آرامش ِ پنهان

آرامش ِ پنهان

ღ إِنَّ اللّهَ عَلِیمٌ بِذَاتِ الصُّدُورِ ღ
آرامش ِ پنهان

آرامش ِ پنهان

ღ إِنَّ اللّهَ عَلِیمٌ بِذَاتِ الصُّدُورِ ღ

اولین شب آرامش ما به وقت 10 شهریور ماه

هواللطیف...


اولین پست در خانه ی جدید دوتاییمان:)


حالا که تقریبا یک ماه از خیلی وقایع بد و خوب تدارکات عروسی گذشته و من در خانه ی خودم اولین پستم را می نویسم، به این فکر می کنم که یک ماه پیش، جایی که نشسته ام برایم محال شده بود... اواخر مرداد ماه و اوایل شهریور یکی از بدترین دوران عقدم بود... دورانی که پُر از اختلاف و دعوا و کشمکش و اذیت و لجبازی و نشدن ها و خستگی ها بود... شاید تنها کسی باشم که تا چند روز قبل از عروسی، نمی دانستم اصلا این ازدواج به سرانجام می رسد یا نه!!!! این خیلی حرف عجیب و غریبی ست اما دم دم های عروسی ، همه به جان هم افتاده بودند و کلی دعوا و اختلاف پیش آمد و یکی می گفت دختر نمی دهم و آن یکی می گفت جهاز نمیخوام و دیگری می گفت جهاز نمی برم و آن دیگری می گفت عروسی نمی گیرم و خلاصه که بدترین روزهای عمرم را سپری می کردم... پر از گریه و اشک و آه! از طرفی حرف مردم و سوال و جواب هایشان که پس کی عروسی  میکنید؟! و این ها همه مزید بر علت شده بود که فکر و ذهن و ا عصاب و روان و جسمم به قدری خسته باشد که حد نداشت....


اوایل شهریور ماه بود، با هر ترفندی بود محمد راضی شد که به مسافرت برویم و جهاز بیاید و بقیه در غیاب ما بقیه اش را بچینند! جهازی که نه مبلمانش آمده بود و نه تختخوابش و نه ویترینش!! 

فارق از تمام دعوا و جنگ و جدل ها، 5 شهریور ماه بود که با غر و لند و حرف های خاله زنکی همه، راهی کیش شدیم... با کل رفت و آمدش 4 روز بیشتر نبود اما آن 4 روز، تمام جان خسته مان التیام گرفت... دور شده بودیم از هیاهو و حرف و حدیث های بقیه... لحظه ای که در هواپیما نشسته بودیم و از زمین اصفهان بلند شده بود و داشت به کیش نزدیک و نزدیک تر می شد، انگار تمام هستی را به من می دادند... باید از شهری که آدم هایش خیلی خیلی زیاد مرا اذیت کرده بودند دور می شدم...

آن 4 روز با تمام هوای شرجی و گرمش اما جز بهترین روزهایم بود... باید تمام اتفاقات تا یکی دو روز قبلش را به آب ها می سپردم و به خانه می آمدم... عید غدیر امسال نتوانستم در جشنی که با دوستانمان گرفته بودیم شرکت کنم اما به جایش به ماه عسلی رفته بودم که فقط 4 روز بود...

روز بعدی که برگشتیم، غروب به تالاررستورانی رفتیم که نزدیک خانه مان بود و پس از خوردن شام روانه ی خانه ی جدیدمان شدیم... عروسی به این سادگی هیچ وقت در تخیلاتم هم نمی گنجید اما زندگی و دست تقدیر با آدمی کارهایی می کند که فکرش را هم نمی کنی...

همیشه در تخیلاتم، عقد و عروسی مجلل و بزرگی را تصور می کردم، مثل همه ی کسانی که اطراف ما هستند و اینگونه به خانه بخت رفته اند، اما عروسی ام به ساده ترین شکل ممکن برگزار شد و حتی خانه ای که ساده بود و هنوز مبلمان و تخت و خیلی چیزهایمان آماده نشده بود:دی

بله ای که 5 اسفند ماه 95 در حرم امام رضا علیه السلام گفته بودم بالاخره 10 شهریور 97 به سرانجام رسید و به عروسی مبدل شد...

حالا که سه هفته و چند روز است عروسی کرده ایم و با آن ترس هایی که گفته بودم روبرو شدم و با همه شان مقابله کردم، آمده ام که بگویم زندگی با همین سختی هایش شیرین است... و بالاخره به قول شعار مجله موفقیت دکتر حلت که از دبیرستان تا به الان زمزمه کرده ام: یک روزی یک جایی یک جوری یک کسی، صبر داشته باش.... صبر داشته باش...

خدایم اولین شب آرامش وعده داده شدم را به من چشاند... و در پست قبلم از او خواسته بودم و به وعده اش رسیدم...

شاید دلم میخواست در سن کمتری این آرامش را تجربه می نمودم اما همین حالا هم خوب است و خدا را شکر به پاس این روزها...

روزهایی که دغدغه هایم رنگ و بوی دیگری گرفته... شاید می توانم بگویم سخت تر از دوران مجردی و حتی دوران عقدم شده... اما شیرین است و پُر امید

همیشه خانه ای را تصور می کردم که پر از وسایلی باشد به سلیقه ی خودم که دوستشان داشته باشم و زندگی کنم، هر چند با تصوراتم کمی فاصله دارد اما همین هم خوب است و حالا که کمی مکث می کنم و به در و دیوارهایش می نگرم، خدایم را شکر می کنم برای هر آنچه که داده و هر آنچه که به حکمت خویش نداده است.


در دو پست قبل تر هم گفتم که زندگی مشترک، آن رویای عاشقانه ی درون فیلم و عکس ها نیست، اما باید بلد باشی که خوب زندگی کنی و افسار زندگی ات را چگونه در دستت کنترل کنی! همیشه فکر می کردم زندگی مشترک مثل همان است که درون فیلم هاست، خوشبختی محض، حال خوش همیشه، عشق و محبت و آرامشی بی وصف و بی پایان، اما جز خواب و خیالی بچگانه چیزی بیش نبود... زندگی اصلا به خوبی و بدی، بالا و پایین هایش، حال خوب و بدش، آرامش و ناآرامی هایش معنا پیدا می کند. آرامش و خوشبختی و عشق و محبت هست اما در مقابلش تلاطم و حس بد و روزهای سخت و بی مهری هم گنجانده شده است. من حالا آنقدر بزرگ شده ام که این ها را درک می کنم و واقع گرایانه به زندگی می نگرم. از رویاهایم کمی دست کشیده ام و در دنیای واقعی با آدم های واقعی، کاملا واقع گرایانه زندگی می کنم، هرچند خوشبین! چون اگر بدبین باشم آتش به زندگی خودم و خودم و همسرم و عزیزانم می زنم، دلم نمیخواهد خیلی از حقیقت ها را بدانم، آدمی هر چه بداند بیشتر اذیت می شود! بنابراین خیلی وقت ها جلوی کنجکاوی ها و بدنگری هایم را می گیرم و خوشبینانه به جلو می روم...


راهی را شروع کرده ام که نیاز به بزرگ شدن و بزرگ بودن و عقل و درایت دارد. و زندگی همه ی اینها با چاشنی عشق و محبت است. در این راه می دانم که خدای مهربانم تنهایم نمی گذارد... می دانم که هوایم را دارد، حتی اگر من نفهمم و ندانم و حضورش را حس نکنم اما می دانم که هست...

برای کنار آمدن با حس های ناشناخته ی ناشی از رفتن به خانه ی جدید و زیر یک سقف بودن، نیاز به زمان دارم... حالا نسبت به سه هفته ی پیش خیلی خیلی بهتر شده ام اما حس می کنم باز هم نیاز به زمان بیشتری دارم برای هضم این قضیه! چرا که من یک ماه پیش این وقت ها نمی دانستم یک ماه دیگر کجایم! چه کار می کنم! اصلا تکلیفم چه می شود!

برای همین نیاز به این زمان، برای من با شرایطی که داشتم و دارم طبیعی ست...

و خدا کمکم می کند همینطور که تا الان معجزه ها و کمک هایش را فراوان دیده ام...

خدای مهربانم

خدایی هایت همیشه شامل حالم شده، حتی وقت هایی که خلاف نظر و عقیده ام عمل نموده ای و برایم خواسته ای...

پس خدایی هایت را همیشه خدایی کن برایم که تو بهترینی و من بنده ی حقیر تو....

مهربانی هایت را بر زندگی مان سرازیر کن...

باران عشق و محبتی روزافزون را

جسمی قوی و توانمند به هر دو مان را

روح و روانی آرام و آسوده

و دلی که قرص باشد به تو، به بودنت، بودن تو و بهترین های عالمت... همان ها که نورند و نورخدایند... همان ها که نورشان بر زندگی هایمان غوغا می کند، همان ها که نگاهشان معجزه می کند... همان ها که حجت تواند بر روی زمین و چقدر دوستت دارم که چنین آدم های خوبی را برای راهنمایی ما فرستاده ای

خدای مهربانم بی نهایت دوستت دارم و همچنان و همیشه منتظر خدایی هایت برای خودم و دوستانم و عزیزانم و... هستم...

ادامه ی محرمانه های پیشین

هواللطیف...

خیلی وقت ها همه چیز خوب و گل و بلبل است، و تو خبر نداری که شاید چند ساعت بعد، یکی از بدترین اتفاقاتی که می توانسته برایت رخ دهد، به وقوع بپیوندد و وسط جمعی که بزرگترها نشسته اند مجبور باشی از خودت دفاع کنی!

هر چه به روزهای رفتنم نزدیک تر می شوم، اتفاقات و موانعی برایم رخ می دهد که نمی دانم چطور باید با آن ها برخورد کنم... به هزار توسل و توکل و دعا و ثنا دست به دامان شده ام، و وقتی باز اتفاقی می افتد که تمام تن مرا می لرزاند، آن وقت است که دیگر تسلیم رضای خدا می شوم... منی که اینقدر خواستم و دعا کردم و استغاثه خواندم و به امام زاده رفتم و این چند روزه قدر تمام سال های عمرم سیلاب اشک راه انداختم، پس حتما حکمت و قسمت و چیزی این وسط هست که باز اتفاقات ناگوار برایم رخ می دهد... حتما خدا چیزی را می داند که من نمی دانم... شاید خیر و صلاح من در همین کش و قوس هایی باشد که زندگی ام را تحت شعاع قرار داده و کاری از دست های کوچکم بر نمی آید...

دیگر به حکمت خدا ایمان دارم حتی با تمام این حال و روزی که بر من وارد شده و نمی توانم که خیلی چیزها را درست کنم و یک مشت کینه و ناراحتی و کدورت برایم مانده و دلی که هر کسی می آید با خنجر زبان و نگاه و رفتار و کردارش خطی می اندازد و جراحتی بر می دارد و باید که دم نزنم...

اصلا چرا همه ی آدم های اطرافم فکر می کنند که من از سنگ و آهنم؟! چرا فکر می کنند که دل من سنگ نیست و نازک تر از برگ گل های باغچه هایشان است!!؟ چرا مراعات مرا نمی کنند؟! چرا چیزی به اسم ملاحظه ی نو عروسی که در دلش هزار رویای عاشقانه بافته بود، وجود ندارد؟!

سخت تر از اینکه طرف مقابل باعث اذیت و آزارت شود، آزاری ست که از طرف پدر و مادر خودت می بیننی!!! آنجاست که باید زمین دهان باز کند و خروار خروار اشک های مرا در خود فرو برد... آنجاست که باید آسمان خون ببارد بلکه کمی تسلای دل خسته ام شود...

من

خسته تر از همیشه

تنها به امید خدایی هایت

گوشه ای کز کرده ام و آرام آرام می بارم...

خدای مهربانم

این روزهای سخت چرا تمام نمی شود؟!

بس نیست 10 سال امتحان برای یک موضوع خاص؟!

دیگر تاب و توان و رمقی برایم نمانده...

چقدر امتحان هایت سخت شده... آنقدر که دیگر حتی توان جواب به یک سوال را هم ندارم...

همه ی آدم هایی که مرا اذیت کرده اند و روح و جسم  و روان مرا آزار داده اند و خسته و افسرده و پیر نموده اند را به تو واگذار می کنم...

چرا که خودم نمی توانم با ظلمشان مقابله کنم

خدایا

خدای مهربانم

منتظر خدایی هایت هستم

تلاش های مرا در مسیر خدایی هایت قرار بده

و نعمتی که بر قلبم ارزانی داشته ای را به این زودی ها از من نگیر...

منتظر اولین شب آرامش وعده داده شده ات هستم....


محرمانه

هواللطیف...

این روزها که زندگی ام روی دور تندش گذاشته شده و بعد از یک سال و نیم، وقت رفتن رسیده، بیشتر از همیشه می ترسم... وقتی تمام اسباب و وسایل تازه درون کارتن ها و سبدها و بقچه ها بسته بندی می شوند تا برای رفتن آماده شوند، انگار هر تکه از وجود من نیز با آن ها جداگانه بسته بندی می شود و می رود... من اما باید که شاد باشم! اصلا هر دختری آرزویش دیدن این روزهاست! روزهایی که اسباب و وسایلش را چمدان چمدان می کند و به خانه ی خودش می برد! خانه ی خودش!!!

اما من این روزها شاد نیستم... اصلا نمی دانم از رفتن به خانه ی دونفره مان خوشحالم یا نه... آنقدر حجم عظیم ترس به دنیایم غلبه نموده که شادی تمام این لحظات را از من گرفته...

فوبیای زندگی مشترک ندارم! مشکلاتی داشتیم و هنوز هم داریم که حل نشده اند... شاید هم حل نشوند، شاید مجبور باشم چشم هایم را روی یک سری از اخلاق و رفتار و کردار و فرهنگ ها ببندم و با سلاح صبر و سکوت، سکّان زندگی ام را آرام آرام در دست بگیرم... فقط امیدوارم که بتوانم و تنها همین ذره های ناچیز امیدی که برایم مانده ، به دست و پاهایم جان می بخشند تا حرکت کنم و گام هایم را آهسته به سوی خانه ی جدیدم بردارم...

همیشه تصورم از ازدواج و عروسی چیز دیگری بود... خانواده و طایفه و دوست و آشنایان ما همه با عروسی های مجلل راهی خانه ی بخت می شدند و من انگار که سنّت شکن تمام این آدم ها بوده ام! برای همین هم حرف و حدیث زیاد است و پچ پچ هایی که می شود و من و خانواده ام را به تلاطم می اندازد...

دختری که حتی برای عروسی اش به آرایشگاه نمیرود... حتی لباس تازه نمی پوشد... موهایش را رنگ نمی کند... ناخن هایش را لاک نمی زند... تنها یک رژ یاسی رنگ می زند و راهی خانه اش می شود... خانه ای که می گویند خانه ی بخت! من اما فقط امیدوارم به اینکه بخت من آنجا باشد...

روزها و ماه هاست روی خودم کار کرده ام که فریناز، صبور باش! زندگی این مراسم دست و پا گیر نیست... زندگی همدلی و همراهی ست... زندگی سخت تر از تمام این 28 سال عمری ست که از خدا گرفته ای...

حس می کنم تمام رفاه و راحتی های زندگی مجردی و حتی دوران عقدم که در خانه پدر و مادرم بودم را باید همینجا درون همین اتاق بگذارم و بروم... آنقدر ترسیده ام و آنقدر مرا ترسانده اند که هیچ میل و رغبتی به رفتن ندارم... انگار کسی مرا از پشت هُل می دهد که برو! برو که رفتن تنها راه چاره ی توست...

کاش دل پاکی پیدا می شد که برای حال و روز  این روزهایم دعا می نمود... دعا می نمود که ترس هایم بروند، لبخند روی لبهایم بنشیند و با ذوق و شوق به خانه ی جدیدم مهاجرت کنم...

کاش کسی برایم دعا می کرد که حال ِ دلم خوب شود...

یادم هست زمانی دعایم برای خیلی ها همین بود که کاش حال ِ دلتان خوب باشد... حال دل، تاثیر مستقیمی روی جسم و روح و روان و تمام لحظات زندگی دارد!

حال دلت که خوب باشد، می توانی بخندی، می توانی ذوق کنی و رویا بسازی و با رویاهایت زندگی کنی و عشق را زیباتر از همیشه تجربه کنی و در لذت و خوشبختی غرق شوی...

حال دلت که خوب نباشد، دیگر هیچ چیز برایت فرقی نمیکند! برایت حتی فرقی نمی کند که در کیف آرایشت رژ قرمز آورده ای یا نه! عطرت را به یقه ات پاشیده ای یا نه! روسری ات را با مانتو و شلوارت ست کرده ای یا نه! کفش هایت پاشنه بلندند یا نه! ناخن هایت بلند شده اند یا نه! چشم هایت... چشم هایت برق می زند یا نه..........

و من در عجبم از آن هایی که باید بفهمند و نمی فهمند.... برق چشم های مرا نمی بینند که به خاموشی رسیده... و زنی که برق چشم هایش خاموش شود از نظر من مُرده ای متحرک است که از روی عادت خیلی از کارها را انجام می دهد... دیگر زندگی نمی کند... زنده گی می کند...


خدایا من از تو همدم و همراه و شریک خوبی برای زندگی خواستم که باهم زندگی کنیم تا به تو برسیم... نه زنده گی!

تپش عاشقانه ی قلبم را، برق خیره کننده ی چشمانم را، امید سرشارم به زندگی را، ذوق و شوقم برای ادامه ی راه را، به من باز پس ده... که تویی دهنده  و گیرنده ی مطلق... که تو هرآنچه را بخواهی می بخشی و هر آنچه را نخواهی می گیری...

خدایا با حال و روز این روزهایم، نگران  ِ خودمم... نگران ِ دلی که اگر بمیرد، دیگر نفس مسیحایی نیست تا زنده اش کند...

نمی خواهم زندگی ام را اینقدر مُرده شروع کنم...

خدای مهربانم، به داد خودم و دلم و زندگی ام برس که تو ارحم الراحمینی و من بنده ی محتاج و لبریز از نیاز ِ تو....

چشم امیدم تنها به توست خدای مهربانم...


این نامه محرمانه برسد به دست خودت...

منتظر جوابت هستم....

https://www.fardanews.com/files/fa/news/1397/2/22/773327_821.jpg

تابوی هراس

هواللطیف...


همیشه وقتی  در زندگی ام  در موقعیت تصمیم های بزرگ قرار گرفته ام، یک حسی شبیه ترس و یا نرفتن به سمت آن تصمیم، تمام فکر و ذهن و روزانه های مرا درگیر کرده... چه از بچگی هایم، چه زمان کنکور، چه حتی روزهایی که برای آموزش رانندگی می رفتم و آن استرس امتحان و افسر و بعد به تمام خیابان ها و ماشین ها و راننده ها نگاه می کردم و میگفتم  من هم مثل بقیه ی مردم می توانم و قبول خواهم شد و نباید استرس و ترس به خودم راه بدهم و به خاطره ها و حرف های بقیه توجه نکنم و کار خودم را بکنم! و همین هم شد و آن روز از آن ماشین چهار نفره، فقط من برای بار اول قبول شدم و افسر پیر آن روز به من گفت که منتظر گواهینامه باشم!

زمانی که به دانشگاه رفتم درست 10 سال پیش بود... سخت گیری های دانشگاه صنعتی آنقدر شُهره بود که از بدو ورود ترسیده بودم اما روز به روز گذشت و من با دانشگاه و دوستان جدید و راه و رسم درس خواندن در دانشگاه خیلی زود آشنا شدم و ترم به ترم گذشت و تمام شد...

یادم هست روز اولی که وارد دانشگاه صنعتی شدم، به دانشجوهایش که نگاه می کردم میگفتم من هم چیزی از بقیه کم ندارم و می توانم، به ترس خودم غلبه کردم و توانستم...

زمانی، از ازدواج و حضور مردی که بیاید و از دل و جسم و قلب و فکر و همه چیز تو را درگیر خودش کند و دیگر زندگی ات برای خودت نباشد و باید دیگر همه جا نظرات دیگری را لحاظ کنی که شاید مطابق میلت نباشد و از این دست اتفاقات، هراس داشتم... چقدر از زیر بار ازدواج شانه خالی می کردم و بعد که به تمام آدم های شهر نگاه می کردم میدیدم همه ازدواج می کنند و حتی کسانی که شاید 5-6 سال و یا بیشتر کوچکتر از من بودند، اما زمانی که تقدیر و سرنوشت من نیز اینگونه رقم خورده بود، انگار ترس ها رفته بودند و با شجاعت توانسته بودم تصمیم بگیرم و خودم در موقعیتی قرار دهم که از آن بیم داشتم...

بعد ها فهمیدم که ازدواج اینقدر ها هم ترس نداشت، این من بودم که هراس داشتم و  از بیرون ماجرا به آن نگاه می کردم...


حالا و این روزها که زمزمه های عروسی می شود و هرروز به این فکر می کنم که یک روز به رفتنم از این خانه و این اتاق که حالا 9 سال است میهمان عجیب ترین روزهای عمرم بود، نزدیک تر می شوم، هراسی در دلم دارم از مستقل شدن، از اینکه مسئولیت یک زندگی و یک خانه را بر عهده بگیری، از اینکه دیگر خبری از شام و ناهار و صبحانه آماده نیست، خبری از خدمتکار و تمیزی همیشه ی خانه و این صحبت ها نیست، خبری از خرج کردن بدون درآمد و راحت زیستن و به اجاره خانه و قبض و این ها فکر نکردن نیست... کمی که نه، یک هراس بزرگ در دلم آمده... اینکه باید خودم مستقل شوم، شبیه نهالی می مانم که می خواهند او را از باغچه ای که در آن متولد شده جدا کنند و حالا دیگر کنارش درختی نیست که اگه تحمل وزنش را نداشت به آن تکیه کند! باید خودش بارش را بر دوش بکشد و محکم و استوار بایستد و زندگی کند...

به اطرافیان و دوست و آشنایانم که نگاه می کنم میبینم همگی یا ازدواج کرده اند یا چند سالیست عروسی کرده اند و حتی بچه دار هم شده اند و اینقدرها هم که من تصور می کنم سخت نیست، اما یک حس بی تکیه گاهی و استقلال اجباری به وجودم رخنه کرده که باید با آن کنار بیایم... شاید هم طبیعی باشد و خیلی از کسانی که نزدیک عروسی شان است این حس را تجربه کنند... امیدوارم مثل تمام ترس و هراس هایی که تا اینجای زندگی ام با آن ها مواجه شده بودم و سربلند از تمامشان بیرون آمدم، از این قضیه هم بتوانم سربلند بیرون بیایم و بهترین تصمیم ها را بگیرم...

شاید زمانی، چند ماه دیگر که عروسی کردم و یا چند سال دیگر بیایم و برایتان بگویم که از این هراس عجیب و بزرگ هم سربلند بیرون آمدم... و چقدر دلم میخواهد آن روزها بیاید و خداوند صبر بدهد و استقامت و قدرت تا بتوانم به بهترین جاها برسم...


برای تمام شما هم آرزو دارم که همیشه و همواره به بهترین جاها برسید و حالتان خوب باشد، حال خودتان و حال دلتان و حال زندگی هایتان

و خدا همیشه نگاهش و توجهش به زندگی هایمان باشد، خدا همیشه هست و من همیشه و همواره چشم امید دارم به خدایی هایش...


خدای مهربانم، منتظر خدایی های همیشه ات هستم که تو بهترینی


http://night-gallery.ir/images/gallery/Exis-aks%20dokhtar-45083.jpg

مهارت های زیستنی خوب و آرام و آسوده

هواللطیف...


وقتی یک اتفاق مشابه برای اعضای یک خانواده اتفاق می افتد، باید کمی به فکر فرو رفت و بررسی کرد که کدام مشکل یا مشکلات باعث بروز یک اتفاق مشابه میان اعضای حاضر در آن خانواده می شود؟!

تاثیر ژن، حال و حوای خانه، نوع رفتار اعضا با یکدیگر، و شاید شیوه ی تربیتی پدر و مادری که کاش به این زودی ها پدر و مادر نمی شدند...

نسل هم سن و سال من، حالا کمی بالاتر ولی پایین ترها را کاری ندارم، این نسل با پدر و مادر های زیادی جوانی همراه بود و بزرگ شد که فقط از بچه داری، حال و حوصله ی نوجوانی و اول جوانی هایشان را داشتند و با همان بچگی ها ازدواج کردند و با همان بچگی ها بچه دار شدند و با همان اخلاق و رفتار بچه هایشان را بزرگ کردند.

هر عقل سلیمی این نکته را قبول می کند که وقتی بزرگ شدنی در کار نبوده و فقط سن شناسنامه ای آدم ها قد کشیده، بهتر از این حال و احوال هم نمی شود!

تربیت فرزند، شاید آنقدر مهم است که تا آخر عمر آدمی را درگیر و مسئول می کند؛ شاید یک رفتار غلط با بچه و یا سرکوب نمودن او به روش های اشتباه، بخاطر تنبیه، عواقبی برای آن بچه ی معصوم در برداشته باشد که 10 سال، 20 سال و یا حتی خیلی بیشتر از این ها عواقبش بروز کند...

بر این باورم که با تربیت درست و اصولی، می شود تاثیر ژن را هم بهبود داد، و باید تا می شود اطلاعات کسب نمود و آگاهی یافت .برای همه ی امور زندگی، چه برای ورود به دانشگاه، چه ازدواج کردن، چه بچه دار شدن و خیلی از اتفاقات دیگری وجود دارد.

باید مهارت های لازم را کسب نمود. اینکه تو مهارت داشته باشی، مهارت زندگی کردن، مهارت موفق شدن، مهارت خوب بودن و بهتر شدن، مهارت های معنوی، مهارت های مادی، مهارت های عاطفی، و حتی مهارت های اجتماعی، با داشتن هرکدام از این مهارت ها و مهارت های خوب دیگر، زندگی برای فرد، بسیار شیرین و لذتبخش تر از قبل می شود. چرا که از لحظه به لحظه ی زندگی اش استفاده میکند و وقتش را تلف نمیکند. اگر مسئولیتی به او بدهند درست و به جا انجام میدهد. باعث سلب آرایش اطرافیان و همسر و فرزند و دوست و ... نمی شود و تمام این مهارت ها را باید آموخت و بعد از مهم تر از آن در زندگی به کار گرفت.


من از ازدواج های زودهنگام آن زمان های خیلی دور، ضربه هایی خورده ام که همیشه می گفتم زود ازدواج نمی کنم، یادم هست خیلی از خواستگارهایی که حتی قبل از 20 سالگی برایم می آمدند را بدون دلیل رد می کردم چون نمی خواستم زود ازدواج کنم. حتی یادم هست تا 21-22 سالگی هم خیلی این قضیه ها را جدی نمی گرفتم، ولی کاش آن زمان کسی به من می گفت که در آن دوران طلایی زندگی ات، کمی مهارت کسب کن!  به برکت اینترنت و رسانه ها و علاقه به مطالعه ای که از بچگی هایم در من نهادینه شده بود، خودم از یک سنی به بعد شروع به خواندن و آموختن نمودم. آموختن مهارت هایی برای بهتر زندگی کردن!

حالا که به 29 سالگی ام خیلی خیلی نزدیکم، فهمیده ام که مهم سن پختگی و دانش آدم هاست، نه سن شناسنامه ایشان!!! یک نفر ممکن است حالا 35 سال داشته باشد و سن دانش و مهارتش برای خوب زیستن، به قدر نوجوان 17 ساله ای بیشتر نباشد! و برعکس! یک نفر هم ممکنه است 17 سال داشته باشد و به قدر یک زن بالغ 30 ساله انبوهی از مهارت ها برای خوب زندگی کردن باشد!

فهمیده ام که نمی شود یک قانون خاصی صادر نمود که زود ازدواج کنید یا دیر! اما می دانم که باید قانونی برای آشنایی با مهارت های زندگی و خوب زندگی کردن تصویب نمود تا دخترها از همان سن 17-18 سالگی بیاموزند و طلایی ترین روزهای زندگی شان را از دست ندهند!!! آنوقت اگر در سن کمی هم بچه دار شدند، با سن و عقل و  درایت پخته تری فرزندانشان را تربیت می کنند و بار مسئولیت هستی را آرامتر و رهاتر بر دوش می کشند...

دلم میخواست 10 سال پیش، عقل و افکار الانم را داشتم و همان زمان ها، عاقلانه انتخاب می نمودم و حالا در خانه زندگی خودم نشسته بودم و به کسب دانش های دیگری مشغول بودم...

اما نمی دانم، سرنوشت، تقدیر، تربیت های ناصحیح نسل هایی که خودشان زود ازدواج کرده بودند و دلشان میخواست فرزندانشان با مدارج عالی به خانه ی بخت بروند، و یا هزار و یک دلیل بیرونی و درونی، اینگونه برایم رقم زد که بین 20 تا 30 سالگی ام را آنگونه که باید، نگذرانم و همه چیز با تاخیری شگرف برایم اتفاق بیفتد...

از طرفی جور دیگری نگاه می کنم: می شد همین حالا و در شُرُف 29 سالگی هایم نیز به چنین افکاری نرسم و عقل و دانش حالایم را نداشته باشم و بقیه ی عمرم را هم به بطالت می گذراندم! اما خدایم به من حالا و در این سن نگاه نموده و مرا آگاه کرده از بطالت تمام روزهایی که گذشتند و باید از همین امروز برخیزم و تصمیم جدیدی بگیرم و شروعی تازه داشته باشم با شیوه هایی تازه برای یک زندگی بهتر و خوب تر و پر افتخارتر...


اینکه از هر دری سخنی می گویم، بگذارید به حساب ذهن مشوش این روزهایم... و یا دلی که خواسته هایش اجابت نمی شوند و روزهایی که می گذرند و من از این بلاتکلیفی ها رها نمی شوم!...

راستش کمی می ترسم، ترس از روزهایی که در انتظارمند و نمیدانم که آسانتر میشوند یا سخت تر! اما می دانم که فقط باید از این بلاتکلیفی ها نجات یابم تا افکارم منظم تر بشوند و زندگی ام سر و سامان بگیرد و قلبم آرام تر بشود و بتوانم بهترین تصمیم ها را بگیرم...


این روزها دست به دامان خدایم دارم، چقدر خوب است که خدایم هست و خدایی هایش بی نظیر است...

خدای مهربانم، منتظر خدایی هایت هستم...