آرامش ِ پنهان

آرامش ِ پنهان

ღ إِنَّ اللّهَ عَلِیمٌ بِذَاتِ الصُّدُورِ ღ
آرامش ِ پنهان

آرامش ِ پنهان

ღ إِنَّ اللّهَ عَلِیمٌ بِذَاتِ الصُّدُورِ ღ

رویای دریغ شده

هواللطیف...

خانه ای بود سرسبز... به رنگ آبی فیروزه ای... با حوضی وسط خانه و شمعدانی های قرمزی که دور حوض زندگی می کردند...

قرار بود ساعت هایی از زندگی ام را در مکانی باشم که دوست دارم، یاد خانه ی مادربزرگم را برایم تداعی می کرد و من در هوایش آرام بودم...

فارق از این شهر شلوغ و بی وفا... فارغ از تمام آدم هایی که هیچ وقت برای من نبوده اند و نیستند... آنجا هر روز با یک آدم جدید و یک قصه ی جدید آشنا می شدم... آنجا همان جایی بود که همیشه دلم می خواست داشته باشم... همان کاری که زیادی دوستش داشتم... از لحظه به لحظه ی کار کردن و خستگی هایم لذت می بردم...

اما یک روز، یک روز زیادی شوم، کلاغی آمد و سیاهی اش را بر سرم نشاند! بر بختم! بر تقدیرم! حس حسادت عجیبی را به سمتم روانه کردند... نمی توانستند مرا و خوشحالی ام را ببینند!  آمده بودند که حال خوبم را از من بگیرند و همه دست به یکی کردند که این اتفاق شوم بیفتد!!!

و چرا؟ چرا نتوانستند ببینند که کسی دارد برای خودش در یک گوشه ی دنج، زندگی آرامی را می سازد؟!!!

چرا نتوانستند ببینند؟ چرا این کلاغ شوم بر بختم بختکی زد و مرا ویرانه کرد؟

نمی دانم به کدام گناه نکرده، به کدام مهربانی دریغ شده، متهم شدم... متهم شدم به نیامدن! به نبودن! متهم شدم به تبعید از آن خانه ای که زیادی دوستش داشتم...


حالا روز هاست که شب و روزم یکی شده، در خانه ی کوچکی که تنها یک بالکن کوچک به خیابان دارد و جای همان پنجره ی تنهایی های خانه ی پدری ام را برایم پر کرده است...

اصلا انگار قصه ی من و پنجره ی تنهایی هایم تمامی ندارند! حتی حالا که در خانه ی خودم روزگار می گذرانم...

این تنهایی و بی کسی از کجا در وجودم رخنه کرده را نمی دانم اما دلم می خواهد این روزها کسی بیاید و بگوید بیا! این وقتم برایت تو! بیا و هر چه می خواهد دل تنگت بگو... بیا و مطمئن باش که زمانی نه از حرف هایت سواستفاده می کنم نه رازت را بر ملا...

دلم می خواهد بروم و بنشینم و برای کسی فقط حرف بزنم...

از دلی که شکاندند... چه بی رحمانه مرا شکستند و در دل هایشان به دل شکسته ی من خندیدند...

و خدا... می دانم که خدا تمام حق دل شکسته ی مرا به من بازخواهد گرداند..

کاش این صفحات کاغذی بودند و قطره های اشک هایم رویشان به یادگار می ماند... اشک هایی که از دل شکسته بیایند، مقدس تر از آنند که غریب بمانند...

در آستانه ی سی سالگی ام باید خودم را و دلم را جمع کنم، فکری کنم، برخیزم و خودم را بتکانم و شروع کنم به موفق شدن!

آری باید به خودم و همه اثبات کنم که من موفق ترین آدم این شهر خواهم شد...

زمانی ، شاید، در و دیوار های همان خانه ای که دوستش داشتم، دلشان برای من تنگ شود... شاید خودشان برایم نامه نوشتند که برگرد... شاید درخت های توت آن خانه ، سال بعد که توت دادند و مرا در کنارشان ندیدند، دلشان برای دست هایم تنگ شود... و فواره ی آن حوض آبی رنگ قدیمی، دلش برای گوش هایم تنگ شود و تمام جانم، که صدایش در وجودم رخنه کرده بود و آرامم می کرد...


پاییز امسال، زیادی برای من بد شروع شد...

صدایی در گوشه ی ذهنم می پیچد که عدو شود سبب خیر اگر خدا خواهد! و حالا نمیدانم که خدایم کی می خواهد! کی می خواهد که آن عدوی وحشی خوی بی رحمی که پای مرا از آن خانه ی رویایی بُرید، سبب خیر گردد و این روزهای سیاه من هم تمام شوند...

چونان درمانده ای می مانم که راه را گم کرده و هوا تاریک است... چشم هایم یارای دیدن ندارد و عقلم به درستی و نادرستی این هزار راه پیش رو قد نمی دهد...

نوری می خواهم... راهنمایی... راه بلدی... هدایتگری...

من اینجا از سرمای تنهایی به خود می لرزم... از بی کسی هایم فقط فقط به تو پناه می برم خدای مهربانم...

می گویند خدا در دل های شکسته هست...

 بیا و کمکم کن

بیا و کمکم کن که بتوانم این دل شکسته را بند بزنم

برخیزم و به سوی راهی که تو می گویی گام بردارم...

مهربان ترین خدای من

در این روزهای سختی که یکی پس از یکی صبح را به شب و شب را به صبح می رسانم، از تو می خواهم که پناهم باشی، که یار و یاور و فریادرسم باشی... که کنارم باشی...

مرا به حال خودم رها نکن

که خسته ام

خسته تر از آن که بتوانم خودم تصمیم بگیرم و راه را از بی راهه تشخیص دهم...


چشم هایم را می بندم

در جهانی که با تو در پس چشم های بسته ام ساخته ام فرو می روم

می نشینم و با تو حرف میزنم... به جای تمام کسانی که نداشته ام...

به تو تکیه می کنم.... به جای تمام تکیه گاه هایی که نداشته ام...

اصلا فقط با ید به تو تکیه کنم و برخیزم...


خدای من

چکار کنم که آدمی زادم...

آدمی، دلش می خواهد کسی را داشته باشد که در چشم هایش زل بزند و بگوید نگران نباش، من پیش تو هستم... هر چه می خواهد دل تنگت بگو...

اما ندارم

آن آدمی که باید را ندارم

آن کسی که با او به خرید بروم... به ورزش و باشگاه و کلاس و پیاده روی عصرانه و کافه و رستوران بروم...

کسی که بدانم دوست روزهای سخت من هم هست و یار روزهای شیرین زندگی ام...

نه خواهری

نه دوستی

نه آشنایی که بشود به او اعتماد کرد

در این روزهای سخت زندگی، تمام هر آنچه که دارم فقط و فقط دوست داشتن توست خدای مهربانم...

برایم خدایی کن

از آن خدایی هایی که یک باره چشمانم را باز کنم و ببینم از این طوفان رهایی یافته ام و به ساحل امن آرامش رسیده ام...

خدای مهربانم

منتظر خدایی های بی نظیرت هستم...


https://tse1.mm.bing.net/th?id=OIP.sKdARQpQIupu-mQphVHQ1wAAAA&pid=Api&P=0&w=300&h=300


پی نوشت: امسال تولد وبلاگم را یادم بود... نتونستم بیام اینجا و بنویسم... یعنی اومدم ولی اینقدر حالم از یک سری اتفاقات بدی که برام افتاده بود بد بود که ترجیح دادم پستش نکنم...

نه سالگی وبلاگم مبارک باشه

مبارک من و شما

نه ساله که زندگی م با اینجا گره خورده

یه سری دوستیاس که حالا نه ساله شده

یه سری آدم هان که الان نه ساله می شناسمشون

با هم بزرگ شدیم

خیلی خیلی بزرگ

اونقدر که حالا ماه ها از هم خبر نداریم

نه سالگی وبلاگم مبارک باشه

رضای خوبی ها

هواللطیف...

نام شما، حال و هوای صحن و سرای شما،خاطرات همجواری با شما، یاد شما، چنان عشقی در دلم نشانده که در تمام لحظه های بی پناهی ناخودآگاه می گویم رضا...

رضا...

رضا...

رضا...

شاید از جمله آن آدم هایی باشم که هر چه دارم را از شما می دانم... از همان کودکی، یا نوجوانی و حتی جوانی ام که آمدنم پیش شما نهایتا یکی دو سال میشد، با آن حال و هوا در صحن و سرایتان برای خودم زندگی می کردم و زندگی آینده ام را با شما می ساختم... اصلا در تمام رویاهایم و آرزوهایم شما نیز بودید و ساعت ها می نشستم برایتان تمام رویاهایم را می گفتم...

به نظر خیلی ها تا پایشان به حرم و گنبد و صحن و سرایتان می رسد، باید بنشینند فقط دعا و قرآن و نماز بخوانند! اما من بعد از یک نماز و زیارت و دعا، ساعت ها می نشستم و غرق در آیینه کاری ها و نقش و نگارها و لوسترها و حتی پرنده های داخل حرم می شدم و با شما حرف می زدم... اصلا انگار که در میان آن همه زائر آمده بودید کنار من نشسته بودید و به حرف هایم گوش می دادید...

گذشت و بزرگ شدم تا اینکه تصمیم گرفتم زندگی ام را به ضمانت شما آغاز کنم... شرط ازدواجم شدید و خواستم که در پناه شما زندگی مشترکم را آغاز کنم...

یادم هست آن روز که به حرمتان آمدم و از خدا و تمام ائمه خواستم که کمکم کنند... تک تکشان را به حرمتان دعوت نمودم... دلم می خواست همه باشند... همه آن هایی که باید همه جا باشند... با من باشند... و من دلم می خواهد زمانی در دنیایی دیگر، محضر تمامشان را درک کنم و کنیزشان باشم و برایشان جان بدهم و زندگی ام را با نگاهشان غرق کنم...

آمدم

آن روز صبح 5 اسفند ماه 95 آمدم و تا رسیدن به دارالحجه فقط با شما حرف می زدم... آقایی که خطبه می گفت هم من داشتم با شما حرف می زدم... از شما اجازه گرفتم و بله را گفتم...

تنها وارد حرم شدم... حالا دیگر زندگی  مشترکم را با ضمانت شما و نگاهتان آغاز کرده بودم و یادم هست به شما گفتم من آنقدر بدم که یادم می رود مهربانی هایتان را...

اما شما امام رئوفید و یادتان نمی رود که من چقدر محتاجم... محتاج نگاه و دعاهایتان... محتاج کرامتتان... و گفتم که یا امام رضا جانم، دارم از این شهر می روم اما در خانه و کاشانه ام، در شهرم، هر جا که از همه چیز خسته شدم و صدایتان زدم، مرا بشنوید و به داد دل بی کس و تنهایم برسید...

زندگی مشترک سختی  را داشته ام، پر از فراز و نشیب... حتی زمان عقد قرار بود که به یکباره همه چیز از هم بپاشد اما تنها چیزی که مرا نگه داشت فقط ضمانت شما بود... که با شما چه حرف های محرمانه ای زدم و چه خواهش ها و چه التماس ها...

چون نمیخواستم کسی بگوید پس چه شد؟! حرم و عقد و این اعتقادها چه شد؟!

حالا هم سختی های زندگی ام را می گذارم به حساب امتحان الهی... امتحان پی در پی و سختی که امیدوارم بتوانم از آن سربلند بیرون بیایم...

امروز روز میلاد شماست و به همین اشک های پشت چشم هایم قسم که دلم میخواست آنقدر آزاد و رها بودم که می توانستم همین حالا با همین کیف دستی ام بروم و یک بلیط بگیرم و تا صحن و سرای شما بیایم... اما چه کنم که نمی شود... من نمی توانم حالا بیایم اما می شود امروز در روز میلادتان صدایم را بشنوید؟

می شود که از ته قلبم به شما و به خودمان تبریک بگویم روز میلادتان را؟

دلم میخواهد تمام شهر را آذین ببندم و همه جا را پر از شیرینی کنم چرا که شما در چنین روزی دیده به جهان گشودید... و چقدر خوشحالم از بودنتان... از داشتنتان... از شنیدن هایتان ... از امامتتان... از ضمانتتان...

چقدر خوب است در این تنهایی ها و بی کسی ها و نامردی هایی که نمی دانم چرا تمامی ندارند، شما هستید... مهر و عشق و محبت شما هست... امامتتان هست...


دلم تنگ شده... برای صحن و سرایتان... برای حرف زدن در حرم مطهرتان... ساعت ها بنشینم و برایتان سفره ی دلم را بیرون بریزم... چرا که دیگر نه دوستی دارم و نه سنگ صبوری و نه آدمی که مرا فقط برای خودم بخواهد...

همه ی آدم ها رفته اند...

من مانده ام و قلبی که برای شما و خاندانتان می تپد

و شاید این تنهایی ها هم امتحانی ست که باید بی چون و چرا بپذیرم و تاب بیاورم...


میلادتان بر همه ی ما مبارک باد

رضا جانم میلادتان مبارک باد...

نگاهتان را محتاجم...

و دعایتان را محتاج تر...


بهار 98

هواللطیف...

سلام به بهار

سلام به سال 98

سلام به اولین سالی که پس از تحویل سال به خانه ی خودمان بازگشتیم.

هرچند دلم میخواست امسال لحظه تحویل سال در خانه ی خودمان باشم اما خب نشد، خانه ی مادرم که دوسال بود لحظه های سال تحویل آنجا نبودم، بودیم و واقعا هم خوش گذشت... و حالا که یک هفته از عید گذشته آنقدر مشغول شغل جدیدمان شده ایم که اصلا وقت نکرده ام به هیچ دیدن و بازدیدی برسم...

یادش بخیر، پارسال لحظه عید در بین الحرمین نشسته بودیم و یادمان رفته بود گوشی هایمان را ببریم و بدون عکس گذشت... و امسال هم یادمان رفت عکس بگیریم و هنوز با هفت سین خانه ی خودم که نشده که عکس بگیرم...

این روزها آنقدر می دویم و تلاش می کنیم که هرکسی از بیرون ببیند فکر می کند کسی دنبالمان کرده است و من این تلاش ها را دوست دارم... هرچند خسته می شویم، هرچند گاهی از پا درد می بُریم! اما حس شروع این شغل جدید زیادی خوب است و البته پر از استرس...

با برادر همسرم یک خانه ی سنتی را طی 6 ماه مرمت کردیم و حالا به یک اقامتگاه سنتی درست نزدیک میدان نقش جهان تبدیل شده، اگر اصفهان آمدید حتما بیایید و ببینید خانه ی آرامش بخشمان را... از آن خانه های قدیمی با اتاق های تو در تو و یک حیاط بزرگ سرسبز و یک حوض قدیمی آبی رنگ پر از آب و ماهی های قرمز با گل های شمعدانی که اطراف حوض گذاشته شده...

چیزی که همیشه در تصوراتم بود و حالا چقدر آنجا را دوست دارم. از اول عید تا الان هر مسافری که آمده آنقدر حال خوبی را تجربه می کند که نمیخواهد برود. و خدا را شکر برای این نتیجه ی خوب که حاصل زحمات و تلاش های شبانه روزی همسر و برادرهمسرم بود و البته همراهی من و جاری ام که این سختی ها را تحمل نمودیم.

حالا با فاز جدیدی از زندگی ام روبرو شده ام و دلم می خواهد آنجا همیشه پر از مسافران عزیز و آدم های متفاوت و خارجی های خوب و مهربان باشد...

خلاصه که بهار امسال ما زیادی متفاوت است، نه خانه ی خاله و دایی رفته ایم نه عمه و عمو! تمام روزهایمان از صبح زود تا آخر شب خلاصه شده به همان خانه ی سنتی که در خیابان هاتف است، درست نزدیک میدان و چقدر حس خوبیست با انواع و اقسام آدم ها از شهرهای مختلف با فرهنگ های متفاوت سر و کله زدن!

هر موقع به اصفهان آمدید به سرای سنتی هاتف بیایید تا این حس خوب را با هم تجربه کنیم.

خدا را شکر می کنم برای تجربه ی بهاری دیگر و عیدی دیگر و حال و هوایی دیگر... امیدوارم که امسال برای همه ی شما و ما و همه ی آدم های دنیا سال خیلی خیلی خوبی باشد... کاش بهار واقعی مان می آمد و شکوفه های نگاهش را زیر باران حضورش عاشقانه می بوییدیم و مست می شدیم از آمدنش...

کاش بیایی و بهار واقعی را به دل هایمان بریزی که اینجا بدون تو صفا هم صفا ندارد و بهار هم بهار نیست....

کاش بیایی و دنیا را گلستان کنی و آرامش را به جانمان بپاشی و من چقدر منتظر آمدنت هستم... اینجا تنها بین خودم و تو و خدا...

اللهم عجل لولیک الفرج...


پی نوشت1: عیدتون مبااااااارک باشه یک عالمه سال خیلی خیلی خیلیییی خوبی رو برای همتون آرزو می کنم.


پی نوشت 2 : اللهم عجل لولیک الفرج

به هوای تو من...

هواللطیف...

صدایی پخش می شود و فضا را پر از حال و هوایی عجیب و غریب می کند...

«به هوای تو من، تو خیال خودم، بی تو پرسه زدم...

منو برد به همان، شبی که به چشای تو زل می زدم...»

من را می برد به هوای خاطره ها... خاطره های دور و درازی که داشتم و گاهی چقدر دلم برای کسانی تنگ می شود که برهه ای از زندگی ام را رقم زده اند و یا در فصلی از زندگی ام آنقدر پررنگ حضور داشته اند که حالا نبودنشان انگار چیزی را کم دارد... گاهی دلم می خواهد رهای از زندگی و کارها و دغدغه ها و استرس پایان نامه و آینده و هزار فکر دیگر، فقط گوشه ای بنشینم و به آهنگی که دوست دارم گوش کنم و برای خودم در گذشته ای سیر کنم که اگر نبود، مسیر امروز من به اینجا نمی رسید...

خوشحالم که قبل از ازدواجم خاطره ای واقعی از هیچ مردی که بوده باشد و در چشم هایش زل زده باشم ندارم، خوشحالم که هرکسی بود در حد رسمیت خواستگاری و دوران آشنایی بود و چقدر خوشحالم که تمام آن هایی که قبل از او آمدند، نشد که بشود و رفتند به سوی تقدیرشان و چقدر خوب است که آدم تا قبل از ازدواجش خاطره ای واقعی با هیچ مردی نداشته باشد...

هرچند روزهایی همین جا، احساسات من هم درگیر اتفاقاتی شده بود که حالا بعد از این همه سال، آن ها را بازی های بچگانه ی شیرینی میبینم که خدا را شکر توانستم تاب بیاورم و آن روزهای سخت را بگذرانم و از بازی سرنوشت سربلند بیرون بیایم.

حالا خاطره هایم با مرد زندگی ام همان شبی ست که به چشم هایش برای اولین بار زل زدم و حس کردم که چقدر می توانم دوستش داشته باشم...

در میان دوستان و اطرافیانم کسانی بودند که دوست پسر داشتند و می گفتند حالا کو تا ازدواج! حالا عاشقی کن و جوانی کن! و من هیچ وقت نخواستم و خدا را شکر که خدا هم در مسیرم قرار نداد که خاطره ای بسازم!

حالا می توانم با خیال راحت به همان شبی فکر کنم که در خیابان رزمندگان بودیم و محمد هزاربار خیابان را می رفت و تقاطع را دور می زد و از من جواب می خواست... چقدر آن روزها خوب و شیرین و پر ازاسترس بودند... و چقدر هوایش را  دوست دارم


خواننده می خواند:

« من به دنیای تو با این احساس ناب عادت کردم، عادت کردم...

بعد از آن شب سرد هر نگاه تو را عبادت کردم...»

دوسال پیش همین روزها بود که درگیر شده بودم و باید به رفت و آمدهایم ادامه می دادم و داشتم حس می کردم که انگار این یکی با بقیه فرق دارد و چقدر دوست دارم که با او به همه جای شهر بروم...

آن شب سرد که از شب نشین برمیگشتیم و از سرما تا ده دقیقه هیچ کدام نمیتوانستیم هیچ حرفی بزنیم و من داشتم به نیم ساعت پیش فکر می کردم که در سالن شب نشین برای قرعه شی اسم هایمان را نوشتیم و چقدر مطمئن شده بودیم که این رابطه ادامه دارد! چرا که اسم هر دومان را نوشتیم و برای جایزه هایش نقشه کشیدیم... آن شب اولین بار بود که نامش را صدا زدم و در چشم هایش زل زدم و خیلی خوب تر از تمام جلسات قبل دیدمش...


گاهی در اثر اصطکاکات زندگی یادمان میرود روزهای خوبی داشتیم و حال و هوای خوبی که حاضر نبودیم با تمام دنیا عوضش کنیم، و شاید روزهای بد زندگی باید به همان روزهای خوب بازگردیم و یادمان بیاید که طرفمان کیست و کجای زندگی هم ایستاده ایم...


خواننده می خواند و دیگر غمگین می خواند و دلم میخواهد اینجاهای آهنگ جلو برود تا اینجا

«دل به تو دادم که غمم برهانی، نشوی تو همان کس که به درد بکشانی

کاش که شود باز که یه روز تو بیایی و بمانی...»

چقدر اینجای آهنگ را دوست دارم، ماندن و بودن و حرف از این ها زدن خوب است و پر از انرژی مثبت

بعضی از آهنگ ها هست که آدم باید فقط تا همان قسمت خوبش گوش کند و بقیه ی آهنگ را قطع کند، کاش اصلا خود خواننده همین کار را می کرد!


آهنگ ها و روزها و لحظه هایی هست که دلم میخواهد اینجا ثبت شوند.

شاید این آهنگ را برای چهلم دوست عزیزم شیوای نازنینم که حالا چهل روز است میان ما نیست، گوش دادم اما این قسمت هایش مرا یاد روزهای خوب خودم می اندازد

روزهایی که حالا نیاز به یادآوری اش دارم که غم الان مرا با خود ببرد به دوردست ها

خدای مهربانم، مهربانی ات همیشه شامل حالمان بوده و هست، من در آن آزمون های سخت زندگی ام که سربلند بیرون آمده ام، نتیجه اش را به خوبی دیده ام و حالا هم از تو می خواهم که از این آزمون جدید و سختم هم سربلند بیرون بیایم تا با هدیه های الهی ات حال دلم خوب شود...

کمکم کن

خدایی هایت بهترین اتفاق این عالم است

مهربانترینم

روزی که بخواهم به سوی تو بیایم، حتما با اشتیاقی بی وصف خواهم آمد

چرا که تو بهترینی و چه بخواهم جز آنکه در هوای تو باشم...

خدای جان جانانم

کمکم کن از هدیه های الهی ات مواظبت کنم، دلم را به تو می سپارم، تو نیز مواظب دل من باش

خدایی هایت را همیشه منتظرترینم...

همیشه

https://encrypted-tbn0.gstatic.com/images?q=tbn:ANd9GcRAGuH2w-erRl4X0ZdQKc_L9i236AF3-4zo0DBnXguHwfncZYwcPw

پی نوشت1: آهنگ به هوای تو از فرزاد فرخ

پی نوشت 2: ببخشید بابت تاخیر و نبودنم، پایان نامه ام شب و روزم را گرفته و کاش تمام می شد و راحت می شدم...

پی نوشت 3: چهلمین روز درگذشت شیوا بود... دلم به حال پدر و مادر و خواهر و برادرش غصه می خورد... دلم به حال ترنم دو ساله اشت غم دارد... دلم برای شوهرش که چقدر تنها شده، می گرید... خدایا خودت به همه شان صبری جمیل عطا کن که تاب بیاورند این تب سوزان را...

پی نوشت 4: فاتحه ای و صلواتی برای شیوای عزیزم لطفا بفرستید...

پی نوشت 5: کاش قدر تمام داده ها و نداده های خدا را بدانم... که در داده هایش رحمت و در نداده هایش حکمتی ست...

پی نوشت 6: یاد گرفته ام که زندگی ناگهان فرصت ها را از دست آدمی می قاپد! همدیگر را بیشتر از قبل دوست داشته باشیم...

میهمان ناخوانده ای به نام مرگ

هواللطیف...

اربعین امسال هم تمام شد و قسمت ما نشد که بشود انگار... هر چند معتقدم هم دعوت و قسمت مهم است و هم همت! اما من تنها تصمیم گیرنده نبودم و خب نشد که بشود... پتویی که همان سال با خودم به کربلا و زیارت اربعین برده بودم را امسال به پدرشوهرم دادم، که اگر خودم نرفتم اما لااقل پتویم برود... پدرشوهرم هم تمام راه را پیاده رفته بود و کاظمین و نجف و کربلا و خلاصه بهترین های زمین را گشته بود و روزهای آخر، ساک و پتو و همه ی وسایلش گم شده بود...  از قدیم می گفتند وقتی چیزی در سفرت جای گذاشتی یا گم کردی یعنی که دوباره طلبیده می شوی و می آیی! و من دل خوشم به این عقیده، کاری ندارم که درست است یا خرافه، دوست دارم که اعتقاد داشته باشم به این حرف و دلم را خوش کنم که بالاخره روزی هم قسمت من پیاده روی اربعین می شود با پتویی جدید و همسفری هایی که چقدر از خدایم خواسته بودم که با آن ها همسفر شوم...

اربعین تمام شد و ربیع آمد... ربیع امسال اما برای ما خوب شروع نشد... یکی از دوستانم که زائر امام رضا علیه السلام بود، در راه برگشت همراه شوهر و بچه و خوانواده شوهرش، تصادف می کنند و تنها او فوت می شود! اینقدر خبر شنیدش برایمان سنگین تمام شد که از شنبه 19 آبان تا حالا هر روز و شب جلوی چشمانم است و نمی توانم روزهایی که باهم بودیم و به سفر می رفتیم و تفریح و سینما و .... را فراموش کنم...

نمی دانم در آخرین سفرش، با امام رضا چه حرفی زده بوده، چه آرزویی کرده، چه چیزی خواسته که اینطور سبکبال و رها و آمرزیده شده پیش به سوی حق شتافته...

دلم برای شوهرش و بچه اش، مادرش و پدرش، خواهرش و برادرش آتش گرفته... به قول مادربزرگش که می گفت ای خاک چطور کسی به این خوبی و خوشگلی و مهربانی و زیبایی را در خودت جای میدهی؟! و چقدر راست می گفت... شیوا یکی از خوشگلترین دخترانی بود که در همه ی عمرم دیده بودم... یکی از مهربانترین و خوش مشرب ترین آدم هایی که در طول زندگی ام با آن ها به سفر رفته بودم و چقدر حیف بود که رفت...

در راه مراسم، مادر و زن دایی ام به فکر مادرش بودند، پدرم به فکر پدرش بود و من به حال شوهر و بچه اش دلم کباب بود... با خودم فکر می کردم شاید اگر من هم مادر بودم، می توانسم اولویت این سختی را به مادرش بدهم... و شاید اگر خواهری داشتم این اولویت را به خواهرش می دادم...  در راه به این فکر می کردم که آدم ها بنا به تجربیات و نوع دلبستگی هایی که دارند، برای خودشان وقایع را تفسیر می کنند، قانون وضع می کنند و خوبی و بدی را از هم تشخیص می دهند...

این تفاوت در نظرات برایم جالب بود و بعد فکر کردم که اصلا نمی شود هیچ قضاوتی نمود. برای هر کسی به اندازه ی میزان دلبستگی ها و زمانی که پیش عزیزش بوده ، نبودنش درد دارد و بینهایت سخت است...

یکی می گفت بچه اش را گذاشت و رفت، دیگری می گفت شوهرش را تنها گذاشت، آن یکی می گفت بیچاره مادرش که بی مونس شد، آن دیگری به حال خواهر و برادرش دل می سوزاند و من آن جا داشتم به این فکر می کردم که کاش خدا اگر این ها را اینگونه امتحان کرده، صبر و طاقتش را هم به همه شان بدهد، برای هر کسی به میزانی که سختش است، آسان کند و برای فرزند بی مادر شده اش جبران نماید...

تا به حال بارها شده که به مرگ خودم فکر کنم، اینکه چگونه می میرم، اصلا بعد از من چه می شود؟ بقیه و عزیزانم چکار می کنند؟ اینجا که بهترین و مونس ترین دوستم در این هشت سال بوده چه می شود؟ اصلا کسی از دوستان مجازی ام خبر دار می شود یا نه؟ همه ی اینها برایم سوالاتی شده بی اندازه مبهم و شاید همین مبهم بودن است که زندگی را جذاب می کند...

راستش دلم می خواهد زمانی که خدایم برایم مقدر کرده تا به سویش بشتابم، شهید بشوم... نمی دانم چگونه ولی دلم میخواهد به مرگ همینطوری و الکی و با حادثه نمیرم... دلم شهادت می خواهد؛ شهادت حس عجیبیست که نمی توانم توصیفش کنم...

دلم میخواهد مرگ من یک جوری باشد که همه بفهمند... اصلا یک شهر و یک کشور و یک دنیا بفهمند... این را هم نمی دانم چگونه ولی برایم اینگونه رفتن، لذتی بی اندازه دارد...

دلم میخواهد بعد از مرگم کسانی را داشته باشم که به یادم باشند و با تمام شدن مراسم ترحیم و هفتم و چهلم و سالگرد، مرا به فراموشی نسپارند... همانگونه که من بعد از 13 سال از دست دادن مادر بزرگم، هنوزکه یادش می افتد مانند باران بهاری گریه می کنم و برایش دعا و نماز می خوانم و فراموشش نکرده ام...

دلم میخواهد کسانی باشند که بعد از سال ها هم مرا یاد کنند و برایم دعا و برکات و خیرات بفرستند...

دلم میخواهد بعد از مرگم همه بگویند آدم خوبی بود... راستش را بخواهی همیشه هم سعی کرده ام آدم خوبی باشم و از حرام خدا دوری کنم و حلال خدا را حلال بدارم...اما دوست دارم همیشه طوری زندگی کنم که اگر زمانی یاد من افتادند بگویند او جز خوبی چیزی نداشت...

 تمام این هشت سالی که اینجا را به وجود آورده ام و انس و مونس تمام این سال هایم بوده، هیچ کس از آشنایان و دوستان و خانواده ام خبر نداشته و ندارند که اینجایی هست و فرینازی که زمانی می نوشت و حالا روزنوشت ها و دغدغه ها و حرفهای مگویش را اینجا می گوید؛ دلم می خواهد واکنش تمام کسانی که مرا میشناسند و با من زندگی می کنند را پس از مرگم ببینم وقتی واژه به واژه ی اینجا را خواهند خواند...

اما کسی نیست که برایشان رمزگشایی کند... تنها خودم می دانم هر جمله از نوشته ها و متن هایم چیست و کیست و منظورش چیست و این یک حس مرموزانه ی باحالی دارد....

با اتفاقاتی که این یک سال اخیر و مرگ و میر هایی که در خانواده و دوستان و آشنایان داشته ایم، راستش به این قضیه رسیده ام که اصلا پیر و جوان و نوجوان ندارد! مرگ حق است و دست خداست و آدمی همیشه باید طوری زندگی کند که آماده اش باشد اما تا حالا فرصت نفس کشیدن دارد هم خوب زندگی کند و دنبال رویاها و آرزوهایش برود و کسی را آزار ندهد و حواسش به آخر عاقبتش باشد...

من هنوز خیلی کار نکرده دارم، خیلی حرف های نزده، خیلی آرزوهای مانده و رویاهای تحقق نیافته، هنوز حس می کنم خیلی خیلی در این دنیای فانی کار دارم اما می دانم که با وجود همه ی اینها، باید که همواره حواسم به خودم، کارهایم، رفتارم، و آنچه که از خود به جای می گذارم باشد...

دلم میخواهد از امروز بیشتر از همیشه مفید باشم، بیشتر از همیشه به دنبال رویاهایم بدوم... و بیشتر از همیشه آماده ی هر اتفاقی باشم!



پی نوشت: برای شیوای نازنینم که به معنای واقعی گل بود و ناز و زیبا و  مهربان، فاتحه ای بخوانید... و برای عزیزانش دعا کنید که این داغ عظیم را تاب بیاورند...