آرامش ِ پنهان

آرامش ِ پنهان

ღ إِنَّ اللّهَ عَلِیمٌ بِذَاتِ الصُّدُورِ ღ
آرامش ِ پنهان

آرامش ِ پنهان

ღ إِنَّ اللّهَ عَلِیمٌ بِذَاتِ الصُّدُورِ ღ

دیگر فرقی نمی کند!

هواللطیف...


یک وقت هایی میان ِ زندگی روزمره، میان تلاش های رو به جلو، و حتی شاید سعی در ندیدن و به فراموشی سپردن گذشته ها، یک اتفاق، یک جرقه، یک عکس، یک درس، یک پروژه، یک اسم، و یا حتی یک فیلترشکن!!! تو را می برد به روزهایی که گذشته اند... به خودت نگاه می کنی... بزرگ شده ای... آنقدر که حالا می توانی بگویی شش ساااال پیش در این دانشگاه پا گذاشتم و حالا دو سااال است که رفته ام...

می توانی شروع کنی از بیست بشمری! یک! دو! سه! چهار!پنج!!!... و زندگی را دور بزنی، و فیلترشکن دار شوی! و بعد از یک سال، تمام دوستانت را ببینی! و چقدر سراپا نساجی بوده ای و صنعتی! چقدر تمام دوستانت غریبه شده اند... حتی آن ها که هر روز با هم ناهار می خوردیم. با هم نماز می خواندیم. با هم درس می خواندیم. با هم بیرون می رفتیم. باهم دانشگاه را گز می کردیم. با هم چهارسال و نیم تمام زندگی کرده بودیم!!! میان صفحه های پیچ در پیچ فرند آف فرندها حتی می رسی به یک اسم آشنای دور! و می خوانی اش! و میبینی اش! و یکباره تمام سرت گیج میرود و باورت نمی شود که او هم رفت...

عادت کرده ام... به رفتن آدم ها! به دور شدنشان! به ممنوعه شدن هاشان حتی!

و آنقدر سنگ شده ام که دیگر نه از ندیدن کسی، نه از فکر نکردن به کسی که دور بوده و حالا هم دیر، نمی لرزم!

تمام آن چهار سال، به من آموخت که شبیه همان کوه های سخت و بلند شوم... یاد بگیرم که بایستم و هر که تیشه به ریشه ام، به عاطفه هایم، به احساساتم، به تمام وجودم حتی، زد، نیفتم! نلرزم! حتی اگر خم هم می شوم بازگردم و دوباره قد علم کنم...

هر چه دارم از همان چهارسال و نیمی ست که روزهایش سخت می گذشتند اما شیرین! کسانی بودند که دوستی با آن ها را دوست داشتم حتی اگر حالا تنها دو سه نفرشان مانده باشند...

امروز که برای یکی از پروژه هایم به دانشگاه قبلی ام می رفتم، باور کن پاهایم می لرزید! و چشم هایم 360 درجه می چرخید... من از جای جای صنعتی اصفهان خاطره دارم... از در ورودی اش بگیر تا سوله ها! تا همان کارگاه بافندگی که در پرت ترین قسمت دانشگاه بود و دفتر فنی هم همان روبرو و چقدر خاطره ها برایم زنده شد... از سه راه برق بگیر تا جاده ابریشم، از پشت برق و توت هایش بگیر تا پشت عمران و چمن های همیشه خیسش! از کتابخانه مرکزی بگیر تا بازارچه و خوابگاه و تاب ها و پل ها و دانشکده ها و کارگاه های پشت فیزیک و دانشکده قدیمی و حالا دانشکده جدید و باران ها و شب های آن جا و تالارها و آمفی تئاتر و نقلیه و شهدای گمنامش که امروز تنها رسیدم به همان سه شهیدی که چقدر برایم عزیزند و چقدر دلم برایشان تنگ شده بود...

شاید هزار بار در هزار پست همینجا تمام این ها را نوشته باشم... شاید حتی از آدم هایش، از خاطره ها، از بازدیدها، از اردوها، و حتی از استرس ها و شب های امتحان، از درمانگاهش که برایم تلخ ترین خاطره هاست و از همه جا نوشته باشم، اما امروز که دوباره دیدمش، خواستم که بنویسم تا یادم باشد زمانی به آنجایی که خواستم ، رسیدم! و حالا هم امیدوارم و امید دارم که چند سال دیگر، به آنجایی که می خواهم! برسم!!

هر چند زمان فرق کرده، و شرایط، و سن و سال! و نمی دانم حتی فردا چه می شود، و برنامه و هدف زندگی ام این روزها و سال های بعد از گرفتن مدرکم، به زندگی آینده ام گره خورده...

امروز، به جای جایش که می نگریستم و از میان خیابانهایش که می گذشتم، یادم می آمد همیشه این روزها را در صنعتی تصور نمی کردم، برای ارشدم، تمام برنامه ریزی ام تا قبل زده شدن از رشته ام! پلی تکنیک تهران بود، همان امیرکبیر خودمان، و برای دکترا هم برنامه ام خارج بود، نه حتی ایران! یعنی این روزها باید در مقطع دکترا باشم و خارج از این مرز و بوم...

اما نمی دانستم زمانه برایم چه ها که نوشته! و نمی دانستم بعد ها چه تصمیماتی خواهم گرفت...

نمی دانستم شاید زمانی وبلاگ بزنم و بنویسم! نمی دانستم شاید زمانی آن هم در یک بازه ی کوتاه، تمام چند نفری که دوستشان داشتم از این شهر بروند، چه شهرهای دیگر و چه خارج، نمی دانستم کسی زمانی در زندگی ام پررنگ خواهد شد و روزهایم را رنگ خواهد زد و امید خواهم داشت و زندگی برایم روزهای زیبایی را رقم خواهد زد و بعد همه چیز عوض شود! شبیه دفتری که ورق بخورد! یا جاده ای که به دره برسد! سقوط خواهم کرد، خواهم رفت! خواهد رفت! و زمانی می شود که آرام آرام و صلانه صلانه و با چنگ و دندان، باید خودم را از ورطه ی نیستی، و مرگ، نجات دهم و باور کنم که تمام روزهای خوبم تمام شد...

پس از آن  شاید سرنوشت به رحم آمده بود که  روزهایم را رنگ ارغوانی زد... رنگی که نمی بازد و زندگی ام را تحولی نو بخشیده در این روزهای سخت.... نفسی نو شاید.... و کاش که خدایم مهربانی هایش را دوباره نشانم دهد...


روزی که به استقبال عرفه ی جنوب می رفتم و دو سال پیش بود را خاطرم هست اما آن زمان که در مرگ حقیقی می زیستم، باورم نبود که روزی قلم در دست می گیرم و بناهای اصفهان را می کشم و به معماری روی می آورم و حتی سال دیگر دانشجوی این رشته خواهم بود و از نظر معنوی چقدر زندگی ام متحول خواهد شد و به کجاها که وارد نشدم و دوستانی که یافتمشان، شاید هم زمانه دلش برایم سوخته بود و رنگ آرامش را به روزهایم زده بود...


اما

امروز، باز هم فهمیدم که

دیگر مثل دختر 20 و یا 21 ساله ی چند سال پیش، نمی خندم و دلم به تکیه گاهی که داشتم و حالا ندارمش، قرص نیست!


فهمیدم که می شود مردانه زیست! مردانه بزرگ شد! مردانه روی پای خود ایستاد! و از یک جایی دیگر نیازی به هیچ مردی در زندگی نداشت!


فهمیدم که از یک روزی، می شود دل را بوسید و توی بقچه ی ترمه ای پیچید و گذاشت کنج ِ گنجه ای که پنهان ترین است از چشم هایت...


فهمیدم که می شود تنهایی زیست! خوب هم زیست! و اگر کسی زمانی آمد و خواست کنارت قرار بگیرد، دیگر برای تو مهم نخواهد بود که او کیست! نامش چیست! چه شکلی ست! دقیقا می خواهد کجای زندگی ات باشد!


آری!


فهمیدم که از یک روزی، دیگر برای آدمی فرقی نمی کند که با چه کسی! ازدواج کند...


و شاید ، حتی چه بسا دیگر برایش ازدواج نکردن بهتر باشد!!



http://images.persianblog.ir/589333_PUqikgMe.jpg


+ امشب، همان شبی ست که نمی خواستم بیاید!


اما

بی اختیارترینیم گاهی!...


نظرات 22 + ارسال نظر
فاطمه سه‌شنبه 28 بهمن 1393 ساعت 21:22 http://lonely-sea.blogsky.com/

دارم فکر میکنم...

به اینکه چی میشه گاهی...

این روزا فیلسوف شدم...

بعد توام زدی تو خط فیلسوف بازی و اینا ها

آره کلا:دی

چی می شه گاهی...

فاطمه سه‌شنبه 28 بهمن 1393 ساعت 21:23 http://lonely-sea.blogsky.com/

امشب شب خوبیه ولی

البته اصا نمیدونم چراها...

فردا مگه روز خاصیه اصا؟

چه خبرس مگه آباججی؟

فاطمه سه‌شنبه 28 بهمن 1393 ساعت 21:25 http://darya-tanhast.blogsky.com/

اینم آدرس جدید ما

مام که داشتیم

نازی سه‌شنبه 28 بهمن 1393 ساعت 22:14

بسی به فکر فرو رفتیم...
البته فکرهای تلخ و پر از آه و حسرت
چقدر زمان زود میگذره....
پی نوشت هات نگرانم کرد
تو امشب باید خوشحال باشی
فردا بهترین روزه ها
حواست باشه
یادش بخیر
4 5 سال پیش همینجا
چه زود گذشت
و چه روزایی بود
و چقدر خوش گذشت
http://arameshepenhan.blogsky.com/1389/11/29/post-97/

میخواستم ببینمت نشد ولی...
تولدت پیشاپیش مبارک

لزومی واسه خوشحالی نمی بینم راستش

حتی حالا که فقط یک ساعت از روز تولدم مونده مهرناز :)

آره

قدیما همه چی بهتر بود...
یادش بخیر

آره...

حتی واسه هماهنگی متنی که بهت گفته بودم و کاش می شد می دیدمت که هماهنگش می کردیم...

ممنون

نازی چهارشنبه 29 بهمن 1393 ساعت 00:34

این عکسه خیلی حرف داره....
چند بار اومدم هی نیگاش کردم...

خیلیییی

کلا عکسای پستامو، واسه پیدا کردنشون، بیشتر خود نوشتن پست هام طول می کشه


این عکس، دنیا حرف داره
خوشم اومد که یک نفر بهش اشاره کرد حداقل

رهــ گذر چهارشنبه 29 بهمن 1393 ساعت 21:31

سلام

نه فاطمه جون فردا اصن روز خاصی نیست

سلام

فردا که نه ولی امروز رووووز بیسیار بسیااااااار خاصی بود و هست

رهــ گذر چهارشنبه 29 بهمن 1393 ساعت 21:31

تازه تولد هیچکی هم نیس

اصصی تولد چی چی هست؟
خوراکیس؟

رهــ گذر چهارشنبه 29 بهمن 1393 ساعت 21:32

البته من یه دختر می شناسم اسمشم فرنازه، انقدرم دوسش می دارم، تازه فردا قراره دنیا بیاد

خخخخ
پس ی روز از من کوچیکتر می شه که:دی

یعنی کی می تونه باشه عایا؟

رهــ گذر چهارشنبه 29 بهمن 1393 ساعت 21:33

ینی امشب میشه شب تولدش
تولدت مبارک خانومی! خیلی خیلی مبارک

خخخخ
نه دیگه
میشه شام ِ تولدم

دیشب شب تولدم بود:دی

ممنون خیلی

رهــ گذر چهارشنبه 29 بهمن 1393 ساعت 21:40

همه "همه"
دقت کن
همه ی اونایی که تو این سن به نتیجه ای که نوشتی رسیدن، تو میانسالی دقیقا برعکسش رو آرزو کردن... ولی زمان ِ رفته بر نمی گرده

خدا رو شکر نمی کنی که انقدر عاقلُ با تجربه شدی؟!

اون که آره خدا رو صدهزار مرتبه شکر

اما، ربط نتیجه ی خودم با نتیجه ی اونایی که می گیو نفهمیدم

هنوزم می گم

دیگه فرقی نمی کنه

کاری که شایدم الان دارم انجامش می دم حتی.... :|

نازنین چهارشنبه 29 بهمن 1393 ساعت 21:47

سلااااااااااااااام سلاااااااااااااااااااام
پس چرا از کیک و شام خبری نیس آیا؟
نکنه مجلس جای دیگه برگزار میشه؟ :دی

علیک سلام علیک سلاااااااااااااااام

عروس رفته گل بچینه آخه خخخخ
واللا خبر ندارم کارت دعوت دادن مگه؟

نازنین چهارشنبه 29 بهمن 1393 ساعت 21:49

خانوم مهندس آدم روز تولدش که ازین چیزا نمینویسه :دی
من ناهار نخوردم که کیک بخورم

تولد تولد تولدت مباااااااااااااااااااااااااارک

خخخخخ
اینا واسه شب تولدم بود

جات خالی
داداش کوچیکم رفته بود کیک انگری بررررد خریده بود

یعنی
من:|
کیک:|
رفتیم تو فضا:|

مرررررررررررررررررررررررررسییی

نازنین چهارشنبه 29 بهمن 1393 ساعت 21:50

بیا بعضی جاها شمعا رو فوت کن که 125 سال زنده باشی

ووووییی
حتتتتتما

اصن آدم اینقده دوس می دارد روز تولدش بره خونه دوستاش بتابه شمع فوت کنه که نگووووووو

نازنین چهارشنبه 29 بهمن 1393 ساعت 21:53

عه! به به
رهگذر جونُ همزادخانومها هم که تشریف داشتن : ))
احوال شما خوبین خوشین؟

حالا من چیکار کنم کیک میخوام خب!

عه! منم که تازه اومدم خخخخخ

منم خوبما راستی


واللا اینجا پل خواجو می دیم امشب
خخخخ

فاطمه چهارشنبه 29 بهمن 1393 ساعت 22:15 http://darya-tanhast.blogsky.com/

همگی دعوتین به سنک صبور به صرف شام و اندکی قر و فر

تازه منم میخوام قر بدما

سنگ نه سنک:دی

واه و واه و واه
استغفرالله:دی

شام چی چی هس اصصی؟

خخخخ تو مگه بلدی؟

نازنین چهارشنبه 29 بهمن 1393 ساعت 22:54

انگری برد

دم داداشت گرم
نه واقعا خوشم اومد کارش درستِ

وااای آره اصن خودم موندما:))))

توی اینستاگرامم می ذارم حالا:)))

اینستا داری نازنین؟
اگه داری بیا فالوم کن ببین

رهــ گذر چهارشنبه 29 بهمن 1393 ساعت 23:06

دیگه ربطشو خودت دریاب دیگه! نخواستم توضیح واضح بدم

باشه
سعی می کنم دریابم :)

محمدشون پنج‌شنبه 30 بهمن 1393 ساعت 23:21

فریناز بانو آخه چرا؟ نه آخه چرا؟

باو عروس میشی یک کیفی میده من میدونم
البته تجربه ندارما

تو ماشین عروس بوق بوق یک حالی میده
با حرکات موزون و سخیف که البته در شان ما نیست

همین! می خواسم بپرسم اتفاقا شما تجربه داری عایا از عروس شدن مگه؟

یادم باشه محمد واسه عروسیم تو و اون باکس یونی باحالتونو دعوت کنم پس
هزینه ایاب و ذهاب و پذیراییم رایگان

محمدشون پنج‌شنبه 30 بهمن 1393 ساعت 23:26

راستی بانو
بیا برو درس بخوون
بیا دکترا با هم میریم دانشگاه newcastle استرالیا حال میده وا

نخواستی میریم MIT
این یونیای داغون خودمونم ولش کن
الان دیروز دوست ما رفت ایتالیا به اون داغونی
بد جالبه رنک یونیش ( پلی تکنیک میلان) از شریف ما هم بهتره چه برسه به امبر کبیر!

بیا میریم استرالیایی کانادایی جایی
امیر کبیر چیه

تو تو فکرش هستی که بری؟

مرکز معماریم که ایتالیا و فرانسه ست
ولی اسم خارج میاد جدیدا دوسش نیمیدارم


خب الان امیرکبیر که منتفی شده، کانادام بدم نمیاد، استرالیا رو دوس نمیدارم ولی
حالا بازم گزینه روی میز بذار مهندس

حسین جمعه 1 اسفند 1393 ساعت 21:47

سلام
اگه این پست رو بخوام به دو قسم تقسیمش کنم برای نیمه اول پستت میتونم کامنتی که خودت دو سه سال پیش برام گذاشتی رو بگذارم:
بگذار مردم هر چه هستند باشند، هر چه می خواهند باشند. «من» باید آنچیزی باشم که «باید» باشم!
پ.ن:
برو اون چیزی باش که باید باشی. چندین بار ثابت کردی که میتونی پس خودت رو بازنشسته نکن دختر

سلام
حسین، آدرس وبلاگتو بذار،


آره... اون زمان ، چقدر با الان متفاوت بودم.!

ممنون

مژگــان پنج‌شنبه 28 اسفند 1393 ساعت 18:50 http://banoye-ordibehesht.blogsky.com/



...

مهرداد یکشنبه 23 فروردین 1394 ساعت 17:59

(لبخند)
سلام فریناز
اینجا برات پیغام میذارم چون این پستت رو خوندم
حرفایی که اینجا نوشتی یه حس و حال خاصی به من داد
چقدر خوشحالم که تو هستی فریناز
خیلی خوشحالم که من هنوزم میتونم یه خبری از دوست قدیمی داشته باشم
تولدت مبارک باشه آبجی قشنگم
زیارتت قبول باشه
ببخش که انقدر دیر اینا رو دارم میگم
اصلا گله نمیکنما ازت،اصلا
فقط یه وقتایی اگه شد منو هم یاد کن،مگه داداشیت نبودم؟
الان تو خونه نت ندارم و واسه همینه انقدر فاصله گرفتم از تو و رگبارت(آرامشت)
تو که منو میشناسی،یه کم دیگه باهات حرف بزنم اشکام میریزه
تو کافی نت هم که نمیشه(چشمک)
واسه داداش کوچیکت دعا کن...

سلام داداش مهرداد گل
چطوری؟ خوبی؟

ممنون تو خوبی؟ چه خبرا؟ چیکارا می کنی؟

درست تموم شد به سلامتی؟

من که یادت هستم تو پیدات نیست اصن:(


الان دیگه منم نمی رسم حتی بنویسم... خیلیه ها حتی نمیرسم بنویسم

دعا کن مهرداد همیشه برای آجی بزرگه:)

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد