گردش هایم به عکسی برخوردم که ایستایی اش، سکونش، انتظارش، مرا میخکوب کرد و تا الان که دارم می نویسم همین جا روی همین صندلی در همین اتاق نشسته ام و عقربه ها دارند تندتر از من می دوند و یارای یاریشان نیستم!


http://s5.picofile.com/file/8157598418/paiiz.JPG


شاید تنها دوتا پا با کفش های قرمز و بندهای سپید و یک شلوار جین باشد میان انبوه برگ های پاییزی

اما نمی دانم مرا یاد کدام خاطره، کدام اتفاق زندگی، کدام قصه ی روایت نشده ای انداخته که از دیدنش خسته نمی شوم

که می توانم ساعت ها در لابلای تمام برگ هایش قدم بزنم،

که خش خش آهنگین برگ ها را می شنوم،

که انتظار چشمانی که بالای این پاهاست را می بینم

که ایستادگی و فشارشان بر روی برگ ها را درد می کشم

و خودم را جای برگ های له شده ی زیر کفش می گذارم

 و در گردی جای بندهایش می تابم

از این گره به آن گره و می روم تا بالا و برمی گردم

و قرمزی کفش ها برایم ایست می دهد

به افکارم

به زندگی ام

انگار باید رها شوم از روزمرگی هایم

و بایستم

و بنگرم

بی فکر

بی خاطره

بی خیال

بی یاد کسی و یا چیزی

انگار باید خالی شوم

خالی ببینم

تمام برگ ها را

جای جای این عکس را

و پاییز هم دارد تمام می شود

 و باورم نمی شود که نمی شود که نمی شود


همین دیروز بود

آری!

همین دیروز بود که با مادرم برای خرید عید رفته بودیم و من یک مانتو کار شده ی آبی خریده بود و کلی ذوق کرده بودم که پس از سال ها این رنگ آبی را پیدا کرده ام و من که همیشه عاشق آبی بوده ام و کیفی که خط های قهوه ای و خردلی داشت را خریده بودم و شالی که دوستش داشتم و هزار رنگ درونش بود و همیشه از بک گراند آبی لذت برده ام و حالا انگار همین دیشب بود که داشتم سفره هفت سین می انداختم و سکه ها را به شکل گل می چیدم و کمی از سماق های ترش هفت سین می خوردم و یکی از سنجدها هم میهمان دهانم می شد و انگار همین چند ساعت پیش بود که سال تحویل شده بود و تلویزیون می گفت که آغاز سال یک هزار و سیصد و نود و سه مبارک و من داشتم به آن سال فکر می کردم که مجری گفته بود آغاز سال یک هزار و سیصد و هشتاد مبارک و من با همان عقل دوازده سالگی هایم فکر می کردم که چه زود ده ی هفتاد تمام شده و حالا یک باره به خودم آمده بودم و دیده بودم که دهه ی هفتاد که سهل است! دهه ی هشتاد هم چند سالی ست که تمام شده و حالا دارد کم کم به قله ی دهه ی نود هم می رسد و من هنوز هستم و نفس می کشم و پی سوالاتی میدوم که جواب هایش را نیافته ام و هنوز هم در آینه که خودم را می بینم می گویم این آدم کیست و چرا آمده و برای چه می بیند و اصلا چطور میبیند و می شنود و زندگی می کند و هزار سوال دیگری که در ذهنم ولوله می خورند و....


چه زود می گذرد

عمرمان

و اینکه من این روزها به بیست و پنج سالگی ام نزدیکم!

و بوی زمستان می آید

و زمستان چند سالی ست که برایم خوشایند نیست

حتی اگر برف ببارد و باران بیاید و من در سپیدیشان گم شوم

حتی اگر از ذوق باران سر از پا نشناسم


اما


از بزرگ شدن بیشتر از این می ترسم


از بیست و چند سالگی که دارد صدای قدم هایش می آید

از زمستان هایی که دارند تند تند پشت سر هم برایم ردیف می شوند


و دلم نمی خواهد بیاید

دلم نمی خواهد اینطور بیاید

و من هنوز هم

همان باشم که بوده ام...



دیگر منتظر زمستان

منتظر بهمن

و منتظر تولدم نیستم......................................................................................................

..................................................................................................................................



به احترام نقطه چین ها سکوت می کنم


نقطه چین هایی که 

خواهشی می شوند

رو به آسمان



و شاید سکوت

و شاید

هر چیزی

غیر از زندگی


نظرات 7 + ارسال نظر
مژگان سه‌شنبه 25 آذر 1393 ساعت 23:25

روزا سرکار نت ندارم فعلا
اومدم سراغی با گوشی بگیرم که دلم نیومد بخونم اما بدون نظر برم!
دعا میکنم نقطه چین های سکوتت بارون بشه و به خودت برگرده....
نقطه چین بارون از خدا به دستای خالی و قلبی مطمین

مرسی مژگان
دختر خوب و مهربون

می گم دختر یاد کُر میوفتم که بم یاد دادی:دی

بازم کلمه شمالی بمون یاد بده کُر

دعاهات قشنگن
امیدوارم به اجابت نزدیک بشن

ممنون به همچنین واسه خودت عزیزم

الـــی ... جمعه 28 آذر 1393 ساعت 14:27 http://goodlady.blogsky.com

من هم! فریناز درسا شبیه فریناز مرم تا یک عالمه دوری که نمیدونم کجاست با این عکس...

