آرامش ِ پنهان

آرامش ِ پنهان

ღ إِنَّ اللّهَ عَلِیمٌ بِذَاتِ الصُّدُورِ ღ
آرامش ِ پنهان

آرامش ِ پنهان

ღ إِنَّ اللّهَ عَلِیمٌ بِذَاتِ الصُّدُورِ ღ

ادامه ی محرمانه های پیشین

هواللطیف...

خیلی وقت ها همه چیز خوب و گل و بلبل است، و تو خبر نداری که شاید چند ساعت بعد، یکی از بدترین اتفاقاتی که می توانسته برایت رخ دهد، به وقوع بپیوندد و وسط جمعی که بزرگترها نشسته اند مجبور باشی از خودت دفاع کنی!

هر چه به روزهای رفتنم نزدیک تر می شوم، اتفاقات و موانعی برایم رخ می دهد که نمی دانم چطور باید با آن ها برخورد کنم... به هزار توسل و توکل و دعا و ثنا دست به دامان شده ام، و وقتی باز اتفاقی می افتد که تمام تن مرا می لرزاند، آن وقت است که دیگر تسلیم رضای خدا می شوم... منی که اینقدر خواستم و دعا کردم و استغاثه خواندم و به امام زاده رفتم و این چند روزه قدر تمام سال های عمرم سیلاب اشک راه انداختم، پس حتما حکمت و قسمت و چیزی این وسط هست که باز اتفاقات ناگوار برایم رخ می دهد... حتما خدا چیزی را می داند که من نمی دانم... شاید خیر و صلاح من در همین کش و قوس هایی باشد که زندگی ام را تحت شعاع قرار داده و کاری از دست های کوچکم بر نمی آید...

دیگر به حکمت خدا ایمان دارم حتی با تمام این حال و روزی که بر من وارد شده و نمی توانم که خیلی چیزها را درست کنم و یک مشت کینه و ناراحتی و کدورت برایم مانده و دلی که هر کسی می آید با خنجر زبان و نگاه و رفتار و کردارش خطی می اندازد و جراحتی بر می دارد و باید که دم نزنم...

اصلا چرا همه ی آدم های اطرافم فکر می کنند که من از سنگ و آهنم؟! چرا فکر می کنند که دل من سنگ نیست و نازک تر از برگ گل های باغچه هایشان است!!؟ چرا مراعات مرا نمی کنند؟! چرا چیزی به اسم ملاحظه ی نو عروسی که در دلش هزار رویای عاشقانه بافته بود، وجود ندارد؟!

سخت تر از اینکه طرف مقابل باعث اذیت و آزارت شود، آزاری ست که از طرف پدر و مادر خودت می بیننی!!! آنجاست که باید زمین دهان باز کند و خروار خروار اشک های مرا در خود فرو برد... آنجاست که باید آسمان خون ببارد بلکه کمی تسلای دل خسته ام شود...

من

خسته تر از همیشه

تنها به امید خدایی هایت

گوشه ای کز کرده ام و آرام آرام می بارم...

خدای مهربانم

این روزهای سخت چرا تمام نمی شود؟!

بس نیست 10 سال امتحان برای یک موضوع خاص؟!

دیگر تاب و توان و رمقی برایم نمانده...

چقدر امتحان هایت سخت شده... آنقدر که دیگر حتی توان جواب به یک سوال را هم ندارم...

همه ی آدم هایی که مرا اذیت کرده اند و روح و جسم  و روان مرا آزار داده اند و خسته و افسرده و پیر نموده اند را به تو واگذار می کنم...

چرا که خودم نمی توانم با ظلمشان مقابله کنم

خدایا

خدای مهربانم

منتظر خدایی هایت هستم

تلاش های مرا در مسیر خدایی هایت قرار بده

و نعمتی که بر قلبم ارزانی داشته ای را به این زودی ها از من نگیر...

منتظر اولین شب آرامش وعده داده شده ات هستم....


نظرات 4 + ارسال نظر
حسین جمعه 2 شهریور 1397 ساعت 10:35

سلام
10 سال تکراری....
فکر میکنم باید طرز فکرت رو کمی تغییر بدی وگرنه بعید نیست 10 سال دیگه هم بیاد روش.
یه پند دارم برات, اونم اینه که اینقدر خدا رو تو زندگیت وارد نکن که خودت از زندگیت بری بیرون!

سلام
چقدر اشتباه خوندی یا برداشت کردی

من جایی نگفتم 10 سال تکراری که اگه تکراری بود خیلی وقت پیش به سرانجامی هم رسیده بود
حتما تکراری نبوده و همش مملو از امتحانات عجیب و غریب بوده که طمع به بهتر رسیدن منو ترغیب به تموم کردن این امتحانات نکرد

پندت پند نیست، پندت، اوج ظلمه!

خدا همیشه و همه جا هست و من افتخاااااار می کنم که هر نفسمو از خودش می خوام و با هر نفسم حضورشو پیشم می خوام و خدا رو تو همه ی زندگیم وارد می کنم.
چون اعتقاد دارم خدایی که منو آفریده، مطمئنا بهترین ها رو برام رقم می زنه اگه صداش کنم و بخوام که باشه
ادعونی استجب لکم...
خودش گفته ها

Shahram asani چهارشنبه 21 شهریور 1397 ساعت 16:42 http://Www.shahramasani.blogsky.com

دلتون شاد باشه الهی خانم
نوشته هاتون رو خوندم خوب بودن

ممنون به همچنین
لطف دارین:)

مهرداد جمعه 23 شهریور 1397 ساعت 15:13

سلام فریناز
ممنونم که هنوز مینویسی...

سلام
و ممنون که شماها هنوز به وبلاگم سر می زنین:)

نگین زمزمه سه‌شنبه 3 مهر 1397 ساعت 01:29

حال دلت خوش و اروم نوعروس جون

ممنون نگین جونم
میس یو وری ماچ
چرا نمی نویسی دیگه

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد