آرامش ِ پنهان

آرامش ِ پنهان

ღ إِنَّ اللّهَ عَلِیمٌ بِذَاتِ الصُّدُورِ ღ
آرامش ِ پنهان

آرامش ِ پنهان

ღ إِنَّ اللّهَ عَلِیمٌ بِذَاتِ الصُّدُورِ ღ

صبر جمیل!

هواللطیف...


چند وقتی بود می آمدم و می نوشتم و وسط نوشتن ها یک اتفاقی می افتاد که نوشته ها ذخیره می شد و نمی توانستم منتشر کنم! شاید حکمت منتشر نشدن تمامشان تلخی بیش از حدشان بود. شاید آرامش پنهانم از تلخی ها خسته شده و باید کمی امید، کمی مهربانی، کمی حال خوب به سر و روی دیوارهایش بپاشم!

این روزها هیچ آهنگ غمگینی گوش نمی کنم! اصلا آهنگ هایم خلاصه شده در آهنگ های حامد جلیلی و محمد صادق طهرانی زاده که مذهبی می خوانند برای غدیر، برای حضرت زهرا سلام الله علیها ، برای حضرت علی علیه السلام، برای امام زمانم که کاش زودتر از اینها می آمدند... اصلا فکر به آمدنشان زندگی را سر و سامان می بخشد... حالم را خوب می کند... لحظه هایم را رنگ امید می پاشد و سبز می شوم در عطر حضورشان...

چند وقتی هست که غسل صبر می کنم، غسل صبر به من صبوری خاصی داده که تحمل کنم اتفاقاتی که برایم می افتند... چرا که از یک ساعت بعدم خبر ندارم! نمی دانم کجایم و چه اتفاقی می افتد، و حتی نمی دانم پس از هر تماس تلفنی با حال خوب خداحافظی می کنم یا حال بد!!!
آنقدر خبر از یک دقیقه ی بعد از خودم ندارم که یاد گرفته ام صبوری کنم. صبوری کنم تا خوب بگذرد این روزها. صبوری کنم تا کمی آرام تر شود جو حاکم بر زندگی ام...

آدمی وقتی بزرگ می شود ، مشکلاتش هم بزرگتر می شوند و صبوری هایش

کم کم راه و رسم زیستن با فرد دومی را در خلوت زندگی ام یاد می گیرم، با تجربه های تلخی که داشتم و داشتیم و روزهای تلخ تری که کاممان برای یک حبه خوشی له له می زد...

یاد گرفته ام زن ها اگر فداکاری نکنند، اگه تحمل نکنند، اگر قبول نکنند، اگر خودشان فکری به حال خودشان نکنند، کسی نمی تواند برایشان کاری بکند و هر کس باید سیاست زندگی اش را در دست بگیرد... با آرامش و مهربانی و صبوری و سازش... گاهی حتی با تحمل و دلی که می شکند و اشک هایی که می بارند و حقی که باید از آن بگذرد... بگذرد به خاطر خدایش... بگذرد بخاطر آرامش خودش و اطرافیانش... بگذرد به خاطر آرامش کسی که دوستش دارد...

 صبوری با زن آمیخته است، و سکوت

این روزها از سکوت هم نتیجه های عجیبی گرفته ام!! اینکه تحمل کنم ، صبوری کنم، هیچ نگویم و سکوت کنم

شاید در فرصتی بهتر حرف هایم را بزنم و شاید هم نه! شاید کلمه بشوند و بروند به ناکجا آباد! شاید هم اشک بشوند و جذب انگشتانی که لمسشان می کنند... و شاید آن گوشه های دلم بمانند و زمانی مرا به دار بکشند!...

گاه از بزرگتر شدن روزهای آتی می ترسم

از اینکه باید بیشتر از این ها صبور بشوم، ببینم و دم نزنم، قوی باشم و تکان نخورم، تحمل کنم و چشمانم را ببیندم...

کاش روزهای خوبی که هنوز از خاطراتم عبور می کنند، می آمدند و مرا با خودشان به دشت پُر از گل های رز سرخ می بردند و از آسمانش سبد سبد ستاره بر دامانم فرو می ریخت و سر و رویم را با قطرات عشقی پاک و ناب و بی نهایت جلا می داد...

کاش روزهای خوب ساده ای که در رویاهایم چه آرام و بی صدا نقش می بندند، می آمدند و مرا لبریز از شوق و شور زنانگی هایی می نمودند که عجیب مقدسند...

کاش روزهای خوب دوباره تکرار می شدند و من با صدای بلند می خندیدم و آرزوهایم را نزدیک می دیدم و پُر می شدم از پر پرواز و پر می گشودم تا رها شدن ها...

آری

کاش

و کاش

و کاش

آن روزهای خوبی که می خواهمشان، می آمدند

کاش ذهن و دل و دیده ام این همه دنیای منفی را تاب بیاورد و از امید و ایمان نیفتد

کاش...

نظرات 7 + ارسال نظر
مامان معصومه چهارشنبه 15 شهریور 1396 ساعت 00:59

نبینم دل تنگ باشی خواهر
صبور باش
تازه اول راهی
گرچه منزل بس خطرناک است ومقصد ناپدید
هیچ راهی نیست کان را نیست پایان غم مخور
میگذره این روزا و برا تو دنیایی از تجربه می مونه که بعدها با اتفاقات مشابه امروزت دیگه تا این حد اذیت نمیشه...
بالاخره بزرگ شدن درد داره

دقیقا
همین الان هم داره اتفاقات مشابهی میوفته که به قول تو دیگه تا اون حد اول اذیت نمی شم

آره
بزرگ شدن درد داره
و درد با زن عجینه!...

مهرناز پنج‌شنبه 16 شهریور 1396 ساعت 23:07

چقدر خوب نوشتی...
واقعا با تمام وجودم متنتو میفهمم و حسش میکنم....

میدونم که می فهمی آجی

[ بدون نام ] دوشنبه 20 شهریور 1396 ساعت 16:38

آدم باید در حد دیانا یا دست کم ماریلا باشه تا بتونه روی این پست ها کامنت بزاره
ما فقط میتونیم مثل متیو بیایم بگیم سلام آنه خوبی؟

خواهش می کنم شما لطف دارین
حال شما؟
وبلاگ رو بستین؟
بی خبرم ازتون

دورافتاده دوشنبه 20 شهریور 1396 ساعت 16:40 http://khe-mesle-khoda.blogsky.com/

متیو پیر شده اسم یادش رفت؛
تازه بعضی وقتام دستاش میلرزه و غذاش میریزه تو سفره

و برکت زندگی ها همین پیرهای مقدس دست لرزانند

Reza شنبه 1 مهر 1396 ساعت 22:06

سلام و تبریک بخاطر پست زیبا و پر احساستون،البته کامنت ها هم خیلی خوب بود...فقط اینکه نمیدونم چرا یه یکم نا امیدی توی حرفاتون هست... این چند روز زندگی ارزش غم خوردن نداره،شاد باشین، ب نظر من تنها کسی ک میتونه بهمون کمک کنه فقط خودمونیم،..

سلام و ممنون
اتفاقا میون تموم کلمات، راهی رو پیدا می کنه، روزنه ای رو به سوی امید
وگرنه میون دنیای منفی ها تاب نمی آورد
و آدمی به امید زنده ست و حرکت خودش و کفایت خدای مهربونش

حسین سه‌شنبه 11 مهر 1396 ساعت 15:46

خوجه فریناز اصفهانی! سلام علیکم. هنوز می نویسی واقعا دست مریزاد!


به به سلام جناب
حال شما؟
مشتاق دیدار اشعار زیباتون بوده ایم و هستیم:)

ممنون ، وقتی نوشتن هدفی در پی اون باشه حتی اگه هزاران هزار اپلیکیشن های جورواجورم بیاد روی گوشی های دم دست، اما وبلاگ و وبلاگ نویسی هنوز قداست ویژه ی خودش رو داره
سلام برسونین لطفا خدمت خانواده ی گرامی

حسین سه‌شنبه 11 مهر 1396 ساعت 16:21

یه سوال در حدود سالهای 88 تا 90 ما وبلاگ نویسی به نام استخودوس داشتیم در لینک هایمان؟ ممنون میشم پاسخ بدی

چنین اسمی برای من آشنا نیست
اگه بوده رو نمی دونم اما لااقل از دوستان وبلاگی من نبوده
باز هم کامنت های اون بازه رو نگاه کنین ، ببینین پیدا می کنین چنین اسمی رو

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد