آرامش ِ پنهان

آرامش ِ پنهان

ღ إِنَّ اللّهَ عَلِیمٌ بِذَاتِ الصُّدُورِ ღ
آرامش ِ پنهان

آرامش ِ پنهان

ღ إِنَّ اللّهَ عَلِیمٌ بِذَاتِ الصُّدُورِ ღ

با عشق ممکن است تمام محال ها

هواللطیف...

از زمانی که حس کردم ازدواج امر مقدسی ست که خدا قرار داده و آن مهر و الفت و مودت و رحمت بی بدیلی که خدا وعده داده را از خودش خواستم، سال ها می گذرد... چه آدم ها که آمدند و رفتند، چه روزها و شب هایی که به نام خواستگاری و آشنایی و ازین دست اتفاقات طی شد... چه لحظه هایی که هنوز هم مانند هاله ای کمرنگ در ذهنم باقی مانده، خوب یا بدش را هم کاری ندارم! چه اخلاق و اعتقادات و خانواده ها و شغل ها و فرهنگ ها که اگر هر کدامشان به نوعی اتفاق می افتاد، تمام مسیر زندگی مرا به راه جدید و متفاوتی می کشاند...

نمی دانم آن روزهای پاییزی که فکرم درگیر بود و در قلبم را بسته بودم و عهد کرده بودم که دیگر باز نکنم، چه شد که باز شد و پیش رفت و خلاصه زمستانی که مرا متاهل و متعهد نمود... آن هم در یکی از بهترین مکان های دنیا... امام رضایم را ضامن کل زندگی ام نمودم و خواستم که کمکم کنند... خواستم که هیچ گاه مرا، با دلی که خودشان می دانند چقدر بد می شکند، تنها نگذارند... خواستم و خلاصه انگار همه دست به دست هم دادند تا این قضیه اتفاق افتاد

حالا که عکس های روز عقد داخل حرم را میبینم، چقدر دلم میخواهد همان موقع ها بود، آن روزها اینقدر اختلاف میانمان به وجود نیامده بود، آن روزها اینقدر بحث و مشاجره های طولانی نداشتیم، آن روزها اینقدر درگیر اختلافات فرهنگی و مذهبی میان خانواده ها نبودیم... آن روزها نمیدانستم چند ماه بعد کلافه می شوم از این همه اتفاقی که هر روز به یک مدل جدید برایم می افتد و باید تک و تنها، آری، تک و تنها، تمامشان را مدیریت کنم و دلم که هیچ!!!! آری دلم که هیچ.... او را به سکوت وا داشته ام تا تمام بشود حرف ها و بحث و جدل ها...

شاید هم نگاه من به ازدواج خیلی خیلی آرمان گونه بود، شاید من زیادی آدم ها را خوب می دانستم و می گفتم باید بینهایت بینهایت با آدم ها خوب تا کرد...

آنقدر قداست ازدواج برای من زیاد بوده و هست که حتی حاضر نبوده ام به هیچ اختلافی فکر کنم... حتی این چند وقت اخیر که خسته شده بودم از تمام مشاجره ها، بحث و اختلافاتی که بهترین لحظه هایم را تلخ می نمود، و فهمیدم که چقدر ازدواج سخت است... چقدر سازگاری آن هم برای من با این سن و این همه سال که خانم خودم بوده ام و کسی مرا امر و نهی نمی کرده سخت است، و با خودم عهد بستم که نگذارم بچه ام اگر دختر بود به 20 سال برسد و او را روانه ی خانه ی بخت کنم، لااقل در آن سن و سال آدم آنقدر پخته نشده و شکل نگرفته که این چیزها و حتی سازش و پذیرش خیلی از نظرات و عقاید ، برایش سخت باشد...


شاید اشتباه نسل پدر و مادرهای ما همین بود که ما را در همان اوایل جوانی و گذر از نوجوانی برای زندگی مستقل بارنیاوردند... شاید خودمان آنقدر درگیر درس و رقابت های این چنینی بودیم که از زندگی غافل شدیم!!! شاید هم جو دانشگاهی بود که می رفتم، همه فنی، همه خشک و سخت و خشن و مردانه!

شاید هم زیادی با حیا بار آمدن خوب نبود... زیادی چشم و گوش بسته بودن و زیادی مراعات کردن... و به قول امروزی ها جوانی و جاهلی نکردن!!!

اما من از این بخش زندگی ام بینهایت راضی یم، همین که به قول معروف جوانی و جاهلی نکردم یا اگر هم بود آنقدر کم بود که به چشم نمی آمد! و از جنس دیگری بود... اما شاید از آن قسمت زندگی ام که زیادی به تنهایی عادت کردم و مستقل و وابسته به خانواده ام بار آمدم را دوست ندارم...

من اگر به این عقل و تجربه به گذشته بازمیگشتم در کنار دانشگاهم کار هم می کردم و بعد از همان موقع ها خودم را برای زندگی مشترک آماده می نمودم...


حالا که گذشت و باید در همین سن بنا به خیلی خواسته ها و شرایط، تغییر کنم و سازش و مدارا... هر چند عشق که باشد تمام این اتفاقات حل می شود... عشق که باشد محال ها را ممکن می کند و خود، سازش و مدارا می آورد...

عشق که باشد حتی کوتاه آمدن را بد نمی داند، عشق که باشد آدمی خودش را نادیده می گیرد و به پیش می رود... عشق که باشد آرامش می آورد حتی اگر هیچ چیز بر وفق مراد تو و باب دلت نباشد...

و امیدوارم که این عشق همیشگی باشد و تمام نشود و هر روز بیشتر و بیشتر بشود تا تاب بیاورم تمام تلخی هایش را...

که ازدواج، فقط دست در دست هم بودن و راه رفتن کنار آب و فکر کردن به گذر عمر و خندیدن نیست، یک عالمه مراقبت دارد و سختی و مدیریت و درایت و هوش و ذکاوتی زنانه حتی...

و من که در این مسیر تنهای تنها راه می روم و هر روزم را به شب می سپارم و دوباره صبح را در آغوش می گیرم و سعی می کنم که زندگی ام را بسازم، با تمام این توصیفات و خستگی هایی که در این مدت به اندازه ی چندین و چند سال داشتم


به یک دعای از ته دل نیاز دارم

به یک آرامش بی اندازه

یک دل سیر حرم

یک چادر

یک سجاده

و اشک....


https://dorar.at/imp3/201607/38502.jpeg


نظرات 6 + ارسال نظر
مهرناز جمعه 19 خرداد 1396 ساعت 17:41

الان فقط میتونم بگم چقدر خوب میتونم درکت کنم آجی...
یادمه قبلا یه موقع هایی میومدم پیشت و درددل میکردم و لا به لای حرفات حس میکردم درکم نمیکنی...
ولی الان حس میکنم تو هم خوب میتونی درکم کنی....

آره
توی هر برهه هر کسی تا ی جایی می تونه درک کنه، ی وقتاییم مجبوره تاییدش نکنه و این باعث می شه فک کنی درک نشدی، گاهی وقتی تایید نشی می ری فکر می کنی و بعد دوباره منعطف تر تصمیم می گیری

نگین زمزمه یکشنبه 21 خرداد 1396 ساعت 15:08

میفهمم چی میگی..
یه دوگانگی عجیب و قریب!
قریب !

هم قریب و هم غریب
سلام نگین جووون

دخترِروستا سه‌شنبه 23 خرداد 1396 ساعت 16:41

چه بزرگ شدی فریناز...
چقدر می فهممت اونجا که گفتی ما در مورد دنیای بعداز ازدواج غلط فکر می کردیم...
چه کودکانه فکر می کردیم که بعداز ازدواج نه دلمون میگیره...نه خسته میشم و نه تنها...
امتحان عجیب و عرصه مهمیه این زندگی مشترک...
به خصوص بخش ولایت پذیری از جناب همسر...

شاید باورت نشه ولی الان پیشت بودم و داشتم می خوندمت

آره خیلی
چقدر آرمانگرا بودیم واقعا
فکر می کردیم همه چی گل و بلبله ولی هیچ وقت حتی فکرشم نمی کردم که هنوز جشنمم نگرفتم و اینقدر خستگی فکری و ذهنی داشته باشه با خودش...

آآآآی گفتیاااا
اونجاش بده که اینو بدونن و انتظار چنین ولایت پذیریم داشته باشن

Reza جمعه 2 تیر 1396 ساعت 02:43

واقعا بخاطر همه ی حرفاتون و کامل بودنش فقط میشه سکوت کرد...
چی فکر میکردیم و چی شد...
تازه فهمیدیم معنی سردردهای همیشگی بزرگتر ها چیه...
دلخوشی هامون رو ارزون فروختیم...خیلی ارزون...
و کاش...کاش همه چیز جور دیگه ای بود...

آفرین
دلیل سردردهای بزرگترها

خیلی ارزون
شاید فروختیم که ب این روزا برسیم
چون ظاهرش رو میدیدیم
اما اون روزا هم بی دغدغه تر بودیم و هم انتظارات ازمون کمتر بود

Reza جمعه 2 تیر 1396 ساعت 02:46

قدم زدن های عاشقانه ی دست در دست یار فقط توی رویاها بود...و توی رویا باقی موند...حقیقت چیز دیگه ای بود...و البته حقیقت هم مثل همیشه تلخ...

البته روزها و ساعت های شیرینی هم داره
شاید همون لحظه های دست در دست یار بودن به شرط توافق هم اتفاق بیفته
اما غالب لحظات آم باید زندگی کنه و با مشکلات کنار بیاد و اونجاست که تلخ میکنه ماجراها رو

Reza دوشنبه 5 تیر 1396 ساعت 22:07

دقیقا...
ما یاد نگرفتیم به هیچ چیزی از همه ی جوانب نگاه کنیم...هنوزم که هنوزه یا فقط زیبایی هارو میبینیم یا زشتی ها...
دنیای تکنولوژی هم که دامن زده به این باینری بودن ما...فقط صفر و یک...حد وسطی نداره...
البته جسارت نباشه،نامه ی سرگشاده بود،خودمو میگم

اتفاقا درست می گین

خیلی وقتا چشم ها راباید شست
جور دیگر باید دید

چقدر هم زیاد شده این صفر و یکی بودن
خودمون هم شاملشیم خیلی اوقات متاسفانه

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد