آرامش ِ پنهان

آرامش ِ پنهان

ღ إِنَّ اللّهَ عَلِیمٌ بِذَاتِ الصُّدُورِ ღ
آرامش ِ پنهان

آرامش ِ پنهان

ღ إِنَّ اللّهَ عَلِیمٌ بِذَاتِ الصُّدُورِ ღ

نگاه کن که من چو ماه گشته ام!

هواللطیف...


یادت هست حوالی ساعت چهار بعدازظهر بود، دو روز پیش، همین جا گفته بودم که منتظر فردایم و همین لحظه هایش! آخر قرار تازه ای با ماه داشتم... اما نمی دانستم، نمی دانستم که مهربانی مرا در خود غوطه ور خواهد ساخت و قرارها جلو خواهند رفت و من از ساعت 12 ظهر جایی خواهم بود که ریشه در همان اشک های بهمن ماه و نرفتن آن مشهد دارد.... نمی دانستم خواهر بلافصل امام رضا علیه السلام مرا، این کمترین را، دعوت خواهند نمود و همه چیز مهیا خواهد شد، هرچند سخت! هر چند با نگفتن تمام حقیقت ها! اما دیروز درست سر نماز جماعت ظهر رسیده بودم و قرارم با ماه آغاز شده بود... از همان لحظه ها با همان دلهره ای که به جانم افتاده بود و روانه ی میهمان خانه ی حضرت شدیم...

تا به حال به میهمان خانه ی امام رضا نرفته ام و غذای حضرت را آن جا نخورده ام

و شاید یکی از آرزوهایم هم باشد که از آن ژتون ها داشته باشم و بروم در میهمان خانه شان بنشینم و تا دانه ی آخر غذایم را بخورم...


اما دیروز خواهرشان سنگ تمام گذاشتند... خواهری که تا به حال به دیدارشان نرفته بودم، اینگونه حتی قبل از زیارت ما را به میهمان خانه شان دعوت کرده بودند و ناهار خوردیم...


شاید دیروز و آن جا بودنم کمی سخت بود و کمی پر پیچ و خم و با دلهره اما

اما

شده بود و همان لحظه ها بود که به سمانه و محدثه گفته بودم که چقدر حس خوبی دارم از اینکه حالا اینجاییم....

سمانه گفته بود از مهربانی امام زمانمان است و بانو، که نگاه کن، تو بیا، تو برای ما باش؛ ما به تو غذا هم می دهیم...


نمی شود وصف نمود لحظه هایی را که آنجا بودم و قول دادم که بیشتر بروم... هرچند از آن جاهاییست که خودم هم نباید بفهمم و بویی ببرم که رفته ام! چه برسد به آن ها که همین حوالی هایند...


http://rasekhoon.net/userfiles/Article/1389/10%20mehr/03/m11411%20(2).jpg


راستش را بخواهی تمام دیروزم به یک جمله رفته بود... من خواسته بودم افتخار را، و او گفته بود که مادرش به او افتخار می کند و من اشک شده بودم و تمام عصر را که روی سن بود و حرف می زد گریسته بودم و قسم داده بودم مادر مهربانی ها را به دستگیریشان...

کاش کسی بود تا حرف هایم را ذره ذره استشام می کرد... شاید حتی دلش می سوخت و یا تعجب می نمود اما

اما

این حکایت روزهاییست که تمام لحظه هایم را فدا کرده ام و از آن سو مورد افتخار که واقع نمی شوم هیچ، با جبهه ای از حرف های سرد و تلخ و آزاردهنده مواجهم...


راستی چقدر دلم افتخار کردن می خواست

اینکه مادر من هم مثل مادر او به من افتخار می کرد...


بگذریم...


همین که مادرحقیقیمان به ما افتخار کنند برای تمام دین و دنیایمان بس...


راستی بانوی ماهتاب... مهربان یاس ِ کبود ِ علی

دست هامان خالیست و هیچ کاری برای شما نکرده ایم... تنها برچسب خادمة فاطمه را بر سینه هایمان چسبانیده ایم... می شود یاریمان کنید در یاری رساندنتان؟ می شود به ما هم افتخار کنید؟ تا دل من هم شاد بشود مانند دل او که می گفت دیروز مادرش به او افتخار می کند...


دیروز یک جور عجیبی خوب شده بود و آن شور عربی که اولین بار بود لمسش می نمودم و آن لحظه های سینه زنی به سبکی تازه که ندیده بودم و آن زجه ها که از گلویم رخت بربستند و رها شدند و تا آسمان ها رفتند و دست و پاهایی که در راه شما کبود شدند و چقدر بانو جان چقدر شما مهربانید و امسال لطفتان را بر من ِ حقیر تمام نموده اید...

نمی دانم چگونه خدایم را شکر گزارم...


او راست می گوید

همیشه همه چیز که کامل نیست


گاهی میان ِ مرگ، به همین مراسمی که پیش می آید، نفس مسیحایی را استشمام می کنی و برمی خیزی... درست وسط ِ جان دادن، بر می خیزی و زندگی از سر می گیری


کاش عمری باشد و سالی دیگر و تمام دل ها و جان ها و آدم هایی که می خواهند باشند، باشند و بیایند و باهم فاطمیه بگیریم و به عزای مادر بنشینیم و در داغ ِ در و دیوار و آتش و چادر و سیلی بسوزیم...



تمام دیروز را دعا شده بودم... برای امروزی که جمعه است و آمدن شما را مژده می دهد...

راستی آقای خوبی های همیشه

کجایید که نمی آیید؟

هنوز خوب نشده ایم؟

می شود خوبمان کنید؟


آنگونه که لایق دیدار شویم....



بیایید مهدی جانم


چشم به راه شماییم....


http://upsara.com/images/b954netp5xiqu9mjpe9q.jpg

نظرات 1 + ارسال نظر
t جمعه 29 اسفند 1393 ساعت 08:53 http://tobeh55.blogfa.com

سلام عیدتون مبارک باشه وب خوبی دارید سری به من هم بزنید ...به امید دیدار

سلام ممنون

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد