آرامش ِ پنهان

آرامش ِ پنهان

ღ إِنَّ اللّهَ عَلِیمٌ بِذَاتِ الصُّدُورِ ღ
آرامش ِ پنهان

آرامش ِ پنهان

ღ إِنَّ اللّهَ عَلِیمٌ بِذَاتِ الصُّدُورِ ღ

سردار دل ها

هواللطییف...

این روزها هر چه به تولد سی سالگی ام نزدیک تر می شوم، پختگی خاصی را در درون خودم حس می کنم! نمی دانم این همه تغییر و صبوری و آرامش از کجا می آید اما حس می کنم این روزها هر روز به قدر یک هفته و هر هفته به قدر یک سال بزرگ تر می شوم! این را در طریق برخوردم با آدم هایی که با من ناجوانمردانه تا کردند می فهمم، و یا حتی از اخلاق و رفتارم در زندگی ام... از صبوری یا بی تفاوتی خاصی که این روزها میهمان زندگی ام شده... نمی دانم خوب است یا نه اما باید این واقعیت را قبول کنم که دارم با دهه ی سوم زندگی ام هم خداحافظی می کنم و وارد دهه ی چهارم می شوم! بدون هیچ ثمره ای...

برای اکثر آدم ها چهل سالگی نقطه ی عطف زندگی شان است! اما برای من همیشه سی سالگی ام یک جور عجیبی جذاب بود! با رویاهایم بی نهایت متفاوت است اما همین که تا اینجا هم آمده ام و لطف خدا شامل حالم شده باید که شکرگزار باشم.

نمی دانم اصلا تا یک ماه و چند روز دیگر زنده هستم یا نه! یا نمی دانم چه اتفاقاتی در شُرُف وقوع است، فقط می دانم که دلم میخواهد از آن تولدهایی را داشته باشم که همیشه آرزویش را داشته ام...



بگذریم! این روزهای ایران آنقدر غیرقابل پیش بینی ست که نمی شود برای فردا برنامه ریزی کرد چه برسد به یک ماه و نیم دیگر!

من با نظام و سیاست و سردمدارانش و بزرگانش و آقازاده ها و سران کاری ندارم! اصلا نمیخواهم بگویم قبولشان دارم یا نه! این یک امر شخصیست، اما وقتی مردی را می بینی که وجودش لرزه در دل دشمن می اندازد و می بینی از زندگی اش گذشته برای حفظ امنیت تو، و دائم در خطرناک ترین صحنه ها حضور دارد، ناخودآگاه احساس امنیت و آرامش می کنی و همان صبح جمعه ای که از خواب برمیخیزی و می فهمی چه ناجوان مردانه او را شهید نموده اند، به یکباره فرومیریزی، می ترسی، غمگین می شوی، دلت آتش می گیرد برای این همه مظلومیت...

من کاری به اعتقاد و پوشش و باورهایتان ندارم، اما مردانگی ورای اینهاست! کسی که مرد بوده و مردانه زندگی نموده و در این روزهایی که سران و سردمداران همه کاری می کنند جز برقراری عدالت و دادن حق مردم!، او مردانه از جان و زندگی خویش گذشت تا به ما نشان دهد هنوز هم آدم های درستی در این نظام هستند و می شود به وجودشان افتخار نمود...

کاش می فهمیدیم که این ها چقدر با هم فرق دارند، کسی که خوب بوده و خوب بودن را یاد گرفته، نمی تواند که بازگردد و مثل همین ها، روی یک صندلی و منصبی بنشیند و به فکر اختلاص و پر کردن حساب بانکی خود و خرید باغ و ویلا در خارج از کشور و تامین آینده ی زن و فرزندانش با پول حرام باشد!

او خوب بودن را یاد گرفته بود و به قول عزیزی که می گفت، رسالتش تا همینجا بود و خدا شهادت را گوارای جانش نمود... و مبارکش باد این شهادت که چه عزتمندانه بود و چه غرورآفرین

تمام آن هایی که این روزها در پیج هایشان حرف های مضخرف زدند را نمی فهمم! آنهایی که تمام افکارشان در آزادی خلاصه می شود و تمام خواسته شان از آزادی این است که روسری هایشان را بردارند، با دامن های کوتاه به خیابان بیایند و یا پسرها هم راحت بتوانند با هرکسی هرکاری میخواهند بکنند و در کافه ها مشروب سرو کنند و به قول خودشان خوش باشند! این ها استوری های بعضی از دوستانم بوده که می گویم! و چقدر این آدم ها هدف های پست و پوچی دارند... آنوقت همینها هیچ وقت حتی به عقلشان هم خطور نمی کند که امنیت واقعی یعنی چه! که اگر جنگ بشود با ترس و لرز خوابیدن و ترسیدن از اینکه به ناموست تجاوز نکنند یعنی چه!

کاش کمی بیشتر فکر می کردیم، چیزی که بارها و بارها به آن توصیه شده، فکر کنید، تعقل کنید، تامل کنید!

بگذریم...

کاش که این امنیت در این مملکت جاودانه گردد و روزی برسد که دیگر هراس جنگ و ناامنی را نداشته باشیم... کاش ثبات به زندگی هایمان بازگردد... کاش کمی آن بالایی ها از این مرد بزرگ درس می گرفتند، که این چند روزه این مردم کاری به نظام و سیاست نداشتند! چه بسیار آدم هایی که مخالف بودند اما به خاطر وجود یک مرد به خیابان ها آمدند، کاش سران ما این ها را می دیدند و با مردم بیشتر از این ها مدارا و مهربانی می نمودند...

که مردم ما، هر کسی که برایشان از جان مایه می گذارد را خوب می شناسند، خوب قدرشناسند و برایش سنگ تمام می گذارند...

روحت شاد ای بزرگ مرد، ای سردار، ای کسی که مردانگی را در این دنیای نامردمی ها به رخ تمام عالم کشیدی...

سردار قاسم سلیمانی برای همیشه در دل هایمان با نماد امنیت ماند... روحش همواره و همیشه شاد باد...

تلنبار تناقضات

هواللطیف...


دلم می خواهد به هجده سالگی ام بازگردم، اما با تجربیات الان... شاید پازل زندگی ام را جور دیگری بچینم! اصلا طرح دیگری انتخاب کنم و به خودم اجازه بدهم تا از لاک بچگی و نوجوانی و خامی زودتر دربیایم! اصلا اگر آن سن و سال ها بودم هیچ کدام از تصمیمات الان زندگی ام را نمی گرفتم

اگر دیدی جایی ایستاده ای و آنجا همان جایی نیست که دلت می خواست، باید با احتیاط بیشتری گام برداری، باید قدرت تصمیم گیری های بزرگ را داشته باشی، باید بتوانی رها شوی و رها کنی...

اما

نمیدانم چرا! درست سه سال است که من بی آنکه بخواهم در راهی گام برداشته ام که گاهی شدیدا پشیمان می شوم! و تنها یک دلیل مرا دوباره از آن تصمیم های بزرگ بازمیگرداند...

نمیدانم چه ترسی در رفتن و رها کردن دارم که نمی توانم عملی اش کنم...

و شاید ترس نیست، شاید چیزی فراتر از این ها مرا هنوز اینجایی که هستم نگه داشته است! چیزی شبیه عشق!

میگویم شبیه عشق چون نمی دانم عشق است یا نه! چون اصلا نمی دانم دوطرفه است یا نه! می ترسم از این دنیای رنگارنگ پر از گرگ...

می ترسم از بی اعتمادی، از خیانت، از تنهایی، از تنهاتر شدن، و می ترسم از اینکه زمانی نباشد...

در این سه سال اتفاقاتی افتاده که نگاه مرا گاهی بی زندگی ام زیادی بد می کند... به قول کسی می گفت: گل بی خار نداریم! و من گاهی یادم می رود که گل ها هم خار دارند... که حتی شاید خودم هم خار داشته باشم! شاید نه! حتما! اصلا به نظر من آدم خوب مطلق 100 درصد وجود ندارد

آدم ها در زمان هایی از زندگی شان تجربیاتی داشته اند! تو بگو به قدر یک دقیقه! بگو فقط یک نگاه! یا یک کلمه! اما داشته اند... اصلا آدم ها خلوت هایی دارند که هراس دارند از فاش شدنش... تنهایی هایی میان خودشان و خدا

(و خدایی که ستارالعیوب است...)

حال این خلوت ها خوب است و یا بد را کار ندارم اما من نباید هیچ گاه اینقدر کنجکاو باشم!

می ترسم از این همه فکر، از این همه هراس بی پایان، از بی اعتمادی هایی که ریشه دوانده اند و از تصمیمی که نمی توانم بگیرم...

گاهی چقدر زیستن سخت و طاقت فرسا می شود

و گاهی آنقدر شیرین است که نمیخواهی تمام شود


گاهی می گویم کاش سه سال پیش حوالی همین ساعت ها، من...

اما همین وقت ها شیرینی روزهای دیگری که داشته ام مرا روانه ی راهی می کند که از آن تصمیم بزرگ مردد می شوم

اصلا شاید باید تعریفم را از تصمیم بزرگ عوض کنم

شاید تصمیم بزرگ، ماندن و ساختن است،آنگونه که باید، آنگونه که می خواهم و آنگونه که بهترین تقدیر را روانه ام می کند




نهال نوپای زندگی ام را به تو سپرده ام مهربان ترین، تو خود می دانی که کدام راه بهتر است، همان را جلوی رویم قرار بده

رویا یا واقعیت!

هواللطیف...


هنوز به آن اتفاق تازه و شروعی که دلم می خواست، نرسیده ام...

این تاخیر در زندگی را نمی فهمم...

همیشه سی سالگی برایم رنگ و بوی دیگری داشت، فکر می کردم به سی سالگی که رسیده ام، حتما یک کار خوب، یک زندگی مشترک خوب، و حداقل 2 تا 3 بچه از دو جنس متفاوت داشته باشم. در تصوراتم خانه ای بود زیبا با حیاطی و حوض آبی و تختی و نرده های بته جقه ای و درخت چناری و توت و خرمالو و انار و به

تابی در گوشه ای از حیاط می دیدم که آنقدر خوب جایگزاری شده بود که به دیوار برخورد نمی کرد.

باغچه ای پر از گل های زیبا و قسمتی که چمن زار بود برای عصرهایی که آدم حوصله اش از در و دیوار های خانه سر می رود...

در تصورات سی سالگی ام این همه نقش و نگار و تصویر بود.

حتی چهره ی فرزندانم را هم تصور می کردم. سنشان را! لباس هایشان را! اینکه از چه سنی چه کلاس هایی بروند و چه کارهایی بکنند...

برایشان کلی برنامه داشتم...

در تصورات سی سالگی ام یک عالمه تصویر به یاد ماندنی داشتم...

از میان این همه تصور فقط به یکی از آن رسیده ام و آن هم زندگی مشترک است، خوب و بدش را کاری ندارم چرا که در هر زندگی، اختلاف و دعوا و مشاجره و سختی هست...

ولی حالا که می بینم چند ماه دیگر 30 سالم می شود و به یک عالمه از تصوراتم نرسیده ام...


دیشب داشتم به خدا می گفتم که خدایا، هر آنچه از نعمت هایت را که دلم برایشان پر می کشد، آن زمانی به من بده که ذوقش را دارم...

این تاخیر در زندگی ام را نمی فهمم...

شاید این هم حکمتی دارد به اندازه ی فهم ِ صبر...!

حال امیدوارم خدایم از این تصورات شیرین زنانه ای که برای خودم سال ها پیش تصویر کرده بودم به من عطا کند... هر چند به سی سالگی ام نمی رسد اما شاید سی و پنج یا چهل سالگی، تمام این تصورات محقق شده باشد...

من به این امید زنده ام

به امید رسیدن به رویاهایی که در سرم می پرورانم و چقدر گاهی رویاهایم شیرین تر از زندگی ست!

آنقدر که دلم نمی خواهد چشمانم را باز کنم و به زندگی واقعی ام بازگردم...

خدای مهربانم

هر آنچه که می خواهم را آن زمانی به من عطا کن که ذوقش را دارم... تا بتوانم با لذت بپذیرمش!

از آن نعمت های خوب و شیرینت را به من عطا کن که من همواره و همیشه آماده ی پذیرش هدیه های بی نظیرت  هستم

برایم خدایی کن که تو هم می دانی و هم می توانی

تو خدای بی همتای منی

و من بی اندازه دوستت دارم...


https://arga-mag.com/file/img/2018/09/Photos-Profile-on-the-subject-of-God-42.jpg

شروعی تازه

هواللطیف...

باید برخیزم

مهر با تمام بی مهری اش رو به اتمام است...

باید آبانم را جور دیگری آغاز کنم

باید یاد بگیرم که با شرایطم کنار بیایم...

راست می گوید، می گوید فریناز  اگر جایی، کسی، به هر دلیلی به تو ظلم کرد و تو را زمین زد، یاد بگیر که دوباره بلند شوی! دوباره روحیه ی تلاش را به خودت بازگردانی! چرا که فقط خودت می توانی به خودت کمک کنی...


حالا پس از گذشت یک ماهی که در خانه ام و عملا کار مفیدی انجام نداده ام، دارم برای زندگی ام برنامه ریزی می کنم. باید یاد بگیرم که ببخشم تا حجم این افکار انبوه نا زیبا را از خاطرم بیرون بریزم. ببخشم اما فراموش نکنم، چرا که نباید از یک سوراخ دوبار گزیده شد...

پس از سال ها کاری را پیدا کرده بودم که دوستش داشتم، کارش را، محیطش را، اما کسی  به بی رحمانه ترین شکل ممکن مرا از آن جا ترد نمود...

حالا که یک ماه است در خانه ام و شب و روز فکر کرده ام، باید برخیزم، خودم را بتکانم، باید افکارم را از همه چیز پاک گردانم تا جای آمدن روزهای خوب برایش خالی شود.

دلم می خواهد به کمک خدای مهربانم بتوانم درست ترین تصمیمات را بگیرم. و کسی که تکیه گاهش فقط و فقط خداست، می دانم که بی شک کمک او را با خود خواهد داشت، چرا که خدا بی نهایت مهربان است و یاور تنهاترین ها...

خدای مهربانم، به پاس تمام خدایی هایت شکر

بی اندازه دوستت دارم

و همچنان همچون همیشه منتظر خدایی های بی نظیرت هستم

به من توان برخواستن بده، توان دوباره شروع کردن، توان موفق شدن، توان از نو ساختن، توان پا در مسیر گذاشتن

خدای مهربانم

تو یاور بی یاورانی

تو پناه بی پناهانی

و در این بحبوحه ی بی انتهای ترسناک انسان نماها، نیاز دارم به راهنمایی هایت، راه را از بی راهه برایم نمایان کن، به من طاقت بخشش بده، و کمکم کن تا بتوانم موفق شوم.

موفق موفق موفق


رویای دریغ شده

هواللطیف...

خانه ای بود سرسبز... به رنگ آبی فیروزه ای... با حوضی وسط خانه و شمعدانی های قرمزی که دور حوض زندگی می کردند...

قرار بود ساعت هایی از زندگی ام را در مکانی باشم که دوست دارم، یاد خانه ی مادربزرگم را برایم تداعی می کرد و من در هوایش آرام بودم...

فارق از این شهر شلوغ و بی وفا... فارغ از تمام آدم هایی که هیچ وقت برای من نبوده اند و نیستند... آنجا هر روز با یک آدم جدید و یک قصه ی جدید آشنا می شدم... آنجا همان جایی بود که همیشه دلم می خواست داشته باشم... همان کاری که زیادی دوستش داشتم... از لحظه به لحظه ی کار کردن و خستگی هایم لذت می بردم...

اما یک روز، یک روز زیادی شوم، کلاغی آمد و سیاهی اش را بر سرم نشاند! بر بختم! بر تقدیرم! حس حسادت عجیبی را به سمتم روانه کردند... نمی توانستند مرا و خوشحالی ام را ببینند!  آمده بودند که حال خوبم را از من بگیرند و همه دست به یکی کردند که این اتفاق شوم بیفتد!!!

و چرا؟ چرا نتوانستند ببینند که کسی دارد برای خودش در یک گوشه ی دنج، زندگی آرامی را می سازد؟!!!

چرا نتوانستند ببینند؟ چرا این کلاغ شوم بر بختم بختکی زد و مرا ویرانه کرد؟

نمی دانم به کدام گناه نکرده، به کدام مهربانی دریغ شده، متهم شدم... متهم شدم به نیامدن! به نبودن! متهم شدم به تبعید از آن خانه ای که زیادی دوستش داشتم...


حالا روز هاست که شب و روزم یکی شده، در خانه ی کوچکی که تنها یک بالکن کوچک به خیابان دارد و جای همان پنجره ی تنهایی های خانه ی پدری ام را برایم پر کرده است...

اصلا انگار قصه ی من و پنجره ی تنهایی هایم تمامی ندارند! حتی حالا که در خانه ی خودم روزگار می گذرانم...

این تنهایی و بی کسی از کجا در وجودم رخنه کرده را نمی دانم اما دلم می خواهد این روزها کسی بیاید و بگوید بیا! این وقتم برایت تو! بیا و هر چه می خواهد دل تنگت بگو... بیا و مطمئن باش که زمانی نه از حرف هایت سواستفاده می کنم نه رازت را بر ملا...

دلم می خواهد بروم و بنشینم و برای کسی فقط حرف بزنم...

از دلی که شکاندند... چه بی رحمانه مرا شکستند و در دل هایشان به دل شکسته ی من خندیدند...

و خدا... می دانم که خدا تمام حق دل شکسته ی مرا به من بازخواهد گرداند..

کاش این صفحات کاغذی بودند و قطره های اشک هایم رویشان به یادگار می ماند... اشک هایی که از دل شکسته بیایند، مقدس تر از آنند که غریب بمانند...

در آستانه ی سی سالگی ام باید خودم را و دلم را جمع کنم، فکری کنم، برخیزم و خودم را بتکانم و شروع کنم به موفق شدن!

آری باید به خودم و همه اثبات کنم که من موفق ترین آدم این شهر خواهم شد...

زمانی ، شاید، در و دیوار های همان خانه ای که دوستش داشتم، دلشان برای من تنگ شود... شاید خودشان برایم نامه نوشتند که برگرد... شاید درخت های توت آن خانه ، سال بعد که توت دادند و مرا در کنارشان ندیدند، دلشان برای دست هایم تنگ شود... و فواره ی آن حوض آبی رنگ قدیمی، دلش برای گوش هایم تنگ شود و تمام جانم، که صدایش در وجودم رخنه کرده بود و آرامم می کرد...


پاییز امسال، زیادی برای من بد شروع شد...

صدایی در گوشه ی ذهنم می پیچد که عدو شود سبب خیر اگر خدا خواهد! و حالا نمیدانم که خدایم کی می خواهد! کی می خواهد که آن عدوی وحشی خوی بی رحمی که پای مرا از آن خانه ی رویایی بُرید، سبب خیر گردد و این روزهای سیاه من هم تمام شوند...

چونان درمانده ای می مانم که راه را گم کرده و هوا تاریک است... چشم هایم یارای دیدن ندارد و عقلم به درستی و نادرستی این هزار راه پیش رو قد نمی دهد...

نوری می خواهم... راهنمایی... راه بلدی... هدایتگری...

من اینجا از سرمای تنهایی به خود می لرزم... از بی کسی هایم فقط فقط به تو پناه می برم خدای مهربانم...

می گویند خدا در دل های شکسته هست...

 بیا و کمکم کن

بیا و کمکم کن که بتوانم این دل شکسته را بند بزنم

برخیزم و به سوی راهی که تو می گویی گام بردارم...

مهربان ترین خدای من

در این روزهای سختی که یکی پس از یکی صبح را به شب و شب را به صبح می رسانم، از تو می خواهم که پناهم باشی، که یار و یاور و فریادرسم باشی... که کنارم باشی...

مرا به حال خودم رها نکن

که خسته ام

خسته تر از آن که بتوانم خودم تصمیم بگیرم و راه را از بی راهه تشخیص دهم...


چشم هایم را می بندم

در جهانی که با تو در پس چشم های بسته ام ساخته ام فرو می روم

می نشینم و با تو حرف میزنم... به جای تمام کسانی که نداشته ام...

به تو تکیه می کنم.... به جای تمام تکیه گاه هایی که نداشته ام...

اصلا فقط با ید به تو تکیه کنم و برخیزم...


خدای من

چکار کنم که آدمی زادم...

آدمی، دلش می خواهد کسی را داشته باشد که در چشم هایش زل بزند و بگوید نگران نباش، من پیش تو هستم... هر چه می خواهد دل تنگت بگو...

اما ندارم

آن آدمی که باید را ندارم

آن کسی که با او به خرید بروم... به ورزش و باشگاه و کلاس و پیاده روی عصرانه و کافه و رستوران بروم...

کسی که بدانم دوست روزهای سخت من هم هست و یار روزهای شیرین زندگی ام...

نه خواهری

نه دوستی

نه آشنایی که بشود به او اعتماد کرد

در این روزهای سخت زندگی، تمام هر آنچه که دارم فقط و فقط دوست داشتن توست خدای مهربانم...

برایم خدایی کن

از آن خدایی هایی که یک باره چشمانم را باز کنم و ببینم از این طوفان رهایی یافته ام و به ساحل امن آرامش رسیده ام...

خدای مهربانم

منتظر خدایی های بی نظیرت هستم...


https://tse1.mm.bing.net/th?id=OIP.sKdARQpQIupu-mQphVHQ1wAAAA&pid=Api&P=0&w=300&h=300


پی نوشت: امسال تولد وبلاگم را یادم بود... نتونستم بیام اینجا و بنویسم... یعنی اومدم ولی اینقدر حالم از یک سری اتفاقات بدی که برام افتاده بود بد بود که ترجیح دادم پستش نکنم...

نه سالگی وبلاگم مبارک باشه

مبارک من و شما

نه ساله که زندگی م با اینجا گره خورده

یه سری دوستیاس که حالا نه ساله شده

یه سری آدم هان که الان نه ساله می شناسمشون

با هم بزرگ شدیم

خیلی خیلی بزرگ

اونقدر که حالا ماه ها از هم خبر نداریم

نه سالگی وبلاگم مبارک باشه