من هم نوروز یک عالمه زدم توی سرم برای مانتوی آبی نفتی ِ پاپیون دارم که تا حالا یه بار بیشتر نپوشیدمش وحالا با خودم فکر میکنم چقدر دوره چقدر نزدیک و چقدر زود تموم شد...

تو هم الی...

حرف های ما هنوز ناتمام
تا نگاه می کنی وقت رفتن است
باز هم همان حکایت همیشگی

پیش از آنکه باخبر شوی
لحظه ی عظیمت تو ناگریز می شود
آه ای دریغ و حسرت همیشگی
ناگهان چقدر زود دیر می شود

رهــ گذر جمعه 28 آذر 1393 ساعت 16:18

هر چیزی غیر از زندگی؟!

حق میدم، خب یه وقتایی آدم دوست داره بنویسه، حتی!
حتی با نوشتن حرفایی که می دونه فقط حس دلتنگیش رو که معلوم نیست از کجا سر در آوردن ارضا می کنه، آرامش می گیره...

حتی با بودن تو بدترین شرایط وقتی به اصل و هدف زندگی فکر می کنی واست شیرین میشه، در بند خاطرات خاکستری ِ زندگی نریم که مختص گوشه گوشه ی این دنیای خاکی با فرهنگای متفاوته، همشم پوچ
ولی خب، همین مرور هم حس قشنگی داره

خخخخ چقدر چرت و پرت نوشتم اول بسم الله
سلام خانوم خانوما چطوری شما؟!:)))

آره
هرررر چیزی غیر از زندگی...

اصل و هدف زندگی

نه یه چیزای خوبیم توش بود:دی

زیارتا قبول باشه و اینا
خوب یواشکی میریا
ما رو دعا کردی؟
اصصی یادتونم بود خدایی؟

یه شاعری بود می گفت نپرسا
حالا توام از حال ما نپرس

سلام

رهــ گذر جمعه 28 آذر 1393 ساعت 16:20

منم موافقم، منطقی تر و خانوم تر شدی، خیلی هم خانوم تر شدی! کلی هم دوست داشتنی

دیگه بیشتر نمیگم که پروو میشی
شوخی کردم، شدی، خب این زبونمو نمی تونم کنترل کنم که به واقعیات می چرخه همیشه خخخخخخ

می گم جدیدا اخلاقت بهتر شده ها:دی

اثرات همسر گرامیه؟

ینی یکی تونس تو رو یه اپسیلون مهربون کنه ها

ر ف ی ق شنبه 29 آذر 1393 ساعت 11:16 http://khoneyekhiyali.blogsky.com

بر برگ های ِ ریخته آینده رابخوان
و
چشم ِ به راه ِ بارانی بنشین که
گذشته را می شوید !!
رویاهایت را زیر ِ آفتاب بگشا که
آن که در حسرت و انتظار زاده شد جنازه ای بیش نبود !!!
سلام بر بانوی ِ مهربانی ها
کلامت
مهلتی برای اندیشه
فرصتی برای ِ نگاه
و
کُنجی برای ِ روح ِ خسته
بود

نگاهتان بسان طراوت شبنمان شوق
بر دل سرخ، گلبرگ های زندگی ست
و طراوت را
و زیستن را
و خوب نگریستن را
به روح ِ خزان زده ام می پاشید...

سپاس ر ف ی ق همیشه ش ف ی ق این دیار


و سلام

معصومه شنبه 29 آذر 1393 ساعت 16:50 http://sickeyes-fragile.blogfa.com/

+سلامـــ..پوزش بابت غیبتم.ممنونم ک ب یاد من هستیـ.


++از من تنها تر....تومانده ایــــ

سلام معصومه جون

خواهش می کنم
جات خالیه اینجا

دقیقا...

رهــ گذر دوشنبه 1 دی 1393 ساعت 16:18

ممنون عزیزم... آره که به یاد همه بودم، تک تک!!

هِی چی بگم
درسته به من میگه یخچال:دی، ولی واقعا تمام تلاشمُ می کنم که این طور نباشه
اصلا همه همین طورن، می بینی بعدا چی میگم! خیلی سخته، باید حداقل! حداقل! نصف خودتُ تغییر بدی:دی
یا بهتر بگم، تطابق

باریکلا
اصن نبوده باشی بت شک می کنم:دی

ولی مطمینم تو یخچال نیستی

می گم بیشتر بیا تجربیاتتو بنویس شاید اینده به درد مام بخوره

البته اگه آینده ای باشه ...

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد