آرامش ِ پنهان

آرامش ِ پنهان

ღ إِنَّ اللّهَ عَلِیمٌ بِذَاتِ الصُّدُورِ ღ
آرامش ِ پنهان

آرامش ِ پنهان

ღ إِنَّ اللّهَ عَلِیمٌ بِذَاتِ الصُّدُورِ ღ

دنیای بی بها

هواللطیف...


اردیبهشت ها که می شود همه جا پُر از زیبایی و سرسبزی و برگ های جوان و سبزی های تر و تازه و گل های رنگارنگ و باران های بهاری می شود... اردیبهشت هر سال پُر بودم از کلاس و امتحان و استرس پایان ترم ها، امسال هم که دیگر کلاس و درسی نیست، درگیری های زندگی مرا از قدم زدن زیر باران بهاری و رفتن  و نشستن کنار گل های بهاری و لذت بردن از این هوا ، محروم ساخته...

هیچ گاه فکر نمی کردم زمانی بشود که زندگی ام را باید از صفر شروع کنم! و خودم پا به پای خیلی های دیگر تلاش کنم برای بهتر بودن و بهتر شدن... اما گاهی انتخاب ها، ما را به سمت و سویی جهت می دهند که حتی فکرش را هم نمی کردیم و گاهی باید تاوان انتخاب هایمان را بدهیم...

من اما یاد گرفته ام حتی اگر در جای کوچکی هم حبس شدم، در و دیوارهایش را نقاشی کنم، رنگ و رویی به سر تا پایش بکشم و آنجا را برای خودم آرامتر و قابل تحمل تر کنم...

خیلی وقت ها که باید با سختی های زندگی دست و پنجه نرم کنم، دلم میخواهد از رخوت بیرون بیایم و رها و آزاد مشغول کاری شوم و بدوم تا کمی آرام تر و با خیال راحت تر به زندگی ام ادامه دهم...

تنها چیزی که این روزها می دانم این است که نباید تسلیم شوم، گاهی حتی شاید خودم را له کنم، خودم را خسته و بی جان کنم، خودم را نادیده بگیرم اما نباید تسلیم شوم... من به حرمت همان خوبان عالم، انتخاب نموده ام، سخت یا آسان... نمی دانم فقط می دانم که باید تلاش کنم... باید آنقدر بدوم تا در کنار انتظاراتی که از من هست، بتوانم به خواسته ها و زندگی شخصی خودم هم برسم

این روزها انواع و اقسام افکار مختلف در ذهنم می چرخند، حتی خیلی از این  حرف ها، جملاتی می شوند و در اینجا نوشته می شوند اما بعد پاک می کنم، تمامشان را، فقط می دانم این روزها دلم نمی خواهد تحت هیچ شرایطی تسلیم شوم، شده از خودم، از خواسته هایم بگذرم اما نمیخواهم تسلیم شوم... شاید اینجا همان باشگاه استقامتی ست که می گویند، و این دنیا قرار نیست که محل استراحت باشد؛

خیلی وقت ها جملات مثبت را که میخواندم می گفتم شعار می دهند اما از یک زمانی به بعد گفتم حتما یک نفر در این دنیا این جمله به کارش آمده و به دردش خورده ، پس من هم دومین نفر باشم، وقتی می گویند اگر به سوی تو آجری انداختند با آن خانه بساز، بگذار این بار با تمام آجرها این کار را بکنم، لااقل از یک زمانی به بعد خودم ایمن می شوم و دیواری جلوی رویم را می گیرد که مرا از گزند زندگی نگاه می دارد...

سخت ترین اتفاقات، مَچ شدن با اخلاق و رفتاری ست که کاملا 180 درجه در جهت خلاف توست... این روزها آنقدر از خودم می گذرم تا نتیجه اش را ببینم، میخواهم کمی آرام تر از قبل باشم، راستش دنیا ارزش اینقدر جنگیدن و خواستن را ندارد.... سعی می کنم آنقدر این روزها آسان بگیرم و برایم هیچ چیز جز یک ایده و خواسته مهم نباشد که شاید خودم را در خودم برای همیشه گُم کنم! شاید بعد ها باید بیایم و به روزهایی که اینجا خودم را ثبت کرده بودم خیره شوم تا خود اصلی ام را بیابم

اما نمی دانم چرا ، شاید صبری که امسال از امام حسین و حضرت ابوالفضل خواستم ، کم کم درون من هویدا شده و نمی دانم تا کجا قرار است پیش برود!!!


به این نتیجه رسیده ام که این دنیا برای آدم های پُر از احساس و انرژی مثبت و حال خوب و امیدوار، جای قشنگی نیست، جای خوبی هم نیست، و آدمی باید خودش را کنترل کند، احساساتش را کنترل کند، تا بتواند با آدم های این زمانه که همگی ماشینی و به قول خودشان مدرن شده اند، زندگی کند...

شاعرها تنها در امانند چرا که حرف ها و احساساتشان را شعر می کنند و خودشان کمی آرام می شوند، ما اما که شعر هم بلد نیستیم و ردیف و قافیه نمی دانیم و از نوجوانی تا به الان فقط ماشین حساب به دست بوده ایم و ضرب و تقسیم و جمع و تفریق کرده ایم، باید خودمان را و احساساتمان را کنترل کنیم، به کسی حتی نزدیک ترین افراد زندگی مان هم زیادی محبت نکنیم! حتی اگر خیلی دوستشان دارم باید که نگوییم چرا که ظرف وجودی هر آدمی فرق می کند، گاهی آدمها، حتی عزیزترین و نزدیک ترین هایمان هم ظرفیت دانستن و فهمیدن این اصل و احساس را ندارند... و آنجاست که فاجعه رخ میدهد، توقع رخ می دهد، حال بد رخ می دهد و فقط آدمیست که نابود می شود...


من این روزها به کنترل عجیبی رسیده ام، شاید هم در راهم و دارم می رسم...

نمی دانم

نتیجه اش را نمیدانم

خوب یا بدش را هم نمیدانم

فقط هرآنچه که با عقل جور در می آید را می خواهم که عمل کنم

این روزها من،به قول کسی که می گفت: «آن دختری که از چشم هایش هم مهربانی می بارید،» به کنترل کننده ترین آدم این هستی تبدیل شده، به دختری که کاملا معمولی ست ... خیلی خیلی خیلی معمولی....

دختری که شاید از چشم هایش دیگر مهربانی نریزد و زبانش دیگر حرف های خوب و امیدوار کننده نزند، تنها در دلش همه را بقچه پیچ کرده تا مگر روزی آرمان شهری بیاید و بتواند راحت و رها و آزاد ، آنگونه که در رویاهای کودکی اش نقش بسته، به زندگی اش ادامه دهد، اگر اینجا هم نشد، قطعا دنیای دیگری هست که محبت از دیوارهایش سرازیر است و باران عشق بر سر مردمانش می بارد و حال همه یک جور عجیبی خوب است.... من ایمان دارم که دنیای قشنگ تری هست و اینجا را فقط به امید آنجا، تحمل می کنم و سعی می کنم که خوب بگذرد... سعی می کنم که از تمام توان و قدرتم استفاده کنم تا هیچ گاه عذاب وجدان نداشته باشم....


کاش او که باید، می آمد و ظهور می کرد... قطعا زمان او، زمان آن یگانه قرص قمر، آن عدالت خواه عدالت پرست، خیلی بهتر از حالا خواهد بود... و کاش آنقدر لایق باشم که زمان آمدنش را درک کنم....


خدایا کمکم کن...


http://kadonic.ir/wp-content/uploads/2018/02/119L.jpg

نظرات 1 + ارسال نظر
مهرناز چهارشنبه 5 اردیبهشت 1397 ساعت 21:10

اللهم عجل لولیک الفرج

آمین

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد