آرامش ِ پنهان

آرامش ِ پنهان

ღ إِنَّ اللّهَ عَلِیمٌ بِذَاتِ الصُّدُورِ ღ
آرامش ِ پنهان

آرامش ِ پنهان

ღ إِنَّ اللّهَ عَلِیمٌ بِذَاتِ الصُّدُورِ ღ

و بشّر الصابرین...

هواللطیف...


همه چیز خاک گرفته بود، حتی روکش روی لپ تاپم! و کافی بود در لپ تاپ را باز کنم و تمام نوارهای سیاهش را پر از دانه های سپید گرد و غبار ببینم... آخر حالا روزهاست که روی میز اتاقم تنها مانده و راستش را بخواهی گاهی حتی به من میگفت بیا و من بی اعتناتر از همیشه گوشه ای برای خودم می نشستم... فکر هم نمی کردم! دعا و نماز هم نمی خواندم! کتاب هم حتی! شاید گوشی به دست بودم و آن هم نه! اصلا چکار می کردم را نمی دانم که حالا به روز بیستم ماه رمضان رسیده ام و باورم نمی شود چقدر سخت و آسان گذشت... به اندازه ی تمام سحرهایی که خیلی سخت بیدار شدیم و سحری خوردم و روزه گرفتم و دم دم های افطار که می شد با شوق رو به آسمان می شتافتم و دعاهایم را بدرقه ی ابرها می کردم...

هرچه بود گذشته و دارد می گذرد و ده روز دیگر هم همینجا می آیم و می گویم صد شکر که این آمد و صد حیف که آن رفت...

حالا جمعه ی آخر ماه رمضان چه و چگونه باشد را نمی دانم حتی نمی خواهم زیاد به دلم به فکرم به خواسته هایم و رویاهایم بها بدهم...

و شاید برای همین هم به سکوتی سرد رسیده ام که مرا به سکون دعوت نموده و حالا ده روز است که تابستانم آغاز شده اما کاری نکرده ام...

در این سکوت سرد، افکارم، دست و پاهایم، اراده ام، توانم، منجمد شده! یخ زده! و نمی دانم چرا...

با هزار ضربه ی پتک های این و آن هم نمی شکند

و میدانم چیزی از درون باید بجوشد و ....

نمی جوشد


اصلا چرا و چطور و چگونه و کی به اینجا رسیدم را نمی دانم!

سکوت، سکون می آورد و سکون، سردی و سردی، انجماد و انجماد، فلج کردن زندگی


و من که هنوز به ته ته های دلم رجوع می کنم و جوانه های امید را نظاره می کنم که زیر خاک سرد این روزها یواشکی نفس می کشند! و انگار با تمام مهره های زندگی ام حرف میزنم تا مرا به فلج شدن نکشند و طاقت بیاورند...



می خواهم تمام دیوارهای اتاقم را پر از کاغذهای کوچک رنگی کنم و روی هر کدامشان یک جمله ی زیبا بنویسم و بزنم به اتاقم

می خواهم هربار که چشم هایم گرد اتاق می گردند چیزهای جدیدی را نظاره کنند و حتی به همان جوانه های امید آرمیده زیر خاک قسم، که می دانم کلمه معجزه می کند!

اینکه هر روز بگویی من باور دارم! من می توانم! و زندگی زیباست و من زیبایی را دوست دارم و منتظر یک اتفاق خوب و زیبایم! و و و ...

و هر روز بگویم و برای دلم صدقه بدهم و برای تمام دل هایی که دوستشان دارم...


من به معجزه ی کلام هنوز هم ایمان دارم


حتی

حتی اگر نشود


و شاید میان یکی از این جمله های روی دیوار نوشتم که

صبر کن!


و صبور باش


که صبر، اوج احترام بنده به حکمت خداوند متعال است....


http://rasanews.ir/Images/News/Larg_Pic/3-10-1393/IMAGE635550589425602294.jpg




و اما این شب ها!


این شب ها، شب های عجیبیست! بهتر از هزار ماه! بیدار بودن تنها کاریست که می شود انجام داد... این شب ها که تقدیرمان را می نویسند و تا سال بعد زندگی مان از آسمان ها رقم می خورد، تا می توانیم دعا کنیم. دعا کنیم که دعا می تواند یک بله را نه کند و یک نه را بله

دعا کنیم برای امام زمانمان... کسی که این شب ها زنده و حی و حاضر است و میزبان فرشتگان آسمان و نامه های اعمال ما...

دعا کنیم برای سلامتی اش... برای ظهورش... برای آمدنش... برای تمام شدن این غیبت! این انتظار! این ندیدن ها...

دعا کنیم برای بی کسی خودمان... که اماممان هست و ما نداریمش... هست و نمی بینیمش...


این شب ها شب هایی ست که باید خودمان را از یاد ببریم... دعای برای اماممان بالاترین دعاست... دعای شب قدرمان را خرج ظهور مهدی فاطمه عجل الله تعالی فرجه الشریف نماییم و پس از آن صلاح و خیر خودمان را آنگونه که اماممان می دانند و می خواهند و خدا دوست دارد، بخواهیم...


برای همدیگر دعا کنیم

دعا و دعا و دعا


و خلوت کنیم با امام زمانمان... خیلی ساده، راحت، صمیمی و بی آلایش... حتی به قدر پنج دقیقه

می شنوند.. .این شب ها که خدا گنهکاران را به حرمت حضور مهدی فاطمه عجل الله تعالی فرجه الشریف می بخشد، صدایمان را هم به گوششان می رساند...


امشب و شب بیست و سوم و تمام این شب ها را از دست ندهیم...


دعا کنیم

که دعا، اوج لذت مومن است به درگاه خدا



http://img1.tebyan.net/Big/1393/04/939108184215831932391717787462812214089.jpg


http://jezghel.com/wp-content/uploads/2015/07/shahadate-emam-ali-postal-38.jpg


امشب یتیم می شوم بابا علی جانم...



نظرات 4 + ارسال نظر
فاطمه چهارشنبه 17 تیر 1394 ساعت 04:51 http://darya-tanhast.blogsky.com

همه ی نوشته ها ی طرف
اون ی جمله ب اخر انتها هم ی



+ زندگی بعضی وقتا خیلی توی مخ‌ ادم میره... حالام داره زور خودشو‌ میزنه:دی

کدوم جمله؟
اولشا بوگو

خخخخ کلا زندگی زور می زنه نمی دونم چرا تمومم نمی شه زوراش:))))

Muhammadeshun چهارشنبه 17 تیر 1394 ساعت 14:06

آره
صبر خوبه
ولی امان از این موجود دوپای عجول

اوهوم امان

مهرداد پنج‌شنبه 18 تیر 1394 ساعت 14:04

سلام فریناز
این جمله ای که راجع به صبر نوشتی رو یکی دوروز پیش از تلویزیون از زبون مهران دوستی خدابیامرز شنیدم
خیلی به دلم نشست و الان خیلی برام جالب بود که اینجا هم خوندمش!

چه حس خوبی میده نفس کشیدن تو آرامش پنهانت
من میرم تو چندسال پیش...

سلام مهرداد
آره
منم خیلی وقته دیدم اینجمله رو ولی اون روز شنیدمش و دلم خواست بنویسمش

ولی من از گذشته ها واهمه دارم
ترجیح میدم برنگردم به عقب

رهــ گذر سه‌شنبه 23 تیر 1394 ساعت 18:02

زمان چقدر زود می گذره ها! خیلی

خیلییییییییییییییییییییییییییی

اینقدر که تو بزرگ شدی و حالا حس می کنم باید بهت بگم خانم جان

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد