آرامش ِ پنهان

آرامش ِ پنهان

ღ إِنَّ اللّهَ عَلِیمٌ بِذَاتِ الصُّدُورِ ღ
آرامش ِ پنهان

آرامش ِ پنهان

ღ إِنَّ اللّهَ عَلِیمٌ بِذَاتِ الصُّدُورِ ღ

حس حضور خدا!

هواللطیف...


روزی اینجا از جمعه ها نوشته بودم

جمعه ی آخر سال و جمعه ی اول سال

و جمعه های بعدی و حالا نوبت دیروز است شاید!


شاید جمعه های امسالم، به رنگ و بوی انتظاری از جنس حروف مزین نشده باشند و بر صفحه ی این سرا نقش نمی بندند اما در دلم غوغاییست...

حال چه اصفهان باشم و چه کربلا و چه حتی مانند دیروز رهسپار اردوی یک روزه ی یزد و نایین شده باشم...


یک تجربه ی جالب، با آدم هایی که خوب بودند و دورشدن ها...

دور شدن برای مدتی طولانی شاید یکی از سخت ترین کارها باشد اما خوب بود اینکه یک روز کامل کیلومتر ها با مردم این شهر فاصله گرفته بودم...

آدم یک جاهایی را و یک آدم هایی را می بیند و در لحظه بدون هیچ فکری دلش تمام سادگی آنجا و آنها را می خواهد... شبیه روستای فهرج یزد که قدیمی ترین مسجد جامع اسلام درونش بود و کوچه ها و خانه های بزرگی که بادگیر داشتند و حیاط و پر از درختان رنگارنگ و پسته و انار و گل های زیبا و حتی آن گوشه مرغ و خروس ها بودند و به معنای واقعی روستا بود... دلم برای سادگی شان، برای آرامش آنجا تنگ شده بود!

اولین بار بود میرفتم اما دلم برای خود ِ سادگی تنگ شده بود و خود ِ آرامشی که آنجا میان کوچه پس کوچه های خشت و گلی اش می یافتم...

و روی پشت بام آنجا که یواشکی رفته بودیم

و مسجد جامع یزد که تمام صحن و سرایش را نفس کشیده بودم و زیر تمام کاشی کاری ها و معماری عجیبش آرام شده بودم...


چقدر جمعه ی متفاوتی بود وقتی در نایین و مسجد جامع آنجا استادمان تاق و قوس ها را توضیح میداد و من غرق آرامش عجیب مناره های گلی اش و آسمان ابری بی نهایت زلالش بودم.. چیزی که در اصفهان اتفاق نادری ست اما آنجا آسمان به قدری زلال بود که انگار هیچ گرد و غباری میان تو و ابرها نیست و می توانی آبی اش را چنان نفس بکشی که تمام ریه هایت باز شود...

وقتی در میان حیاط خانه ی دکتر پیرنیا قدم می زدم حالم یک جور عجیبی خوب بود...

و معماری یعنی حس حضور خدا...


و سال ها لازم است تا یک معمار به آنجا برسد

به خلق اثری که درونش پر از خدا باشد

پر از آرامش

که وقتی وارد مسجد جامع یزد شدم ناخودآگاه مرا به سوی نماز خواندن می کشاند

 و تا نخواندم آرام نگرفتم


نماز زیباترین اتفاق خداست



یادش بخیر که تمام جاده را چه کرده بودیم و با خاطره های استادمان به سر شده بود و بارانی که می آمد و تمام شیطنت های شب قبل درست همین موقع ها...

چقدر آزادی آن لحظه ها به دلم می چسبید!!!


و چقدر همه چیز زود تمام می شود... حتی تمام آن لحظه های خداحافظی و باران شدید ساعت یک نیمه شب و پیامکی از طرف تو و آن موقع شب... که منتظرتم...! و چقدر دلم می خواست می شد زیر این باران دوید تا تو...


دیروز خوب بود و خوب هم تمام شده بود



فرقی نمی کند امروز چه شد، حتی چرا حالم بد شده بود و دلم برای تمام آن پنج شنبه های پاییز و زمستان قبل تنگ شده بود، اما مهم این است که باران دیشب خوب بود و ساعت یک و نیم شب در خیابان های اصفهان بودن خوب بود و این سفر خوب بود و زندگی گاهی به قدر همین ثانیه ها و دقیقه ها خوب می شود...

هر چند همان لحظه ها، اتفاقات عجیبی آزارت می دهد و شاید نبودن هایی و جای خالی هایی تو را بیش از حد اذیت می کند اما همین که می توانی به قدر یک دقیقه زندگی کنی، همین تو را بس تا انتهای دنیا...

و من دارم فکر می کنم دیروز به قدر یک دقیقه زیسته ام یا نه؟!


راستی به کشفی بزرگ رسیده ام


آدمی از ناامیدی به بی تفاوتی می رسد

و از بی تفاوتی به بی حسی

و از بی حسی به رهایی

و از رهایی به پوچی

به عدم


و من تنها به حس حضور تو در این چرخه ی مبهم ایستاده ام...





+ خدای مهربانم

کمکم کن

که این بودن ها لیاقت می خواهد


کمکم کن بودن در راه ِ تو، برای خودت باشد، نه آنان که مهر تو را در دلم کاشته اند




خدای خوبم

به صبر خودت نگاه نکن

به بی قراری هایی بنگر که جام جام از جانم برمی گیرند و مرا به تهی می رسانند...


می ترسم از تهی شدن


به فریادم برس

یا غیاث المستغیثین....


نظرات 4 + ارسال نظر
فاطمه یکشنبه 30 فروردین 1394 ساعت 09:30

فاطمه خانوم‌بعد از مدت هاااا اول می شوند

به به باریکلاااااااااا

فاطمه یکشنبه 30 فروردین 1394 ساعت 09:34

میدونی

این جور‌وقتا شبیه چی میمونن؟!
آدم وقتی ی درد جسمی داره. مث معده درد... این معده درد دردش گاهی میگیره گاهی ول میکنه...
بعد اون وقتا که ولت میکنه ناخوداگاه ادم ی لبخندی میاد رو لبش با اینکه به کوتاه بودنش مطمئنه ... میدونه الان دوباره درد میگیرتش...

خلاصه که این آپت شبیه این بود... انگار از همون چن دقیقه بی درد بودن وسط ی معده درد نوشته باشیا...

ولی همونشم خوبه...
واسه اینکه طعم خوبی رو یادت نره...

آرههههههههه

چقدر خوب فهمیدی

ینی بهتر این نمی شد توصیفش کرد

آره قدر همون چند لحظه هم خووووووووبه

فاطمه یکشنبه 30 فروردین 1394 ساعت 09:39

ی باری ی جا خوندم نوشته بود
اونی که بی تفاوت شده ی زمانی نسبت به همه چی‌توجه داشته...

بی حسی خاصیت درده... دزد از آستانه ی تخمل فرذ که خارج شه طرف فقط از حال میره‌... ی جور بی حس شدن...

درست گفته به نظرم

زیادم می گنا

مثلا می گن کسی که نمی خنده بدون ی زمانی قهقهه می زده
اما تو بستر زندگی از حال رفتن وجود نداره
وایساده بی حس می شی
راه می ری
میبینی
می پوشی
می خوری
ولی بی حسی
ی جور بی هوشی با هوشی

اصن ی جوری که باید تجربه کرد تا فهمید

محمدشون سه‌شنبه 1 اردیبهشت 1394 ساعت 19:33

بانو در هزار تا پستت تعداد کمیش رو درک میکنم
این پست از اون تعداد کم ها بود...


امام سجاد میفرماید
خدا در دعا رو باز نکرده که در استجابت را ببنده

ایشالا دعاهای ته پستت مستجابه...
التماس دعا....

خب خدااااروشکر

آره
مثال همون صحبتی که می گن دری که قفل داره بدون باز می شه وگرنه در نبود دیوار بود

ممنون ایشالللللله

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد