آرامش ِ پنهان

آرامش ِ پنهان

ღ إِنَّ اللّهَ عَلِیمٌ بِذَاتِ الصُّدُورِ ღ
آرامش ِ پنهان

آرامش ِ پنهان

ღ إِنَّ اللّهَ عَلِیمٌ بِذَاتِ الصُّدُورِ ღ

محرمانه

هواللطیف...

این روزها که زندگی ام روی دور تندش گذاشته شده و بعد از یک سال و نیم، وقت رفتن رسیده، بیشتر از همیشه می ترسم... وقتی تمام اسباب و وسایل تازه درون کارتن ها و سبدها و بقچه ها بسته بندی می شوند تا برای رفتن آماده شوند، انگار هر تکه از وجود من نیز با آن ها جداگانه بسته بندی می شود و می رود... من اما باید که شاد باشم! اصلا هر دختری آرزویش دیدن این روزهاست! روزهایی که اسباب و وسایلش را چمدان چمدان می کند و به خانه ی خودش می برد! خانه ی خودش!!!

اما من این روزها شاد نیستم... اصلا نمی دانم از رفتن به خانه ی دونفره مان خوشحالم یا نه... آنقدر حجم عظیم ترس به دنیایم غلبه نموده که شادی تمام این لحظات را از من گرفته...

فوبیای زندگی مشترک ندارم! مشکلاتی داشتیم و هنوز هم داریم که حل نشده اند... شاید هم حل نشوند، شاید مجبور باشم چشم هایم را روی یک سری از اخلاق و رفتار و کردار و فرهنگ ها ببندم و با سلاح صبر و سکوت، سکّان زندگی ام را آرام آرام در دست بگیرم... فقط امیدوارم که بتوانم و تنها همین ذره های ناچیز امیدی که برایم مانده ، به دست و پاهایم جان می بخشند تا حرکت کنم و گام هایم را آهسته به سوی خانه ی جدیدم بردارم...

همیشه تصورم از ازدواج و عروسی چیز دیگری بود... خانواده و طایفه و دوست و آشنایان ما همه با عروسی های مجلل راهی خانه ی بخت می شدند و من انگار که سنّت شکن تمام این آدم ها بوده ام! برای همین هم حرف و حدیث زیاد است و پچ پچ هایی که می شود و من و خانواده ام را به تلاطم می اندازد...

دختری که حتی برای عروسی اش به آرایشگاه نمیرود... حتی لباس تازه نمی پوشد... موهایش را رنگ نمی کند... ناخن هایش را لاک نمی زند... تنها یک رژ یاسی رنگ می زند و راهی خانه اش می شود... خانه ای که می گویند خانه ی بخت! من اما فقط امیدوارم به اینکه بخت من آنجا باشد...

روزها و ماه هاست روی خودم کار کرده ام که فریناز، صبور باش! زندگی این مراسم دست و پا گیر نیست... زندگی همدلی و همراهی ست... زندگی سخت تر از تمام این 28 سال عمری ست که از خدا گرفته ای...

حس می کنم تمام رفاه و راحتی های زندگی مجردی و حتی دوران عقدم که در خانه پدر و مادرم بودم را باید همینجا درون همین اتاق بگذارم و بروم... آنقدر ترسیده ام و آنقدر مرا ترسانده اند که هیچ میل و رغبتی به رفتن ندارم... انگار کسی مرا از پشت هُل می دهد که برو! برو که رفتن تنها راه چاره ی توست...

کاش دل پاکی پیدا می شد که برای حال و روز  این روزهایم دعا می نمود... دعا می نمود که ترس هایم بروند، لبخند روی لبهایم بنشیند و با ذوق و شوق به خانه ی جدیدم مهاجرت کنم...

کاش کسی برایم دعا می کرد که حال ِ دلم خوب شود...

یادم هست زمانی دعایم برای خیلی ها همین بود که کاش حال ِ دلتان خوب باشد... حال دل، تاثیر مستقیمی روی جسم و روح و روان و تمام لحظات زندگی دارد!

حال دلت که خوب باشد، می توانی بخندی، می توانی ذوق کنی و رویا بسازی و با رویاهایت زندگی کنی و عشق را زیباتر از همیشه تجربه کنی و در لذت و خوشبختی غرق شوی...

حال دلت که خوب نباشد، دیگر هیچ چیز برایت فرقی نمیکند! برایت حتی فرقی نمی کند که در کیف آرایشت رژ قرمز آورده ای یا نه! عطرت را به یقه ات پاشیده ای یا نه! روسری ات را با مانتو و شلوارت ست کرده ای یا نه! کفش هایت پاشنه بلندند یا نه! ناخن هایت بلند شده اند یا نه! چشم هایت... چشم هایت برق می زند یا نه..........

و من در عجبم از آن هایی که باید بفهمند و نمی فهمند.... برق چشم های مرا نمی بینند که به خاموشی رسیده... و زنی که برق چشم هایش خاموش شود از نظر من مُرده ای متحرک است که از روی عادت خیلی از کارها را انجام می دهد... دیگر زندگی نمی کند... زنده گی می کند...


خدایا من از تو همدم و همراه و شریک خوبی برای زندگی خواستم که باهم زندگی کنیم تا به تو برسیم... نه زنده گی!

تپش عاشقانه ی قلبم را، برق خیره کننده ی چشمانم را، امید سرشارم به زندگی را، ذوق و شوقم برای ادامه ی راه را، به من باز پس ده... که تویی دهنده  و گیرنده ی مطلق... که تو هرآنچه را بخواهی می بخشی و هر آنچه را نخواهی می گیری...

خدایا با حال و روز این روزهایم، نگران  ِ خودمم... نگران ِ دلی که اگر بمیرد، دیگر نفس مسیحایی نیست تا زنده اش کند...

نمی خواهم زندگی ام را اینقدر مُرده شروع کنم...

خدای مهربانم، به داد خودم و دلم و زندگی ام برس که تو ارحم الراحمینی و من بنده ی محتاج و لبریز از نیاز ِ تو....

چشم امیدم تنها به توست خدای مهربانم...


این نامه محرمانه برسد به دست خودت...

منتظر جوابت هستم....

https://www.fardanews.com/files/fa/news/1397/2/22/773327_821.jpg

نظرات 1 + ارسال نظر
نارون یکتا سه‌شنبه 30 مرداد 1397 ساعت 02:20

فریناز پس دوران عقد و واسه چی گذاشتن؟؟؟؟
اگر راضی نیستی ازش ...اگر دلت خوش نیس باهاش ..
اگر این یک سال و نیم نتونستی باهاش کنار بیای ...واسه چی ادامه میدی دختر؟؟؟؟؟
شجاع باش قوی باش و بگو نه !!!!
میخای تا ابد با همین حس و حال زندگی کنی؟؟؟
تو اینجوری نبودی ...انقد ضعیف نبودی
اون فرینازی که من میشناختم این نیس

نگفتم راضی نیستم و دلم خوش نیست، از شرایط حاکم و تاثیرات کسایی که فکر می کنن خیرخواهن و نیستن زندگیم به اینجا رسید
اما انگار خدا معجزه کرد و منو دوست داشت
تو پست آخرم می نویسم این یکی دو روزه

من همیشه قوی یم نارونی

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد