آرامش ِ پنهان

آرامش ِ پنهان

ღ إِنَّ اللّهَ عَلِیمٌ بِذَاتِ الصُّدُورِ ღ
آرامش ِ پنهان

آرامش ِ پنهان

ღ إِنَّ اللّهَ عَلِیمٌ بِذَاتِ الصُّدُورِ ღ

یک رابطه ی چسبناک!

هواللطیف...


زن و شوهرهای زیادی را می شناسم که حتی پس از زندگی چندین ساله شان ، هرچه فکر می کنم و با هر ترازویی میزان، انگار زیادی به هم نمی خورند! و همیشه در کارهای خدا می مانم که چه می شود دو آدم از دو جنس متفاوت که در ظاهر و حتی به قدر دانستن ما از اخلاق و رفتارشان، زیادی متفاوتند اما باز شبیه چسبی به هم چسبیده اند و زندگی می کنند!

این سوالی ست که پس از هر خواستگاری که به خانه مان می آید برایم مطرح می شود!  قدش کوتاه باشد یا بلند ، ظاهر چهره اش زیادی از من متفاوت باشد یا حتی شده عینک داشته باشد یا سفید باشد یا سبزه یا کم مو باشد و یا اصلا جلوی سرش خالی، یا حتی پرمو باشد و موهای بلند، چاق باشد یا لاغر، و خلاصه یک سری ویژگی های ظاهری و اخلاقی و رفتاری  داشته باشد که با من زیادی متفاوت باشند، ناخودآگاه برچسبی به رنگ قرمز نه بر دلم می خورد و انگار چراغ هشداری روشن می شود و آنوقت با دیدی منفی به گفتگو می نشینم و ته آن هم می شود یا نپسندیدن آن ها و یا ما و خلاصه این داستان ادامه دارد...

و حالا مخصوصا این چندماهه که چند تا عقد متفاوت رفته ام از دوستانم تا فامیل و غیره، دختر و پسرهایی را دیده ام که هیچ کدام از کنار هم ایستادن ترکیب زیبایی نمی ساخته اند! حتی شده آنقدر در میان میدان عقد و رقص و دست و جیغ و سوت ها هم مثل دو غریبه ی رودروایسی دار با هم بوده اند و من همیشه برایم سوالی بزرگ بوده شاید از زمانی که ازدواج را درک کردم که چطور می شود دو آدم اینقدر متفاوت به هم بچسبند؟!

چسبیدن واژه ای ست که بهتر از آن را نمی یابم! شاید بگویم نزدیکی یا یک همراهی طولانی یا از این دست واژها! حال چه فیزیکی باشد چه روحی و حسی و معنوی....

و پشت تمام این دست های در دست هم قرار داده شده تنها به یک اتفاق واحد می رسم! به خواست خدا...

خداست که مهرها را درون دل ها می اندازد و این آدم متفاوت با آن آدم متفاوت تر یکی می شوند و فکر میکنم اگر کمی فقط کمی رصد و دقت کنیم این اتفاق دست کمی از معجزه ندارد...


برای خودم هنوز آن دلبستن و سقوط مهر کسی به دلم!  از همین آدم های رنگارنگی که خیلی وقت ها میهمان شبانه ی خانه مان هستند، برایم اتفاق نیفتاده که بتوانم درک کنم

اما فکر می کنم خود آدم ها متوجه این قضیه و این همه تفاوت نباشند...

وقتی حس دوست داشتن کسی در دلت شکل می گیرد، نه زشتی های او را میبینی و نه کاستی هایش را... اصلا انگار او با تمام ویژگی ها و ابعاد و اندازه و چهره و دست ها و چشم ها و خلاصه تمامی اندامش، تنها کسی ست که به این شکل ساخته شده و تو شاید یک حس عمیق علاقه ای شدید را در وجودت حس می کنی و ناخودآگاه به طرف مقابلت کشیده می شوی!

همان اتفاقی که من از آن به عنوان چسبیدن یاد می کنم...


رصد زندگی آدم ها آن هم برای درس گرفتن و افزایش تجربیات و بازی تقدیر و سرنوشت و چیدن مهره های زندگی توسط خدا، زیادی شیرین است.... اما باید آرام باشد و آهسته و کسی به این رصد پی نبرد!

منظورم از رصد، سرک کشیدن و فضولی و دخالت نیست، تنها از دور شاهد رشد زندگی آدم هایی می شوی که شاید از بچگی با آن ها سر و کار داشته ای،

شبیه بچه ای که بزرگ می شود و درس می خواند و دانشگاه می رود و ازدواج می کند و اتفاقاتی برایش می افتد و امتحاناتی می شود و از آن امتحانات سخت سربلند بیرون می آید و بعد یک اتفاق بزرگ و زیبا پاداش امتحانش می شود و این ها همه برای آدمی چون من درس بزرگی ست

درسی ست که یادم باشد در روزهای سخت و سنگین زندگی و امتحان های خدا اگر صبور باشم پاداش صبوری را خواهم دید و اگر عجول ، به عقوبتی دیگر دچار خواهم شد...


حالا رصد آدم ها به کنار،

راستش با هر عقل و منطقی هنوز نمی توانم بودن برخی از آدم های اطرافم را کنار یکدیگر درک کنم! و این یعنی عقل ناقص من در برابر دنیای بزرگی که خالقش خداست...

راستی این پروسه ی عشق و دلبستن و دوست داشتن و دوست داشته شدن، تعبیر علمی روشنی هم دارد؟؟؟

این که چه می شود از کسی بی دلیل خوشمان می آید و دوستش داریم حتی اگر از دید خیلی ها آدم خوبی نباشد و حتی اذیتمان کند.

و چه می شود که بی دلیل تر از آن از کسی بدمان می آید و حتی تحمل یک روز زندگی از فاصله ی چند متری با آن آدم هم برایمان دشوار است اما همین آدم زنی یا شوهری دارد که او را می پرستد!!!


از متافیزیک خیلی نمی دانم، شاید به آن ربط داشته باشد یا روابطی که با قوانین حالای فیزیک قابل اثبات نیست و یا فرکانس ها و امواجی که نمی دانم از کجا و به چه طول موجی و دامنه ای مرتعش می شوند که دقیقا با امواج طرف مقابلشان هارمونی و همخوانی عجیبی دارند!

دلم می خواهد اما روزی بفهمم چه می شود که آدمی کسی را اینقدر دوست دارد و دلش نمی خواهد از او جدا بشود!!!!


http://uupload.ir/files/9qad_edifddmijp5c.jpg

+ از بچه های قدیمی وبلاگ و حتی اکیپی که همیشه به هم سرمی زدیم حالا فقط اینجاست که هنوز به روز می شه

واقعا بزرگ شدن اینقدر دغدغه میاره که آدم به سکوت برسه؟!

نظرات 18 + ارسال نظر
مژگان شنبه 18 اردیبهشت 1395 ساعت 13:00 http://banoye-ordibehesht.blogsky.com

امیدوارم به وقتش و حالش خودت این حس خوب رو درک کنی!
با همه ی قلبم برات این دعا رو میکنم و باور دارم نیمه ی گمشده هرکس جایی چه دور چه نزدیکش هست اما گاهی راه اشتباه، انتخاب ِاشتباه تو رو از اون دور میکنه و شاید انقدر دور که گمش کنی!
همه ی حرفات درسته چون تو از دید خودت به اون آدم ها نگاه میکنی ولی اینم هست که گاهی واقعا دو نفر بهم چسبیدن نه از رو محبت و عشق نه چیز مشترکی ، که بهم عادت کردن و وابسته ان .همو آزار میدن ولی همچنان زندگی میکنن! پای همو بدجور میزنن ولی نمیتونن کفششونو در بیارن!

من خودم آدمی بودم عین تو نمی تونستم مهر کسی رو حتی کم به دل بگیرم که حالا بعدش بخوام بسنجم و فکر کنم
من حتی حاضر به گفتگو و خواستگاری هم نبودم!
یعنی باورت میشه هیچکسو برای خواستگاری راه ندادم خونه و مرتضی اولین و اخرین بود
واقعا قسمت و ایمان به مهربونی خدا مارو سر راه هم قرار داد و من با وجود تفاوت هایی که داشتیم و حتی نداشتن معیار هایی که برای خودم همیشه داشتم اما خیلی چیزها بود که ما رو بهم نزدیک میکرد!
من با خودم خیلی درگیری داشتم اون روزها می ترسیدم نگران بودم امااا یه جایی دیدم اگه واسه اون چیزایی که نداشت بخوام ازش بگذرم چقدر باید صبر کنم تا یکی مثل اون پیدا شه که منو برای خودم بخواد و مهربونی بی حدش دل بزرگش و همه ی ویژگی های خوبی که میخواستم از مردَم واقعا ارزش اینو داشت که به هردومون فرصت داده بشه!
و شد حالا که سه سالی گذشته کنارهم و ما با همه وجودمون احساس آرامش می کنیم و اگه سختی ای بوده بخاطر روزها و لحظه هاییه که داره میگذره اما دور از هم
همیشه برای اطرافیانم اندازه خودم خوشبختی آرزو میکنم چون باور دارم خدا مهربونی شو از من دریغ نکرد و من سال های سالم بگذره باز رو باورم هستم.
دقیقا این پستت حال و هوای چهار سال پیش منه فریناز
نه حالا سه چهار سال دیگه ولی به وقت وقتش تو هم جای من خواهی بود!

به مژگان خانوم
میای ازین ورا گذری عروس خانوم

ممنون ان شالله
مرسی مژگان که تجربیاتتو بم گفتی
مخصوصا شماها که تجربه کردین به قول خودت خوب درک می کنین

خیلی دوستام همینو بم میگن میگن فریناز آدم دهنش بسته میشه

بعد خودم تو این همه آدم دهنم بسته نمی شه اینه که شک می کنم به این حرفا

وقت وقتش
حس می کنم آدم تو اوج جوونی باید ازدواج کنه
تا وقتی حوصله و حالشو داره
حالشو ندارم الان باورت میشه؟

مژگان شنبه 18 اردیبهشت 1395 ساعت 13:01 http://banoye-ordibehesht.blogsky.com

بعد مدت های مدید هم اول شدم هم نظری طولانی نوشتم!

درسته نبودم اما بیخبر نبودم منو فراموش نکنین

بله مام استفاده نمودیم
دستتون درد نکنه

فراموشت نمیکنیم اما زود ب زود بیا

نازی یکشنبه 19 اردیبهشت 1395 ساعت 01:49

هر موقع به جوابت رسیدی به منم بگو برای منم سواله؟؟
واقعا چرا؟؟؟

جواب کدوم؟ رابطه چسبناکو که فک کنم خودت تجربه کردی و بش رسیده باشی

بزرگ شدنرو می گی؟

نازی یکشنبه 19 اردیبهشت 1395 ساعت 01:55

دغدغه بهانست
جنس دوست داشتنا عوض شده....
اولویت ها هم همینطور...
اینجا دیگه تو اولویت نیست ....

قبول ندارم خیلی

کسی که می نویسه دیگه نمی تونه ننویسه

من گاهی به سرحد انفجار می رسم حالا اگه خیلی دیر بشه نوشتنم


آدم ها خودشون اولویت هاشون رو مشخص می کنن
کسی که نوشتن و دوستی سالم رو از اولویت هاش خارج کنه جای بسی بحث داره به نظرم

محمدشون جمعه 24 اردیبهشت 1395 ساعت 01:39

سلام

خب وقتی ب مخاطب اهمیت نمیدی همین میشه دیگه
من ساعت ۱ نصفه شب باید بیام طومار بخونم خوابم میاد؟
بعد میگی چرا بهت سر نمیزنن:دی

سلام
خخخخخخ خب قسمت بندی کن
الان یه خطشو بخون
فردا یه خط
همینطور ادامه بدی تا تموم کنی من پست بعدیو نوشتم

محمدشون جمعه 24 اردیبهشت 1395 ساعت 01:44

فریناز برای این پستت کلی حرف داشتم!
این چند وقته سرم شلوغه
توی ی فرصت مقتضی شاید درباره ی این موضوع باهات مباحثه کردم

ولی فریناز ذهنت رو درگیر دیگران نکن!
هر انسانی برای خودش نسخه ی منحصر ب فردیه!

ولی ی جمله ی دردناکی در جواب این پستت داشتم ک نمیزنم
چون هنوز تلخیش برای خودم هضم شده نیس!

باشه

آره ولی همه روی یه اسلوب و چارچوب پیش می رن
کمی پیش کمی پس

چه جمله ای؟
تلخ تر از قهوه که نیست دیگه؟

محمدشون جمعه 24 اردیبهشت 1395 ساعت 01:47

من روانکاو یا روانشناس نیستم

این موضعی هم ک تو مطرح کردی فریناز خیلی گسترده اس و جنبه های مختلفی داره شاید بخاطر همینه ک درکش برات سخته

اما خارجکیا ی چیزی دارن به اسم attachment theory ک توی فارسی ب اسم نظریه ی دلبستگی ترجمه اش کردن
ی جوری کلمه ی attachment هم همون چسبیدن تو رو ب ذهن متبادر میکنه
اگه دوس داشتی از این منظر بهش نگاه کنی میتونی تونت سرچ کنی کتابای فارسیشم هست

آره و خیلی دلم میخواد برم ببینم شاید مقاله ای باشه درموردش واقعا

ببین کافیه یکم ریزبین باشی توی روابط آدم ها

این مسئله خیلی جالبه
اگه من روانشناس بودم یا ازین رشته ها حتما بررسی ش می کردم

خیلی به نظرم جالبه وقتی چنین اتفاقی بین دونفر میوفته درصورتی که با بقیه نمیوفته

محمدشون جمعه 24 اردیبهشت 1395 ساعت 01:49

راستی فریناز

زمان بده

ب اون آدمایی ک شب میان چ کچل چ مزلف
چ تو دل برن چ نرن
زمان بده

با برچسب اینکه نچسبن باهاشون صحبت نکن
این نظر منه

میگم ی روز سر فرصت بیشتر در این مورد باهات حرف میزنم

خیلی سعی می کنم اما گاهی واقعا نمی شه
باید خدا بخوااد حس می کنم

آره قبول دارم حرفتو واقعا

امین اتاقک جمعه 24 اردیبهشت 1395 ساعت 18:15 http://otaghak.blogsky.com

من این رو قبول ندارم که وقتی عاشق بشی نه زشتی هاشو میبینی و نه کاستی هاشو

این رو از روی تجربه ی شخصیم میگم اتفاقا چون زیادی دوسش داری، رو همه حرفاش کاراش و رفتاراش حساس میشی و دوست داری اون بهترین باشه و اگه کار اشتباهی کنه واقعا ناراحت و دلشکسته میشی
و عشق اینجا خودش رو نشون میده که اون اگه هرکاری هم کنه تو میبخشیش و باز هم میبخشیش و بارها و بارها میبخشیش....

البته میشه گفت عشق تو لحظه اتفاق میوفته و هیچگونه منطقی هم پشتش نیست. بعضی وقتا امکان داره طرفت به قول تو "نچسب" باشه از هر نظر ولی عاشقش بشی!!

----------------------------------------------

سلام بر تو فریناز
قلمت همچنان مثل گذشته عالیه.. هنرمندانه و ثابت قدم
خوشحالم که ادامه میدی
امیدوارم همیشه شاد و سلامت و پر از انرژی باشی

امــــــــین اتــــــــاقک

به به آقا امین
خوش اومدین
سلام
آره ما که هستیم همچنان شما میرید و میاید ما سکان بلاگ اسکایو حفظ می کنیم



اون تعریفت میشه دوست داشتن به نظرم
من خودم تجربه کردم ی زمانی واقعا هییییچ چی بدیا و کاستیاشو نمیبینی
ینی هیچیاااا
حتی اونا به نظرم اتفاقای مثبتی ین

این منطق یه جورایی باید باشه وقتی بخوای از دید تخصصی بررسی کنی
چون هیچ کار خدا بی دلیل و منطق نیست منتها ماها الان با این مقدار اطلاعات نمی فهمیمش
ولی دنبالشم امیدوارم بفهمم

فاطمه جمعه 24 اردیبهشت 1395 ساعت 23:10

آرمانی حرف زدن هم در نوع خودش جالبه...
و از اون جالب تر خوندن این نظرات آرمانیه...

کدوم نظرات آرمانی؟

کدوم حرف آرمانی؟

نظر گذاشتنو از من یاد بگیر وبتو ترکوندم:دی

مهرداد یکشنبه 2 خرداد 1395 ساعت 14:09

سلام فریناز
آره خیلی وقته تو آرامش پنهانت نیومدم
امروز که تولد امام زمانه بیشتر از همیشه به یادت بودم به خاطر جمعه های انتظاری که مینوشتی
اول نظرات این پستتو خوندم با جوابای خودت
الان میخوام برم بخونم ببینم چی نوشتی در مورد رابطه ی چسبناک
چه خوبه که هستی فریناز

سلام
مشتاق دیدار آقا مهرداد

عیدتون مبارک باشه

مهرداد یکشنبه 2 خرداد 1395 ساعت 15:42

خوندم...
برام جالب بود با دقت خوندم

امیدوارم به همین زودیا روزای شادیتو ببینم،حقته تو...
به قول خودت شادی و آرامش با هم
یادته آخر حرفات میگفتی شاد و آروم باشی؟

ممنون مهرداد

بله یادمه

ان شالله برای همه

مهرداد شنبه 8 خرداد 1395 ساعت 17:55

چقدر طول کشید تا جواب دادی!
میبینی چقدر پررو ام؟
خودم سالی دوبار میام کامنت میذارم اونوقت انتظار دارم تو فرداش جواب داده باشی
فریناز
حق نداره بی فرینازمون کنه ها
باشه؟
خواهش بودا
البته از تو
نه از...
اوهوم

امتحان دارم خیلی کم میام اینجا فعلا
بله اصن وبلاگتم که خدارو شکر به روز نمیشه
الان سر کار میری یا هنوز درس میخونی؟

مهرداد یکشنبه 9 خرداد 1395 ساعت 00:21

درس که میخونم،کلاسا تموم شده فقط باید امتحانای این ترمو بدیم
ترم آخرم دیگه
اوهوم...

خب به سلامتی
دیگه باید ب مامانت بگم برات آستین بالا بزنه

مژگان چهارشنبه 19 خرداد 1395 ساعت 17:44 http://banoye-ordibehesht.blogsky.com

شک نکن

به دهن بستن هم خیلی معتقد نیستم
بیشتر قلب ادم تکون میخوره!
دقیقا نمیتونم توصیح بدم ولی وقتی ازش عبور کردی حالت خوبه ، خوبِ خوب
اگه انتخاب و معیار دو طرف درست باشه نه فقط بخاطر یسری بهانه هایی شک نکن که خوشبخت میشی و ارامش داری
ولی کسی که به بهانه هایی جز وجود طرفش بچسبه و دل خوش وقتی فردایی روزی اونا از بین بره آرامششم میره!
به وقتش تو هم خوب میفهمی

قلب...
آخرین پستمو باور دارم اما آدم ی بار عاشق میشه اونم اونطوری
نمیدونم واللا
کلا الان حس میکنم نمیفهمم خیلی

پیر شدیم مادر

حالا توام مثل مامانم نگاهم میکنی حتما

مژگان چهارشنبه 19 خرداد 1395 ساعت 17:45 http://banoye-ordibehesht.blogsky.com

حالشو نداری؟

خوف میشی

عاااره به مامانم میگم دیگه پیر شدیم ما

مامانم اینطوری نگام می کنه:

مژگان شنبه 22 خرداد 1395 ساعت 13:35 http://banoye-ordibehesht.blogsky.com



مژگان چهارشنبه 26 خرداد 1395 ساعت 17:20 http://banoye-ordibehesht.blogsky.com

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد