آرامش ِ پنهان

آرامش ِ پنهان

ღ إِنَّ اللّهَ عَلِیمٌ بِذَاتِ الصُّدُورِ ღ
آرامش ِ پنهان

آرامش ِ پنهان

ღ إِنَّ اللّهَ عَلِیمٌ بِذَاتِ الصُّدُورِ ღ

مـــ کــــ ثـــــــ

یه مـ ـکـ ـث...

نمی دونم تا کِی اما نیاز دارم به یه مکث


دلم زده شده از اینجا... از آسمونی که توش پُره از پرنده های گوناگون...

بین این همه پرنده کسانی هستند که حتی دیدنِ پروازشون از دور آزارت می ده...چون یکرنگ نیستن! چون رها پرواز نمی کنن... چون هدفشون از پرواز نمایشِ بال هاییه که همه ی پرنده ها دارن! چون پَرِت با نوکشون زخمی شده.چون می بینی واسه رسیدن به مقاصدشون...

نه بیشتر نمی خوام بگم!!


نه اینکه تحمل پروازشون رو نداشته باشم! نه...  تحمل کارهاشون رو ندارم...


دلم می سوزه... هر کدوم بالاشون زخمی می شد یا خسته ی راه می شدن ضماد می گذاشتم روی بالشون تا خوب بشن... یه موقع هایی یواشکی... یه موقع هایی آشکار... اما روشِ تشکرها گاهی نوک زدن و زخمی کردنه...


دلم هوای یه جای دیگه رو کرده...یه جایی که با شروعِ اسمِ من، تموم میشه...


تا کِی رو نمی دونم اما فعلا اینجا نمی نویسم...



شاد و آروم باشید در پناه حق...




http://www.doorbin.net/doonut/i/attachments/1/1315170971469838_large.jpg



رگبار۱: جمعه های انتظار سر جاشه...


رگبار۲:  دو دسته از آدما هستن که هیچ وقت امیدی به خوب شدنشون نیست:

            ۱- اونی که کمبود داره...از هر لحاظ !

            ۲- اونی که از نظر روانی مریضه...


امیدوارم هیچ وقت جز این دو دسته قرار نگیریم...


رگبار۳: گاهی وقتی دلی می شکنه خودمونو حلاجی کنیم... شاید نا خواسته پاشنه ی کفشمون توی دلش فرو رفته... شاید اون موقع توی گوشمون هندزفری بوده و نشنیدیم صدای شکستنشو... 

شاید این ما بودیم که باعث دل شکستگیش شدیم...

انار سُرخ

انارِ سُرخ تَـرَک خورد

مجنون، عــاشق شد

لیلی اما مجنون شد

مجنونِ مجنون ...


لیلی گریه کرد

انارِ دلِ لیلی، تَـرَک خورد...


مجنون پشیمان شد

انارِ خودش را از دست داده بود...


مجنون گریه کرد

لیلی اما روزها بود که رفته بود...


دانه ای از انارِ دلِ لیلی هنوز در دستِ مجنون جا مـانده بود...



بیست و هشتمین جمعه ی انتظار

سلام بر فرزند پاک ترین پاکان عالم...

سلام بر یـــگانه منـــجی بشریـــت...

سلام بر مهدی..بر آقای خوبی ها...


مهدی جان!

می بینی... جمعه هایم دیگر دارند عطرِ تو را می گیرند...صبح ها آن لحظه که بوی نُدبه سراسر فضای آسمان را احاطه می کند، خورشیدِ حضورت بر سیاهی شب می تابد و انوار لبخندت بر جای جای روحمان بوسه ی عشق می زند...

و طلوع صبح های جمعه پُر از شادترین رنگ های عالم است.... پُر از خبری خوش... پُر از حسی تازه پس از یک هفته بی قراری...

                                                   پُر از یادِ توست آقای خوبی ها


و می نشینم کنارِ نسیمِ سحری که عطر حضورت را در جای جای فضا می پاشد...با نسیم تا خودِ صبح، تا طلوعِ حضورت درد دل ها می کنیم و حرف ها می زنیم و وصف تو را می سراییم در لحظه به لحظه ی نفس هایمان... و می آیی و گرما می بخشی بر زمزمه های عاشقانه مان... بر حرف های یواشکی مان.... بر گریه های یخ زده از نبودنت نورِ امید می تابانی و گل گونه هایم با اشک شوقی لبریز از گرمای حضورت، آبیاری می شود


و این است رازِ زیباتر گشتنم در طلوع هر جمعه ی انتظار...


گوش هایم

چشم هایم

دستانم

به دلم حسودی می کنند...

یادت با طفلِ قلبم تاب بازی می کند و گوش هایم هنوز در انتظار صدای دلنشینِ تو،پشت پرده ای در انتهای دالانشان چنبره زده اند...

یادت با طفلِ بازیگوش قلبم توپ بازی می کند و تیله ی چشمانم هنوز در حسرتِ قِل خوردنی بر سیمای نورانی ات درجا دورِ خود می چرخد...

و دستانم...

فقط حرارتِ وجودت ازفاصله ای به قدر یک نگاه کافی ست تا یخِ همیشه بسته در پس و پیچ مویرگ هایش را برای همیشه آب گرداند...

دستانِ من همیشه سرد بوده... مبادا روزی گرمایی را بچشد و گرمای وجود تو نباشد مهدی جان!!!


و حالا می رسم به این فراز زیبای ندبه ی جمعه هایم...


*...لَیتَ شِعری اَینَ استَقَرَّت بِکَ النَّوی،بَل اَیُّ اَرضٍ تُقِلُّکَ...*


*... کاش می دانستم که کجا دل ها به ظهور تو قرار و آرام خواهد یافت،

یا به کدام سرزمین اقامت داری...*


دلم می خواهد بدانم در کجای این کره ی بزرگ می شود در جوار نفس های تو ریه هایمان بوی دم و بازدم هایت را بگیرد...

کاش جایی بود که دل هایمان با حسِ حضورِ تو آرام می گرفت...


به مشهد الرضا که می روی، همین که پا در خاکِ مقدسش می گذاری، دلت ، جانت ، روح و روانت آرام می گیرد... حسِ بودنِ روحی خدایی در جای جای تنت جا خوش می کند و تو سرشار از آرامش می شوی... سرشار از بوی خدا... بوی بندگان خالصِ خدا... بوی رضا... بوی رضا... بوی رضا...

 

و دلم مشتاقانه مکانی را می طلبد که آرام گیرد در فضای سرشار از عشقِ تو آقای خوبی ها...

کاش بیایی...

کاش بر ما بنمایی جایی را که در جستجوی تو روزها به اعتکافِ عشق بنشینیم و روزه بگیریم روزهای نبودنت را...


مهدی جان!

کاش جایی بود که دل هایمان با حسِ حضورِ تو آرام می گرفت ....




تصاویر جدید زیباسازی وبلاگ , سایت پیچک » بخش تصاویر زیباسازی » سری ششم www.pichak.net کلیک کنید


اَللهُمَّ َعَجِّلْ لِوَلیِکَ الْفَرَج


تصاویر جدید زیباسازی وبلاگ , سایت پیچک » بخش تصاویر زیباسازی » سری ششم www.pichak.net کلیک کنید


ادامه مطلب ...

زیباترین لبخند خدا...

امروز خورشید تابناک تر از همیشه است...

می روم و خودم را به دستان آرام آب می سپارم...

زیباترین لباسم را می پوشم

موهایم را که فری خدایی دارند دور تا دورم بسان آبشاری موّاج رها می کنم...کمی سِرُمِ کریستال به آن ها جلوه ای دو چندان می بخشد...

گل سر کوچکی کنار موهایم میزنم...چون ستاره ای چشمک می زند در شبِ گیسوانم...

می رسم به صورتم...روزهاست از پیوستگی ابروهایم و از دخترانگی هایش خبری نیست...خود زیبا نقاشی شده است.نیازی به نقاشی دو چشم و ابرو و لب و گونه ها نیست... وخدا را شکر می کنم برای روزهای زیبایی و طراوت خدادادی ام... چراکه آرایش خدایی اش ابدی ست!


خوشبوترین عطرم را بر می دارم... کمی زیر گردنم کمی روی قلبم کمی هم روی گل سرم می زنم...

گردنبند زیبای مروارید اصلم را که یادگار روزهای لبنان و سوریه است بر گردنم می آویزم...

و گوشواره هایش در لاله ی گوش هایم تاب بازی می کنند...

چند تار موی کنار گوشم را اتو می کشم... جلوی خاصی به صورتم می بخشد در میان این همه موجِ بی تاب ... چند تار مو را هم کج میریزم روی پیشانی ام ...


حس خوبیست... گاه زیباتر از همیشه ای... گاه دلت می خواهد می شد موهایت را به دست باد می سپردی و آسمان را تا همیشه در حسرت دیدار زلف های پریشانت نمی گذاشتی.

چرخی می زنم... روبروی آیینه ای تمام قد...

لبخندی سرشار از رضایت تمام چهره ام را غرق در شادی وصف ناپذیری می کند...

و هنوز بعد از گذشت یک سال از *تبریک روز دختر* در این خانه ی مجازی به این می اندیشم که می شود زیباترین لبخند خدای مهربان باشم؟! 


خداوندا به پاس تمام دخترانه هایم شکر...


تصاویر زیبا سازی وبلاگ           Www.bahar22.com       خدمات وبلاگ نویسان جوان


ولادت حضرت معصومه(س) و

روز دختر بر تمام دختران ایران زمین

و تمام دوستان خوبم مبارک باد


خدمات وبلاگ نویسان جوان              www.zibasazi.bahar-20.com


حرف هایم!

حرفی نیست!


حرف هایم را در دل کوهی جا گذاشته ام...

جایشان امن است

لای قندیل های غاری شگرف!

زیرِ آبی سرد و زلال....


یادم هست اندکی را در آبشار گنجنامه غرق کرده ام...

و بزرگ تر هایش را در آن طرف کوه ها... در چادرِ عشایری مهربان

کودکِ حرف هایم سوار بر اسبی چموش، از رودی پرید و خیس نشد....

راستی قدری از حرف هایم را هم در میان ذغال اخته ها خورده ام...

ته مانده هایش را نیز در تپه ای سر سبز با سرعت ما فوقِ اسکیت ها متلاشی کردم...


یادش به خیر....

حرف هایم در جای جای سفرم دفن گشتند...


اما انگار کلامی یادم هست ...


 سفرم عالی بود...


http://s2.picofile.com/file/7146344294/23092011288.jpg


ادامه مطلب ...