آرامش ِ پنهان

آرامش ِ پنهان

ღ إِنَّ اللّهَ عَلِیمٌ بِذَاتِ الصُّدُورِ ღ
آرامش ِ پنهان

آرامش ِ پنهان

ღ إِنَّ اللّهَ عَلِیمٌ بِذَاتِ الصُّدُورِ ღ

حفره های زندگی !

هواللطیف...


گاهی خوبه آدم فکرهاشو بنویسه، حرف ها و استدلال های درونی دلش رو....

رمزدارش نکردم می تونین در قسمت ادامه ی مطلب بخونین

 

 

خیلی اتفاقا فقط یک بار تو زندگی آدم میوفتن! فقط یک بار آدم اعتماد می کنه، دوست داره، دوست داشته می شه

فقط یک بار آدم عاشق می شه، شاعر می شه، دلش دریا می شه، خودشم دریا می شه

آره خیلی اتفاقا فقط یه باره که تو زندگی آدم میوفته

شبیه اومدنش...

شبیه بودنش....

شبیه داشتنش....

و یه روزم می ره

میره و دیگه برنمی گرده

آدم اینجاست که دیگه به بن بست می رسه! دیگه امیدش ناامید می شه! دیگه مطمئنه از یک عمر فراق

بعضی ها یه غم عجیبی توی چهره شونه

انگار یه شکستی داشتن و یا یه اتفاق خیلی خیلی بزرگ و سختی توی گذشته


انگار جا افتادن

دنیا بهشون ضربه ای زده که جای جبران نداشته

و آدم ها جز صبر دیگه هیچ کاری نمی تونستن بکنن


من این حس رو تجربه کردم

همه این ها رو

و شاید برای همینه که دیگه نتونستم به کسی اعتماد کنم!

.....!

شاعر بشم!


شبیه یه لیوان آب می مونه که از دستت می ریزه و دیگه هیچ وقت نمیتونی حتی یه قطره شم جمع کنی!

شبیه یه شیشه ی گرانبها که از دستت می یوفته و هزاران هزار تکه می شه و تو فقط مات و مبهوت بهش نگاه می کنی!


یعنی دقیقا اون لحظه ها هیییییچ کاری از دستت برنمیاد! از دست هیچ کسی هم هیچ کاری برنمیاد!!!!


بعضی از اتفاقا اینطوری ین

یکی برای همممممیییییشه میره!

یکیم برای همممممممییییییییشه می میره!


مردن هم از این دست اتفاق هاست

وقتی کسی می میره دیگه فقط هاج و واج به جای خالیش، به سنگ قبرش نگاه میکنی و میدونی هرچقدر دعا کنی، زجه بزنی، هیچ وقت برنمی گرده....

و کسی هم که می ره و دیگه راه برگشتی برای خودش نمی گذاره هم فرقی با همون مرده نداره!....

اینا همه می شن یک سری حفره

حفره های زندگیت


بعد گاهی که به گذشته فکر می کنی میوفتی توی همین چاله ها، حفره ها، سوراخ ها...

گاهی مدتی غرق می شی تا یکی، یا یه اتفاقی تو رو نجات بده

گاهیم کمی اونجا سوگواری می کنی وبعد دست خدا رو می گیری و بلند می شی و میای بیرون ازاون چاله


اونجاست که چروک ها روی صورتت میان

سفیدی به موهات

خمیدگی به اندامت

اونجاست که دلت خاموش می شه

پیر می شه

بغض میکنه

اونجاست که تنهایی هاشو باور می کنه

چون چاره ای جز این نداره

دیگه هیچ چاره ای نداره


 فراموشی و برنگشتن به گذشته یکی از راه های درمانه اما آدم همیشه و توی هر موقعیتی که باشه وقت هایی هست که زندگی ش را از بالا رصد می کنه

وقت هایی که یک بستر می بینه پر از حفره، عمیق و سطحی، یک زندگی به اصلاح پر تجربه، پر از چاله...

اونوقت خدا رو برای حالای خودش شکر می کنه و حتی باید اینقدر بزرگ بشه که برای همون نداده ها و نداشته هاش هم خدا رو شکر کنه....


قصه اینجاست!!!

اصلا اصل اصل اصل  قصه ی زندگی همینجاست


همین شکر کردن نداشته ها و نداده ها و یا مهم تر از اون شکر کردن ِ از دست داده ها....


آدمی اینجاست که بزرگ می شه

که قد می کشه

که ایمانش رشد می کنه

.

.

.

حس بزرگ شدن دارم

سال هاست که بزرگ شدم

و یک صفحه ی زندگیه پر از حفره

و یک چاله ی عمیق...

اما هیچ کاری از دستم برنمیاد جز صبر

صبر

صبر

صبر

و بالاتر از صبر، پذیرفتنه

اینکه بپذیرم

تمام زندگیم را تا امروز، تا الان، بی کم و کاست بپذیرم


چرا که دیگه نمی شه به عقب برگشت

و آینده هم روشن نیست

پس

همین لحظه و همین جا باید تمام خودم رو بپذیرم و صبر کنم و شکرگذار خدایی باشم که این سرنوشت رو برام مقدر کرده


خدایا برای همه ی داده ها و نداده هات شکر... شکر... شکر...