آرامش ِ پنهان

آرامش ِ پنهان

ღ إِنَّ اللّهَ عَلِیمٌ بِذَاتِ الصُّدُورِ ღ
آرامش ِ پنهان

آرامش ِ پنهان

ღ إِنَّ اللّهَ عَلِیمٌ بِذَاتِ الصُّدُورِ ღ

خیال کن که غزالم... بیا و ضامن من شو (1)

هواللطیف...


زیادی ننوشتن هم خوب نیست! حس مسافر دوری را داری که کلید بر در می اندازد و با تلی از خاک مواجه می گردد... و انگار تمام اسباب و اثاثیه برایش غریبند

مخصوصا اگر اتفاقات عجیبی هم در این بین برایت افتاده باشد و افت و خیزهای شدیدی را هم طی کرده باشی

و حالا حالم شبیه همین آدمی ست که می گویم! حتی کلمه های روی کیبرد را هم گم می کنم! به قول کسی، شاید حافظه ام شبیه ماهی باشد... به کوتاهی یک ساعت و یک دقیقه و یک روز...


از آخرین باری که اینجا بودم و نوشتم، ترجیح می دهم صحبتی نکنم! فقط آن آدم های بد با ردپاهای بدترشان را به همان خدایی سپردم که خدای من نیز هست و هوایم را دارد... و رفتم به دنبال کارهای تولد امام رضا علیه السلام... امسال با چندتا از بچه هایمان تصمیم گرفته بودیم یک جشن قشنگ به مناسبت تولد امام مهربانی ها امام رضایمان بگیریم و تمام هفته خودم را غرق در کارهای جشن و اجرای برنامه ها کرده بودم و حتی یادم رفته بود که چقدر دلم برای مشهد تنگ شده و جایی در گروه فانوس اصفهان ثبت نام کرده بودم و دست رد به سینه ام خورده بود... پنج شنبه 5 شهریور ماه بود که آخر همان کوچه ی شماره هفتم و سمت چپ کوچه الله اکبر رسیده بودیم و  از ظهر می دویدیم! اصلا این جشن ها و برنامه ها برای خود بچه ها قبل و بعدش لذت دارد! همین دورهم بودن ها و سختی دویدن ها و جفت و جور کردن کارها... خود جشن که برای میهمان ها خوب است و ما باز هم از خود جشن چیزی نمی فهمیم از بس که این پله ها را پایین و بالا می روم و استرس دوربین و ویدیو پروژکتور و برنامه ها و کلیپ و اجرا و پذیرایی و جا و همه چیز را داریم...

خلاصه که آن روزبا تمام اشک های دم اجرا و حال بدم و اتفاقاتی که افتاد بالاخره تمام شد و شب را تا خودصبح گریه کردم... درون همان سجاده ی سبز رنگ کربلایی ام که به دنیا نمی دهمش! انگار امن ترین جای زمین بود و من تا خود صبح مچاله شدم و انگار که در میان بین الحرمین خوابیده بودم... صبح با زنگ کسی بیدار شدم که چند روز پیش مرا از مشهد نااامید کرده بود!

خانوم از گروه فانوسم، امروز می تونین تشریف بیارین مشهد؟؟ یکی جای خالی پیدا شده!

و من گیج گیج بودم! در لحظه به تمام این روزها فکر کرده بودم به حال بدم! به زمستانی که نشد و مشهد را ندیدم! به تمام دلتنگی هایم! به دیروز و مراسممان! به دیشب تا صبح به کربلا به بین الحرمین به خدا به اجازه ای که باید می گرفتم و به رئوفیت امام رضا.....

با هر سختی بود اجازه صادر شد و من سجاده ام را جمع کردم و تا خود ظهر به این طرف و آن طرف دویدم و ساکی بستم و راهی شدم...

دیگر نه زمان خداحافظی و حلالیت طلبیدن بود و نه آمدن و اینجا نوشتن!

ساعت 2 بعدازظهر بود و من تنها شش ساعت بود که دعوت شده بودم و آن هفتصد نفر دختر زائر، از دو سه ماه پیش ثبت نام کرده بودند و هر کس داستان راهی شدنم را می شنید با ذوقی تمام می گفت، دعوت شده ای خوشا به سعادتت...


جمعه 6 شهریور ماه بود که سوار اتوبوس شدم

با یک گوشی خراب و خاموش

و یک ساک مختصر

و یک دل گرفته و پر

و اشک هایی که می آمدند ....


پیوسته زیر لب می گفتم:

خیال کن که غزالم

بیا و ضامن من شو....


تا اینکه رسیدیم...


ادامه دارد...


نظرات 7 + ارسال نظر
محمدشون پنج‌شنبه 19 شهریور 1394 ساعت 22:13

چشیدن طعم رافت امام رضا (ع) نوش جانت بانو

یعنی عالی بودا
در بدترین زمان ممکن که واقعا بُریده بودم!
ممنون:)

نازی جمعه 20 شهریور 1394 ساعت 02:04

خوشا به سعادتت
زیارتت قبول عزیزم

یادش بخیر کارت های جشن غدیر....
منم با شما می نوشتم....
یادش بخیر

ممنون
زیارت شمام قبول باشه

وای آره... بعد اون کلی جشن و برنامه گرفتیم و هر سری نتونسی بیای دیگه کمک
الانم واسه غدیر داریم دوباره کاراشو می کنیما

نازی شنبه 21 شهریور 1394 ساعت 10:44

Mohammad یکشنبه 22 شهریور 1394 ساعت 18:36

بهترین جاهای زمین و این کره ی خاکی را رفته ام و دعا کرده ام و به استجابت نرسیده ام اما باز هم دعا کرده ام!!!!؟


در کتاب خصال از معاویه بن عمار از امام صادق (ع) روایت آورده که فرمود:
ای معاویه به کسی که سه چیز داده شده است از سه چیز محروم نمی گردد:
کسیکه توفیق و حال دعایش داده اند از اجابت محرومش نمی کنند

و کسیکه توفیق شکر نعمتش داده اند از زیادت نعمتش دریغ نمیکنند

و کسیکه توکلش داده باشند از کفایت امور او مضایقه نکنند

چون خدای عز و جل در کتاب عزیزش میفرماید:
من یتوکل علی ا... فهو حسبه
کسیکه بر خدا توکل کند او کفایت کننده امور وی است

لائن شکرتم لازیدنکم
اگر شکر بگزارید نعمتتان زیادت کنم


و نیز فرموده: ادعونی استجب لکم
مرا بخوانید تا اجابتتان کنم.

قسمتی از تفسیر آیه ادعونی استجب لکم از تفسیر المیزان علامه طباطبایی

مرسی محمد تذکرای بجایی بود

فاطمه چهارشنبه 25 شهریور 1394 ساعت 12:02

سلام

تولد اینا مبارک باشه...
از سال ۸۹ تا الان..
پنج سالگی خونت مبارک باشه...

امسال سنگ صبور منم هفت ساله میشه...

دارم فک میکنم شاید اگر زمان برمیگشت شاید هیچ وقت وبتو نمیساختی


راستی اگر زمان برمیگشت عقب چیکار میکردی؟
خیلی دوس دارم بدونم

سلام

اصن اون روز نرسیدم بیام اینجا بنویسم...
رگبارم 5 سالش شده...
باورم نمی شه این همه سال گذشته باشه
آره

چرا وبلاگ که می ساختم ولی شاید خیلی کارای دیگرو نمی کردم
هرچند اعتقادم دارم اگه الان اینجام پی ریزیاش ثانیه به ثانیه های قبل زندگیمه

سوال خوبی بود
شاید جوابشو نوشتم تو پست بعدیم

مهرداد پنج‌شنبه 26 شهریور 1394 ساعت 19:50

سلااااااام
پس آبجی فرینازمون مشهد بوده تازگیا...
اگه یادت باشه همیشه خوندن این جنس نوشته ها رو خیلی دوسداشتم
ممنونم
(مواظب خودت باش لطفا)

سلاااام داداش مهرداد گل
آره جات خالی بود برات دعام کردم کلی

آره یادمه:)

مهرداد پنج‌شنبه 26 شهریور 1394 ساعت 19:57

خواستم تو وبلاگم یه کم بنویسم دیدم نمیشه وارد مدیریت وبلاگ بلاگفا شد
البته چیز مهمی هم نبودا فقط خواستم بگم یه سال دیگه به سنم اضافه شد(لبخند)

اتفاقا یادمم بود... تولدت با تولد رگبارم یکی بود
تولدت مبارک مهرداد

یه سال دیگه بزرگتر شدی
مرد تررر

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد