آرامش ِ پنهان

آرامش ِ پنهان

ღ إِنَّ اللّهَ عَلِیمٌ بِذَاتِ الصُّدُورِ ღ
آرامش ِ پنهان

آرامش ِ پنهان

ღ إِنَّ اللّهَ عَلِیمٌ بِذَاتِ الصُّدُورِ ღ

عشق و برزخ

گاهی از رفتن پشیمون می شیم!  گاهی از موندن.

شاید منتظر یه حرف یه کلام یه جمله ی مهربونیم.

نمی تونیم تکلیفمون رو با خودمون روشن کنیم.

اصلا نمی تونیـــم درســـت تصمیـــــم بگیریم!

اون لحظه ها این شعر می شه ورد زبونم:




به من چیزی بگو شـــاید هنــوزم فــرصتی باشــه

هنـــوزم بین ما شــاید یه حس تــــازه پیــدا شـــه


یه راهی رو به من وا کن تو این بیراهه ی بن بست

 یه کـــاری کن برای ما اگه مـــایی هنــــوزم هــست


به من چیزی بگو از عشــق تو این حـالی که من دارم

من از احسـاس شـک کردن به احســـاس تو بیـــزارم


به من که خـــوب می دونی هنــوزم تو دلم جــــاته

به من که خـــوب می دونم رگ خــوابم تو دستــاته


تو هم شـــاید شبیــه مـــن تو ایــن بــرزخ گرفتــاری

تو هم شاید نمی دونی چه احساسی به مـن داری



http://s1.picofile.com/file/6622249494/a3adc644dffbbc077b6ca2a4d829e77694672554.jpg



به یاد دلی از تبار دریا...


به یاد بانویی از جنس آرامش...


و برای خورشیدی از دیار آسمان...

چهل + دومـــین جمعـه ی انتــظارت

سلام مهدی جان


به جمعه ها که می رسم، رایحه ی معطـّر گل نرگس، تمام لحظه هایم را مستِ شور و نور و شعف می کند...

به جمعه ها که می رسم، پلک دلم به شوق آمدن مسافری عزیز، مدام می زند...

به جمعه ها که می رسم، قلمم درسمفونی ندای آمدن تو می رقصد...


آمده ام تا بدانی هنوز می آیم و آماده ام...آماده ی گام برداشتن در رکاب امامانه ات... سخت است اما ... می دانم فرمان سخت است و فرمان بردن سخت تر... می دانم جهد و جهاد، ماندن در گرمای آسایش روزهای زندگانی نیست... می دانم رها گشتن را طلب می کند و سختی سوز زمستان سرایی را و داغی تیر های تابستان و ... می دانم سخت است ماندن و دوام آوردن... می دانم و روزهاست خود را برای سخت ترین روزهای آسانم آماده می کنم...

راستش را بخواهی آن هنگام که می شنوم «ظهور نزدیک است» تنم می لرزد...خوفی عظیم در وجودم رخنه می کند که نکند هنوز توان حضور در میان دلیران پیکار نبرد را نداشته باشم!؟

نکند هنوز خود را برای روزهای سخت رزم، آماده ننموده باشم؟!

و نکندهایی که دست در دست هم، ترسی سترگ می شوند و در جانم رقص مرگ می روند...


گاه چگونه زیستن را نمی دانم مولا جان!

گاه نمی دانم کدام راه، رفتن در صراط مستقیم است و کدام راه، رهرو گمراهان گشتن!

گاه گیج و مبهوت، در میان افکارم آرام لب تاقچه ی زمان، می نشینم و در انتظار پرتو نوری از پس ابرهای بغض دار آسمانی ام....

اما یه چیز را خوب می دانم

اینکه حالا حالاها باید که زمان بگذرد تا آماده ی حضور در کنار شما باشم آقای خوبی ها...

جهد و کوشش و تلاش و پشتکار می خواهد ماندن و رفتن در خط مستقیم زندگانی را...

رسیدن به شما آسان نیست و تنم را باید که بر سختی ها تاب بیاورد...

روحم را باید که در لوای مهر ایزدی گرما بیند

و جانم را باید که همیشه به سوی او باشد و به سوی تویی که مرا به او می رسانی...



دوباره جمعه گشته و دلم بهانه می گیرد مهدی جان

آماده مان کن برای آمدنت

آماده مان کن...



اَللهــمَّ َعَجِّــلْ لِوَلیِـــکَ الْفَـــرَج

مرغکی نا رسیده ز راهی...تا قیامت محالا بدیده!

دوش بر سقف گیتی بدیدم

دانه بــرگی ز دنیا فتـــــاده

گفتمش زان همه بی قراری

تا کدامین وفـــــا ایستــــاده؟


گفت در من مَبین خواری ام را

برگ سبزی بُدم در هوایــــــش

او نفس بر نفس می دمـــید و

من همان را که پاک و سزایش


او ز آوارگــــــی ها رهیـــــد و

بر زمین، سرد و سایه بیفتاد

من تمــام تنـــــــم داغ نـوری

تا زمین را کنم ســـــرد و آباد


او نه آب و نه خاک و نه دانـــــه

من همـــــان مهــــربان زمـــانه

او نه مِهری نه گرمی نه جانی

من همــــان شور و نور شبـانه


او که دیدم به راهی بمــــــانده

مــــن ولــی دورهـــا را بدیــــده

او که امّــــید واهیِّ راهســـــت

من زدست جهان خون چشیده


او امیـــــدش به دیــــدار یار و

من چرا نا امیـــــدش نمایـــم

باش تا باشـــــد و باز مانـــــد

گوهـــــر نــــاب او نابدیـــده


کـاش بر ما کمی مهــــربان تــــر

می نمـــود و صـــــداقت بدیـــــده

کاش درسی و درسی و درسی

تا مگر گوهر ناب خود را بدیـــده


نه

نه انگــــــار خواهد بِــمُــــردَن

در سرایی که کَس نارسیـده

باشد امـا دگر کار من نیست

جز فتادن به پایش که دیــده


خش خش قلب خشک زمانم

تا دگـــــر راه ِخود را کشیـــــده

کاش قلبم صدایش کمی بیش

تا به گوش زمـــــان ها رسیده


کـاش می دید من در خفــایَـش

خشک و سرد و به رنگی پریـده

درس عبرت بخواند ز روی خزانم

کـاش و دیـگر نمانــــــد خمیـــده


مرحمی تا همین ناله هایـــم

بغض خش خش بماند ز دیده

من همان برگ خاکستری یـم

در جفــای زمان ها خزیـــــــده


سوختم من ز داغش ولی کاش

او بدانـــــــد که ارزش نــــدیــــــده

کاش دنیا کمی مهربــــان بود

تا که بــــــــرگی نگـــردد لهیـــــده

....


او بگـفت و بگفــت و بگفتـــــا

تا که خواری خود درکشیـــده

من ز فکرم که آن رهگــذارش

این همه ناله را چون خریــده


جای آن بــود تا بگــــذرد زان

یکـــایک دقایـــق که چیــــــده

هــرزهای علـــف های ریحان

خشکی بـــرگ های چکیــده


خون شود دل همی انتـــــظاری

تا به آخـــــر ســرا نــــارسیـــــده

در عجب مانده ام زین نفـس ها

تاکجــــــا بی دلی را کشیــــــده


خش خشی زیرپایم بنالـــــــد:

وارهــا وارهـــا کان رهیــــــده


http://s1.picofile.com/file/7236374294/159868_s28MXreW.jpg


رگبار1: چه دنیایی ست دنیای گنجاندن حرف هایت در شعر...آری روزهاست رهایم از زمین و زمینیان اما تثبیت خواهد.


رگبار2: شروع نذرم است امروز ... باشد که 60 روز نوری بتابد بر تاریک سرای قلب خسته ام...


رگبار3: درگیر امتحاناتم همچنان!!از هفته ی دیگه آزاد می شم و خدمت می رسم.باز هم شرمنده ی لطف بی دریغتان

خوابایی که به واقعیت این روزهای من گره خوردن

یه تیغ تیز رفته بود توی بال های نازش

می ترسیدم بهش دست بزنم.اما درد داشت...خیلی یم درد داشت...جون دادنشو داشتم می دیدم و زار می زدم...تیغو با فشار امیدش بیرون می کرد اما گیر کرده بود... کمک می خواست... آروم گرفتمش.تیغ تیزو کشیدم بیرون... هنوز صدای نفس رهاییشو یادمه.تو گوشم می پیچه و صحنه ی رهاییش جلوی چشمامه...جیغی زد از سر راحتی.انگار می خواست زخمشو التیام بده.و بال هاشو باز کرد و جیک جیک کنان پرواز کرد تا آسمون... روحمو دیدم که باهاش بلند شد و رفت تا وسطای آسمون! اما جسممو دید.اون پایین دیدشو و برگشت...اما سبکی اون لحظه واقعا غیر قابل وصفه برام!


نمی دونم چرا این خوابو دیدم دیشب! دو شبه دارم می بینم و نمی فهمم یعنی چی! دلم همین رهایی رو می خواد.همون رهایی  که دیدم اون گنجیشک زخمی به خاطرش چنان فریاد شوقی سرداد و هنوز صداش تو گوشم می پیچه...

و عجیب اینکه تموم سردردم خوب شده...خوابای دیگه ای هم دیدم که یه هاله ای ازش توی ذهنمه اما یادم نمیاد!


اتفاقات اخیرمو می ذارم به حساب همون تیغ... این چند روز مثل همون گنجیشک، جون می دادم اما یه چیزی ته دلم می گه تیغ روی بال های تو رو هم می کشن بیرون...


حسم نه آرامشه نه ناآرامی نه حتی انتظار! صبح تا حالا فقط گیجم! خوابای عجیبی بودن...خیلی عجیب!

مهرنازم خواب عجیبی دیده بود واسم...شاید اونو هم اینجا تعریف کردم

زیر کدامین آوار آرمیده ای آرامشم؟

زلزله ای عظیم بود و آوار عاطفه ای و سقوط هر آنچه احساس پاک به زلالیه دریا...

دخترکی نالان،با دردی عمیق از نالیدن روزهای خوش بی خبری...به یکباره پرده ای فرو افتاد از حقیقتی تلخ ! از تپانچه ی شهود..از لوای مردانگی... در پس روزهای گذشته،فریادی پیچید که من مَردَم! من نه آنم که تو پنداری! مرا مردانگی آموخته اند نامردان روزگار... 

و من سکوت می کنم در ورای هر آنچه که حالا با چشمان اشکبارم به تماشا نشسته ام...خود،هزاران تکه گشتن آیینه را دیده ام...من در رویایی ناتمام سال هاست خاک گشته ام...در میان شوره زاری می خزم که زمانی امواج موّاجش شُهره ی زمین و زمان بود...دریایی میان انبوهستان نور...پر از آتشی که داغیِ دانایی به یکباره هزاران قطره ی امیدش را به آسمان ها کشاند... و حالا شوره زاری و تا ابد لکه ای ننگین به نام عشقی نافرجام از جام مستانه ی خمره ی به سه ده رسیده! که به 40 گشتن همانا و کیمیا گشتن همان! که چله نشینی شراب، خود حلال روزهای مستی ست و ... و تو را نه در ورای این 3 تا که 4 شود و هنوز اندر خم همان کوچه ی نا آشنای پیدای ناپیدا آشنای غریبی می مانی و تا ابدالدّهر نامت را بر سر در خانه های دل، خط می زنند...

تو بگو چه دل ها را سوزانده ای و کدام عدالت،راست خوشنامی تو! تو بگو چه امیدها رهانده ای و کدام حقی تو را به اعلا که برساند! تو خود مریض روزهای زندگی بوده ای و نام بیمار بر سالمان نهاده ای... تو مریض روزهای بی عاطفگی گشته ای...و در پی پاسخی برای اولین سلام آشنایی ها... که یادش نه به خیر و نه به شر و بگذار که به نیستی بینجامد!

و حالا در پیچ و خم دانسته های لحظه به لحظه ی نفس هایم، شقیقه هایم را می فشارم تا مگر زهر فهم حقایق، ذره ذره، جانم را بستاند!

و نمی دانم کدام مردانگی راست اینچنین که آوایت هنوز در گوشم چون زنگاری زنگین می پیچد که مرا نه دیگر مردانِ عالمِ زندگانی ات که جوانمردی مغرور نامم نهاده اند!!!

جنگیست میان موهایم.. در پیکار درد و آویزان گشتن طُــرّه های تابـــدار شب، داور شقیقه بر محکومیت تــو تا آخر دنیا حکم می کند و من غرق فکرم که چه خوب حکمیست اما تو را چه زیان دارد آخر؟!


بگذریم...

دلی این روزها غرق دردی گشته بی مانند و بی شبه به تمام دردهای زندگانی اش! انگار امتحانی ست عظیم بر شانه های ظریف دخترکی که هنوز دو 2 کنار هم را نزیسته اما عجوزه ای را ماند در ورای 2 های متوالی روزگاران نفس!


بگذر!

بگذر تا من نیز بگذرم از تمام روزهای آشنایی که حق نه جدال است و نه مسالمتی که محال!

به تناقض دو کلام مانده در گلویم سال هاست رگبار و آرامش در جانشان به پیکارند و کاش و کاش و کاش که آرامشی می ماند و پیروز میدان می گشت و کاش که نم نم بارانی جای تمام رگبارهای ویرانگر هستی را به یکباره می گرفت که کدام شانه توان ضربه دارد دیگر؟؟!

و یادت کاش مانده باشد به کمک، دست ِدوستی فشردی و شانه به شانه تا بدین جا! آری تا همین لحظه ها غرق آسمانی گشتی و تاب موهایی و برق چشمانی و سوز زمستانی و ... 


دنیای سیاه این روزها کاش که سپید گردد...


کاش طفل قلب من زیر آوار عاطفه ها در زلزله ای سترگ، روزهای روز، جان داشته باشد و صدایش از زیر تکه دیواری یا تنه ی بیدی و یا چادر گلــدار و سجاده ی معطّــری بیرون آید و بدانم که هنوز که هنوز که هنوز، طفلک بیچاره ام زنده است...

بی دلی را نشاید که پریشان نویسی آورد و بی تابی های این روزهای من که قلبم در زلزله ای عظیم، محتاج یاری گشته است....

کاش که پیدایش کنند

کاش که پیدایش کنم

کاش که پیدایش کند...


قـلــب من صــــدایم را می شنـــــوی؟؟


http://synchcorp.com/alex/graphics/heart.jpg

رگبار1: دلم نمی خواد از غم بنویسم... دلم نمی خواد بغضمو اینجا بیارم.ولی خب خیلی بهم فشار اومده که اینجا و اینطور نوشتم... وبلاگ واسه این وقتاس دیگه.مگه نه؟!