آرامش ِ پنهان

آرامش ِ پنهان

ღ إِنَّ اللّهَ عَلِیمٌ بِذَاتِ الصُّدُورِ ღ
آرامش ِ پنهان

آرامش ِ پنهان

ღ إِنَّ اللّهَ عَلِیمٌ بِذَاتِ الصُّدُورِ ღ

خیال کن که غزالم... بیا و ضامن من شو (2)

هواللطیف...


....

تا اینکه رسیدیم....

بگذار کمی عقب تر بروم، به لحظه هایی که در خیابان استاد شهریار و آن پارک منتظر بودیم و می ترسیدم از نشدن و نرفتن... من عاشق دیدن آن گنبد طلا از نزدیک بودم! همان که روز ولادت امام رضا علیه السلام آن روحانی در تلویزیون گفته بود که نایب الزیاره است و خیلی ها حالا دلشان اینجاست! اما من خودم می خواستم ببینم نه کسی نایب الزیاره ام شود! وقتی که سوار شدم وبعد حتی اتوبوسمان هم عوض شد و بالاخره راهی شدیم و از مادرم خداحافظی کردم، فهمیدم که انگار راستی راستی خبرهاییست... برای منی که این یکی دوساله مشهد نشده بود و هی نشده بود و تنهایی هم حتی با دانشگاه و دوست و این و آن اجازه اش را هم نمی دادند، شبیه فتح بلند ترین قله ی روی زمین بود... و یک گوشی خراب و خاموش که آغاز ریاضت یک هفته ای من بود از دنیای نت و اس ام اس و زنگ و این چیزها...

با گوشی ده سال پیشم راهی شده بودم و هم سخت بود و هم یک جور خاصی عجیب و غریب

می گویند درست وقتی که انتظارش را نداری همه چیز یک جور دیگری می شود...

و من روز قبل و روزهای قبلش پشت فرمان و در راه فقط اشک بودم و می گفتم گاهی نمی شود که نمی شود که نمی شود... خدا نمی خواهد! غصه نخور!

اصلا خیلی وقت ها گریه هایم درست در خیابان ها و اتوبان هاست... پشت فرمان... در یک ماشین تنها... اصلا این قسمت از فیلم ها را عجیب می فهمم و همیشه هم فکر می کنم که آن نویسنده شاید شبیه من یک بار این احساس را تجربه کرده باشد... که چقدر آن وقت ها تنها ترین آدم روی زمینی....


بگذریم! بالاخره به مشهدالرضا رسیده بودیم...

و گنبد طلا

این وقت ها که می شود، حکایت همان شعرم که می گوید:

گفته بودم چو بیایی غم دل با تو بگویم                            چه بگویم که غم از دل برود چون تو بیایی..

و من هم حکایت همین شعر بودم، جای اشک، شوقی در دلم بود و لبخندی بر لبانم و غنچه ی ذوقی در چشمانم گل داده بود...

آن هفته سخت گذشت، اما خوب بود... یاد آن کوچه ی هتل توس و حسینیه ی سادات رضوی بخیر... یاد صحن غدیر و دارالهدایه و سحرهایی که مراسم داشتیم و حاج آقا با همان لهجه ی شیرین اصفهانی برایمان از رضا و رضایت می گفت... یاد آن عبادت های دسته جمعی هم بخیر که زیادی خوب بود و به قدر هفتصد نفر هر روز 12 بار قرآن ختم می شد و من محو بودم... محو این همه دختر مومن  و خوب که اکثرا در رنج دبیرستان بودند و در محیط اصفهان!

و فهمیدم که باید گشت! وگرنه آدم خوب همه جا پیدا می شود...

یک هفته زندگی به سبک سخت بود، که سه نفر به قدر یک فرش دو در سه جا داشتیم و تا چشم کار می کرد دختر بود و من تابحال ده تایشان را یکجا هم ندیده بودم چه برسد به این همه را! از جشن تولد ده سالگی فانوس هم نگفتم که آن هم خوب بود... اما نمی دانم چرا یک غم عجیبی، یک حزن غریبی در تمام وجودم می پیچید... غمی شبیه این همه سال غفلت...

من آنجا دختر بچه ای را می دیدم که چادر بر سر داشت و سبزی زائر امام رضا را با ذوق پاک می کرد... و مردانی را می دیدم که صبح و ظهر و شب پای دیگ های غذا بودند و برای هفتصد نفر غذا می پختند... دختر دبیرستانی را دیدم که با افتخار سرویس های بهداشتی را تمیز می کرد و کسی دیگر شب ها که همه می خوابیدند جارو به دست همه جا را برای صبح جارو می کشید... آدم های هفده هجده ساله ای را دیدم که سرگروه چندین و چند نفر بودند حال آنکه خودشان هنوز به حمایت نیاز داشتند... و خودش به من گفت که سخت بود! این تجربه که حالا خودم مراقب 14-15 نفر باشم...

من آن جا آدم های زیادی را دیدم با حال و هواهای متفاوت... درست و غلط و خوب و بدش را زیاد کار ندارم... به نظرم هر کس با هر فکر و اعتقادی که دارد، روز قیامت نیز با همان ها نشست و برخواست خواهد داشت، اما  این حال و هواها برای این سن زیادی خوب بودند...

حتی زیارت هایمان هم متفاوت بود... آنقدر که من روز آخر توانستم در چارچوب حرم جای بگیرم.... اصلا به مرور هر چقدر بزرگ تر شدم فهمیدم که اگر حتی در صحن رضوی هم نشسته باشی و زیارت بخوانی، انگار چسبیده به ضریحی و امام رضای مهربانت تو را خوب خوب می بینند...

با تمام امتحان سختی که سال هاست هنوز در معرض آنم و تمام بهترین بهترین بهترین جاهای زمین و این کره ی خاکی را رفته ام و دعا کرده ام و به استجابت نرسیده ام اما باز هم دعا کردم... صبح و ظهر و شب و سحر و همه وقت برای همه دعا کردم... حتی برای تک تک آدم ها و دستان چندین و چند ساله ای اینجایم هم دعا کردم...

همه چیز خوب بود تا...

تا شب آخر...

که مسموم شدم و هیچ چیز از وداع نفهمیدم و با بدترین حال ممکنه از حرم بیرون زدم و بعد هم راهی شدیم... آن 19 ساعت در راه از سخت ترین لحظات عمرم بود اما خدا را شکر به خانه رسیده بودم و تا همین دو سه روز پیش دستم بند سرم و آمپول و قرص و شربت و این جور چیزها بود...

یک هفته مشهد رفتم

یک هفته هم مریض بودم

اما می ارزید... تمام این دردها و حرف خوردن ها را به جانم می خرم چرا که یک لحظه دیدن گنبد طلا و ضریح امام رضا و بودن در صحن و سرای بی نهایت امنشان به تمام این دردها می ارزید...

و خوشحالم... حالا که به دو هفته ی پیش فکر می کنم و دویدن هایم برای رفتن

و به هفته ی پیش و حال بدی که داشتم و برگشته بودم

اما باز هم خوشحالم که خداوند میان سختی های زندگی، یک جایی که فکرش را نمی کنی، یک روزنه ی امیدی باز می کند و می گوید بفرما، برو کمی استراحت کن و بازگرد...

حتی اگر بعد از آن هم شرایط زندگی ات عوض نشود، حتی اگر بدتر هم بشود! اما این تر و تازه شدن ها زیادی خوب است...


و خدا را شکر

خدا را شکر که این اتفاق محال نیز افتاد

این وقت ها به محالات دیگر زندگی ام فکر می کنم ، و وقتی خدا را پشت سرشان می بینم، یک جور دیگری دلم آرام می شود...

خدایا

سپاس

برای بودنت سپااااااااااس



http://www.ammarname.ir/sites/default/files/news/picture/1393/06/08/1193618502.jpg

این کبوترهای حرم، همیشه برایم پر از حرف بوده اند... شاید ساعت ها نشسته ام و به تک تکشان نگاه کرده ام...

روزی شاید از کبوتر حرم شدن نوشتم