آرامش ِ پنهان

آرامش ِ پنهان

ღ إِنَّ اللّهَ عَلِیمٌ بِذَاتِ الصُّدُورِ ღ
آرامش ِ پنهان

آرامش ِ پنهان

ღ إِنَّ اللّهَ عَلِیمٌ بِذَاتِ الصُّدُورِ ღ

دست توسل همه‌ی انبیا بُود..... بر رشته های چادری صبح محشرش

هواللطیف...


جمعه که داشت تمام می شد و به آخرهای مراسم رسیده بودیم، دلم گرفته بود و بعد سر شام، سمانه هم گفته بود که آن لحظه های سینه زنی و کوچه و نوحه، زجه هایش از تمام شدن مراسم هم بوده... شاید شبیه همه ی مان که هر کدام تمام هفته را در مسیر خانه تا میدان احمدآباد و خیابان سروش و یکی از خانه ها و کوچه های همان حوالی، به عشق مادر یاس نشانمان، کار و درس و زندگی را تعطیل کرده بودیم و تنها به کنیزی فکر می کردیم... به خادمه بودن... به اینکه چکار کنیم تا عزاداران مادرمان، فاطمی تر از در این خانه بیرون بروند... و فکر می کنم اولین جمعه ای بود که غروبش را نفهمیدیم... هر چند تقارن غروب جمعه و اتمام برنامه های سه روزه مان، همان بغض را برایمان به ارمغان آورد اما شبیه اکثر جمعه ها روی همان تاب خیره به آسمان و آب و استخر و پرنده ها و شاخه ها در باغ نبودم... حالا اگر هم غمی بود و بغضی، جمعی بود و یک جمع بغض داشت...

امسال هم توفیقی نصیبم شده بود و حالم خوب بود از اینکه توانسته بودم کنار دوستان ِ جان، درست در آخرین ساعت ها و آخرین روز مجلسمان، آن بغض لعنتی را بشکنم و اشک بشوم... حتی اگر باز هم در اجرای خودم اشک نشده بودم، اما پس از آن کنار همان دیوار و خیره به سِن و حرف های خادمه ای از خادمه های فاطمه، اشک شده بودم و بعدترش هم سر شام بود و آخرهایش که گریسته بودم و از ته دلم دعا کرده بودم که کاش تمامی شان خوشبخت بشوند و عاقبت بخیر و هر سال زیر خیمه ی فاطمه ی مهربانی ها پناه گیریم... از ته دلم خواسته بودم که آن روز در آن برهوت ِ بی در و پیکر، دست هایمان ریشه های چادر فاطمه را بگیرد و نجات یابیم.... خواسته بودم و دعا کرده بودم که گم نشویم و دستمان را رها نکنند که ما بازیگوشیم و دوست داریم به جاده های خطرناک و بی سر و ته بدویم و راه راست را نمی دانیم.... آری آن شب میان اشک هایم یک عالمه دعای خوب خواسته بودم و چقدر در این یک سال خیلی چیزها فرق کرده بود و امسال آدم هایی بودند که پارسال نبودند و پارسال آدم هایی حضور داشتند که امسال نیامدند...

لحظه ای تمام قد لرزیده بودم که کاش سال دیگر باشم و بتوانم در پناه ِ خیمه ی امنتان باشم مادرم...

کاش او هم باشد و سال دیگر تمام این روزها را باهم به عزاداری بنشینیم...


شنبه بود که انگار چیزی گم کرده باشم... به هیچ صراطی مستقیم نمی شدم و دلم همان زیرزمین و همان مسیر و همان حسینیه ی محشر را می خواست با پارچه های سیاهی که دورتادورش نصب شده بود و نام مقدس مادرمان و امام حسین را رویشان نوشته بود... چقدر دلم یک دنیا خدمت می خواست...


بانوی دو عالم...

مادر مهربانم...

به لطف و دعا و شفاعت شماست که توانستم متن شهادت را آنگونه که باید، ادا کنم و خیلی ها بیایند و تشکر کنند که به به! و من بگویم بخدا لطف مادرمان بود و بس... نگاهشان و توجهشان بود و حضورشان...

چقدر می لرزم

حضورشان...


بانو جانم...

چند ماهی بود با بچه ها شب و روز تلاش می کردیم و پیگیر مراسم بودیم تا آنگونه که شما دوست دارید برگزار شود


دوست داشتید مادر جان؟

آمدید و قدم های بهشتی تان را بر چشمان بارانی مان گذاشتید؟


مادر مهربانم...

فاطمه جانم

برایمان دعا کنید

دعا کنید آنگونه که می خواهید باشیم و بشویم...

آن گونه که شما دوستمان داشته باشید


که به خدا همچون فضّه بگویم، انا خادمة فاطمه.....


من خادمه ی فاطمه ام....


 و آسمان ببارد و ....



سپاس مهربان پروردگارم...

شکر و هزاران هزار بار شکر به پاس همه ی روزهایی که گذشتند و دارند می گذرند...

به پاس تمام هفته ی قبل

شکر...


+ نام پست، بیتی ست از علی اکبر لطیفیان