آرامش ِ پنهان

آرامش ِ پنهان

ღ إِنَّ اللّهَ عَلِیمٌ بِذَاتِ الصُّدُورِ ღ
آرامش ِ پنهان

آرامش ِ پنهان

ღ إِنَّ اللّهَ عَلِیمٌ بِذَاتِ الصُّدُورِ ღ

بهار 98

هواللطیف...

سلام به بهار

سلام به سال 98

سلام به اولین سالی که پس از تحویل سال به خانه ی خودمان بازگشتیم.

هرچند دلم میخواست امسال لحظه تحویل سال در خانه ی خودمان باشم اما خب نشد، خانه ی مادرم که دوسال بود لحظه های سال تحویل آنجا نبودم، بودیم و واقعا هم خوش گذشت... و حالا که یک هفته از عید گذشته آنقدر مشغول شغل جدیدمان شده ایم که اصلا وقت نکرده ام به هیچ دیدن و بازدیدی برسم...

یادش بخیر، پارسال لحظه عید در بین الحرمین نشسته بودیم و یادمان رفته بود گوشی هایمان را ببریم و بدون عکس گذشت... و امسال هم یادمان رفت عکس بگیریم و هنوز با هفت سین خانه ی خودم که نشده که عکس بگیرم...

این روزها آنقدر می دویم و تلاش می کنیم که هرکسی از بیرون ببیند فکر می کند کسی دنبالمان کرده است و من این تلاش ها را دوست دارم... هرچند خسته می شویم، هرچند گاهی از پا درد می بُریم! اما حس شروع این شغل جدید زیادی خوب است و البته پر از استرس...

با برادر همسرم یک خانه ی سنتی را طی 6 ماه مرمت کردیم و حالا به یک اقامتگاه سنتی درست نزدیک میدان نقش جهان تبدیل شده، اگر اصفهان آمدید حتما بیایید و ببینید خانه ی آرامش بخشمان را... از آن خانه های قدیمی با اتاق های تو در تو و یک حیاط بزرگ سرسبز و یک حوض قدیمی آبی رنگ پر از آب و ماهی های قرمز با گل های شمعدانی که اطراف حوض گذاشته شده...

چیزی که همیشه در تصوراتم بود و حالا چقدر آنجا را دوست دارم. از اول عید تا الان هر مسافری که آمده آنقدر حال خوبی را تجربه می کند که نمیخواهد برود. و خدا را شکر برای این نتیجه ی خوب که حاصل زحمات و تلاش های شبانه روزی همسر و برادرهمسرم بود و البته همراهی من و جاری ام که این سختی ها را تحمل نمودیم.

حالا با فاز جدیدی از زندگی ام روبرو شده ام و دلم می خواهد آنجا همیشه پر از مسافران عزیز و آدم های متفاوت و خارجی های خوب و مهربان باشد...

خلاصه که بهار امسال ما زیادی متفاوت است، نه خانه ی خاله و دایی رفته ایم نه عمه و عمو! تمام روزهایمان از صبح زود تا آخر شب خلاصه شده به همان خانه ی سنتی که در خیابان هاتف است، درست نزدیک میدان و چقدر حس خوبیست با انواع و اقسام آدم ها از شهرهای مختلف با فرهنگ های متفاوت سر و کله زدن!

هر موقع به اصفهان آمدید به سرای سنتی هاتف بیایید تا این حس خوب را با هم تجربه کنیم.

خدا را شکر می کنم برای تجربه ی بهاری دیگر و عیدی دیگر و حال و هوایی دیگر... امیدوارم که امسال برای همه ی شما و ما و همه ی آدم های دنیا سال خیلی خیلی خوبی باشد... کاش بهار واقعی مان می آمد و شکوفه های نگاهش را زیر باران حضورش عاشقانه می بوییدیم و مست می شدیم از آمدنش...

کاش بیایی و بهار واقعی را به دل هایمان بریزی که اینجا بدون تو صفا هم صفا ندارد و بهار هم بهار نیست....

کاش بیایی و دنیا را گلستان کنی و آرامش را به جانمان بپاشی و من چقدر منتظر آمدنت هستم... اینجا تنها بین خودم و تو و خدا...

اللهم عجل لولیک الفرج...


پی نوشت1: عیدتون مبااااااارک باشه یک عالمه سال خیلی خیلی خیلیییی خوبی رو برای همتون آرزو می کنم.


پی نوشت 2 : اللهم عجل لولیک الفرج

امید

هواللطیف...

نمی دانم چرا کلمات با من قهر کرده اند... گاهی آنقدر سردردهای پی در پی امانم را می برند که با خود و در خلوتم فکر می کنم این ها کلماتی اند که دیگر اجازه ی خروج و نوشته شدن پیدا نکرده اند و حالا به جای جای جمجمه ام فشار می آورند و می خواهند سرم را متلاشی کنند!!!

نمی دانم چرا از زمان ازدواجم تا بحال، اولین ها را اینقدر سخت تجربه کرده ام... اولین  رفت و آمد، اولین مسافرت، اولین خرید، اولین شغل، اولین تولد، اولین مناسبت، اولین عید، و خیلی اولین هایی که نمی دانم چرا اینقدر سخت بودند... حالا که عروسی کرده ام اولین هایی را در خانه ی خودم دوباره سخت تجربه می کنم، مثل اولین تولدم که با تصوراتم زمین تا آسمان متفاوت بود... و بجز یکی دوساعت، بقیه اش در سکوت و تنهایی گذشت و دلم نمی خواست که اینگونه باشد... یا اولین سالگرد عقد و یا اولین ولنتاین در خانه، حتی حالا اولین عیدی که هیچ ذوقی در من برای آمدنش نیست... شاید به خاطر انگیزه نداشتن طرف مقابلم است و اینکه ایام عید آنقدر کار دارد که حتی فکر نمی کنم نه جایی بروم و نه کسی به خانه مان بیاید...

گاهی از این اولین های خیلی خیلی بد متنفر می شوم... دلم می خواهد بنشینم و قد تمام ابرهای بهاری گریه کنم... من دخترکی که سراپا ذوق و شوق و شور زندگی بود و همه چیزش فراهم بود و آنقدر از این شهر افسرده بیرون می زد که حوصله اش سر نمیرفت، حالا درگیر زندگی و گذران آن و چگونگی اش و دخل و خرج های ناهماهنگ و سختی های همراهی شغلی جدید و هزار اتفاق دیگری شده که حتی در تخلیش هم نمیگنجید.... 

نه اینکه راضی نباشم، چرا، راضی ام... اما تاب و تحمل این سختی هایی که برای همسرم سختی نیست چرا که در همین شرایط بزرگ شده و برای من اوج سختی ست، واقعا سخت است... هرچند تمام تلاشش را می کند که به من آسیبی نرسد اما خب مگر می شود....

یک وقت هایی دلم می خواهد خانه را جارو کنم، غذایم را بپزم و همه جا را مرتب کنم و کارهایم که تمام شد، بروم و یک دل سیر بخوابم... شاید تمام این سختی ها کابوسی بیش نباشد و هنگامی که برخواستم تمامشان برای همیشه رفته باشند...

زندگی مشترک و دوران عروسی، خیلی خیلی بهتر از دوران عقد است لااقل برای منی که دوران عقد بی نهایت مضخرفی داشتم ولی حالا سختی ها به شیرینی ها غلبه می کنند...

یعنی من برای این همه سخت زندگی کردن آماده نبوده ام چرا که همیشه همه چیز برایم فراهم بوده و حالا قبول یک نداشتن هایی و برآورده نشدن یک سری از خواسته ها برایم سخت است... هر چند به روی خودم نمی آورم و از درون خودم را می خورم...

شاید تنها چیزی که مرا هنوز هم با تمام این سختی ها سرپا نگاه داشته، عشقی ست که خدا در دلم انداخت و به وقت اسفند ماه دو سال پیش بذرش را در دلم کاشت و مرا باغبانش نمود و خود حافظ و نگاه دارش شد...

که اگر عشق نباشد به راستی که زندگی ها در شرایط سخت، چه راحت از هم می پاشند... و حالا به این باور رسیده ام که فرقی نمی کند آدمی در چند سالگی ازدواج کند، مهم این است که عاشق باشد و عاشقانه زیستن را در زندگی اش جاری کند... مهم این است که هر روز اتفاق تازه ای داشته باشد برای بهتر شدن حال زندگی مشترکش.... مهم این است که عشق آنقدر زیاد باشد که به تمام این سختی ها و کم و کاستی ها غلبه کند و آدمی را از پای درنیاورد...

و خداوند مهربانم... همواره عشقی که به من هدیه داده ای را افزون تر کن که بی نهایت محتاجم.... و مرا و زندگی ام را و او را در سایه ی مهر و عشق و آغوش امن خودت نگاه دار تا با هیچ بادی نلرزد و با هیچ طوفانی ریشه اش سست نگردد و با هیچ سیلابی به دست روزگار تباه نگردد...

خدای مهربانم، به من باز هم مثل همیشه صبر عطا کن که بتوانم این روزهای سخت را بگذرانم و بدتر از همه حرف مردم را!!!

می دانم که با آمدن بهار ، همه چیز بهتر خواهد شد و حال ما نیز خوب تر

می دانم که با رسیدن فصل شکوفه ها، لحظه هایمان شکوفه باران خواهد شد و روزهای بهتری خواهند آمد و من و عشقی که در دل دارم بزرگ خواهیم شد و استوارتر از همیشه به بهار سلام می کنیم و حالمان خوب می شود و به استقبال بقیه ی زندگی خواهیم رفت....


حسرت

هواللطیف...

چقدر دلم یک تولد بزرگ میخواهد...

 از آن هایی که آخرین بار پنج سالم بود که برایم گرفتند... آن هم تولد فقط من نبود... 

تولدم چقدر غریبانه برگزار میشود هر سال... حتی حالا که سومین تولد دوران نامزدی و متاهلی ام در راه است اما باز هم غریب... شاید حتی غریب تر از قبل... 

نه دوستی دارم که برایم تولد بگیرد، نه کسی حتی در هول و ولای تدارکات فرداست، نه کسی مرا سورپرایز می کند... 

خلاصه که من پر از شور و شوق تولدم بوده ام و حالا فقط تنهایی و غمی در دل و لبخندی مصنوعی سهم من از تمام سالروزهای به دنیا آمدن هایم شده...

سرنوشت یا تقدیر یا جبر زمان مرا آنقدربی رحمانه بزرگ و تنها کرده ... حتی حسرت فوت کردن شمع سال تولدم را دارم...

چه غریبانه شب تولدم مبارک....

ارزشمندی

هواللطیف...


این روزها آنقدر درگیر پروژه و پایان نامه ام بودم که حتی از زندگی عادی و روزمره ام هم افتاده بودم، اما خدا را شکر به انتهایش رسیده ام و شنبه دفاع دارم و این فصل زندگی ام نیز تمام می شود.

دی ماه، ماه پر تولدی بود. از تمامی دوستانی که تولدشان بود و نتوانستم اینجا ویژه به آن ها تبریک بگویم عذرخواهی می کنم. از جمله تولد هایش تولد همسرم هم بود. با یک سورپرایز عالی، و تدارک یک هفته ای، تولدی به یادماندنی درذهن ها شد و چقدر خوشحالم که گاهی از این توانایی هایم پرده برمیدارم:دی 

با تمام محدودیت ها و کمبود وقت و سختی ِ قضیه که باید مخفی می ماند و محمد عصر تولدش متوجه شد که تولد است، اما توانستم همه را متقاعد کنم که من می خواهم تولد بگیرم. آن هم به صورت سورپرایزی، و حالا که دو هفته از آن روز گذشته، هنوز هم پر از حس خوب مفید بودنم!

دلم میخواهد برای خودم، اطرافیانم، جامعه ام و کل دنیا آدم مفیدی باشم! این مفید بودن را هنوز برای خودم به درستی تعریف نکرده ام اما دلم می خواهد در زمینه تخصص خودم کار کنم و کار کنم و کار کنم! اما محدودیت ها و شرایط فعلی شرکت های معماری و این همه دخترک بی ارزش شده که دختر بودن را به تمام معنا نابود کرده اند، کار را برایم سخت کرده و اعتماد را سخت تر!

به این می اندیشم که چرا باید یک دختر، اینقدر جلف و بد و بی مرز وارد جامعه شود! که به هر کسی اجازه بدهد با او هرکار خواستند بکنند و تازه خوشش بیاید و شاید حتی حسی در درونش ارضا شود و اصلا به این فکر نکند که ارزش و مقامش والاتر از این حرف هاست...آنقدر این قضیه ها زیاد شده که در فکر عوام یک سری از شغل ها و سمت ها مسموم شده و تا اسم آن شغل می آید می گویند این شغل ها برای دخترکان جلف بی ارزشی ست که خودشان را تمام قد عرضه می کنند، حال پنهانی یا آشکار فرقی نمی کند، مهم این است که چرا؟ چرا باید من به عنوان یک دختر برای خودم مرز تعریف نکنم؟ و یا چرا مرزهایم اینقدر کمند؟!

من به شخصه در تمام دوران نوجوانی ام و جوانی ام تا زمان متاهلی و حتی حالا به شیوه ای دیگر، برای خودم مرزهای سفت و سختی داشتم و اجازه ی نزدیک شدن احدی را به خودم نمی دادم! حتی دست دادن ها و روبوسی ها و مکالمات و بگو مگو ها و خنده ها و همه چیزم مرز داشت! نه اینکه آدم خشکی باشم! نه اتفاقا به خوش مشربی معروف بودم و با همه در حد سطحی دوست بودم اما چه دختر چه پسر، مرزهایم را رعایت می کردم و همیشه هم عزت و احترامم حفظ می شد.

شاید آن هایی که مرزهایشان در حد خط نازکی ست که کاش همان هم نبود! لذت این عزت و احترام را نچشیده اند و یا نمی دانند که لذت مالکیت و تاهل و داستان هایش خیلی خیلی شیرین تر و بیشتر از این حرف هاست که حالا بخواهند با هر کسی باشند و یا حتی با یکی دو نفر اما به صورت بی مرز!

کاش می شد که کمی خودشان را بالا می کشیدند... کاش ارزش هایشان را، زیبایی هایشان را، وجودشان را بیشتر از این ها دوست داشتند و محافظت می کردند...

من از دخترهایی که در جامعه ی اکنون این چنینند بدم نمی آید، دلم برای خودشان می سوزد... با اخم و خشم به آن ها نگاه نمی کنم، با دلسوزی و ناراحتی می نگرم که تو می توانستی خیلی بالاتر و باارزش تر از این ها باشی!

بگذریم!

این روزها همه چیز این جامعه به هم ریخته، اصلا چه چیزی سر جایش است که این یکی باشد؟ دلم می خواهد می توانستم بقیه ی زندگی ام را جایی و در میان جامعه ای زندگی کنم به زن و مردش برای خودشان بیشتر از این ها ارزش قائل باشند...

کاش می توانستم بیشتر از این ها برای این زندگی مفید باشم

من تلاشم را می کنم و امیدوارم خدای مهربانم راهی که برایم بهترین است را جلو پایم قرار دهد... مطمئنم که هوایم را دارد و بهترین ها را برایم رقم می زند.


خدای مهربانم

من همچنان منتظر خدایی هایت هستم

برایم باز هم مثل همیشه خدایی کن...


پی نوشت1: شنبه دفاع پایان نامه ام است، برایم دعا کنید لطفا...


پی نوشت 2: امسال خبر فوت کسانی را شنیدم که دوستشان داشتم... خاله ی مادرم هم 29 دی ماه فوت شد و چقدر دوستش داشتم... جای مادربزرگ خدابیامرز خودم بود.. و چقدر وقت بود که ندیده بودمش... کاش مثل بچگی هایمان می شدیم و دوباره روابط های خانوادگی و خویشاوندی مان بیشتر می شد...  خدایش بیامرزد...


پی نوشت 3: باید تصمیماتی را بگیرم که بقیه ی زندگی ام را تحت الشعاع قرار می دهند، در زمینه کار و فعالیتی که برای جامعه ام مفید باشد، شبیه کسی هستم که بلیط استخر را خریده و می ترسد که وارد سالن استخر بشود و با آب سردش مواجهه گردد و شنا کند...

اراده ای و توانی  باید تا مرا پرت کند درست در وسط استخر، آنجاست که می توانم دست و پا بزنم و شنا کردن را بیاموزم...


پی نوشت 4: دلم مشهد می خواهد... دلم اصلا مسافرت می خواهد... دلم بیرون رفتن از مرزهای این شهر را می خواهد... کاش می شد که می توانستم به هرجای دنیا که بخواهم بروم و بازگردم... حوصله ام از این شهر رفته...


پی نوشت 5:  دو پست قبلی که رمزدار هستند، خصوصی اند و صرفا جهت یادگاری و ثبت خاطراتم در این پیج... رمزشان به کسی داده نشده است.


تولد محمد

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.