آرامش ِ پنهان

آرامش ِ پنهان

ღ إِنَّ اللّهَ عَلِیمٌ بِذَاتِ الصُّدُورِ ღ
آرامش ِ پنهان

آرامش ِ پنهان

ღ إِنَّ اللّهَ عَلِیمٌ بِذَاتِ الصُّدُورِ ღ

دعوت شده ام امشب...

همان پنجره ی همیشگی

همان پنجره ی تنهایی های معروف

و صدای اذان

و غروبی سنگین!

صداهایی مبهم از مسجدی دور! دور تر از چند کوچه و ده ها خانه ای که روی هم تا آسمان چیده می شوند این روزها؛ صدایی شبیه "خدا را شکر محرمتو دیدم دوباره آقا جون..."

دلم ایستاده کنار نرده های سیاه! کمی پایین تر از کوچک ترین سرو همیشه سبز باغچه مان اما بلند تر از تمام داوودی های سپید و زرد و گلبهی و صورتی و سرخ بازیگوش...

غم غریبی بر نفسم می ریزد، گیر می کند درست در ابتدای یک بازی عجیب و بغض می شود! بغضی از تمام فاصله هایی که نه راه ِگریزی ست و نه پای رفتنی و نه زبان ِشکایتی و نه دل ِآرامی...

چه باک اما! که کارگردان این روزهایم خداست و خود، لحظه هایم را هر کدام به نقشی و طرحی و ماجرایی عجیب و غریب کنار هم می چیند و من مات اویم که همه خداست و همه عدالت است و همه قدرت است و همه آگاه از راز دل های در سکوت خزیده...

چهار سالی می شود که محرم برایم فقط تاسوعا و عاشورا و خیمه ی حسین و خانه ی مادربزرگم و دسته دسته سینه زنی و زنجیر زنی و شبیه خوانی نیست! و حالا این دومین سال است که از اول محرم بر دلم سربند یاحسین می بندم و جامه ای سیاه بر پیکر خانه ام می کشم و داغ دار دلی می شوم که با او سال های سال غریبه بود...


غروب امشب نه طلایی ست و نه زرد و نه حتی کمی سرخ! آبی ست با هاله ای خاکستری و غمگین؛ انگار که لایه ای غبار بر تمام آسمان پاشیده باشی!

و من و خدا و دعایی که از ته دل ِبه ظاهر آرامم برمی خیزد که خداوندا محرم امسالم نذر او که شبی از همین شب ها تمام ِ بودنش را بر من و دلم گستراندی و شد معجزه ترین معجزه ی پاییز سراسر اعجازم...ناگهان چشمانم لا به لای لایه های آبی و خاکستری غروب، هلالی را می بیند سپید!!! عجیب سپید و زیبا میان غبار غمگین آسمان طنازی می کند و می شود مُهر تاییدی بر نذر محرم امسالم و نشانه ای از رضایت تو معبودم و دعوتی که آغاز معرفتی عجیب و گنگ و مبهم است برای من و دلی که خود در حیرانی مطلقی نفس می کشد این روزها...

شب اول محرم چه ناخواسته دعوت شده ام به بزم غروب و هلال ماه و باران چشمانی که از همین حالا یکریز می بارند و مات و مبهوت ِهلال ِماه ِاولین شب ِعطش اند...


ماه ، مرا می نگرد و من ماه را

ماه ، ماه ِمرا می نگرد و ماه ِ من ماه را

و کاش

روزی برسد

        که ماه ِ من ، مرا بنگرد و من ، ماهم را


http://www.afkarnews.ir/images/docs/000135/n00135747-b.jpg


رگبار1: من با تو و خدا و باران و هلال امشب ماه حرف های ناگفته دارم...


رگبار2: برای هم دعا کنیم... برای ظهور ماه ِدل های خزیده در انتظار...



معرفت محرم

محرّم

این روزا همش تو محرم پارسالم... تک تک عطش های پارسال رو هزار بار خوندم و باز هم دلم می خواد که بنویسه...

پارسال شور عجیبی داشتم! از محرم خودش رو نمی خواستم! اصلا نمی دونستم باید معرفت محرم رو خواست نه فقط سیاه پوشیدن و گفتن از ده روز اولش. نذر پارسالم رو بی نهایت دوست داشتم. یکی دیگه از همون نذر های نتی که فکر می کنم خودم اولین ابداع گرش باشم

دوستان قدیمی تر یادشونه، نذری بود برای بازگشت کودکان بازیگوش نور به سیاهی ظلمتی که هنوز هم بی وقفه ادامه داره اما باز هم دلم می خواد که بنویسه. با نذر دیگه ای شروع کنه و محرم و معرفتش رو از خودش بخواد.وقتی از خودش بی حاجت، خودش رو بخوای شاید تموم خواسته هایی که حتی سال هاست پشت در خونه ی خدا موندن هم اجازه ورود و اجابت پیدا کنن.

محرم داره میاد و من روزهاست که منتظرشم!

امسال ِمن چقدر با پارسال فرق داره. خودم، اخلاق و رفتارم، آدم های زندگی م، حتی سبک نوشتنم، مخاطبینش حتی! چه دنیای واقعیم چه اینجا همه چی اونقدر فرق کرده که وقتی می رم و "باد می رقصد" پارسالمو می خونم می گم خدای من! چقدر بزرگ تر شدم...

آرامش امسالم عمیق تره. اون حس تلاطم و سردرگمی از سفر جنوب به بعد کوچ کرده و رفته به ییلاق یا شایدم قشلاق! نمی دونم اما مهم اینه که رفته


امسال زهرا بهم گفت معرفت محرم رو از خود شهدا بخواه! و من از روز عرفه تا حالا بی صبرانه منتظر محرمم و باز هم گیج و مات و مبهوت به سراغش می رم به امید اینکه همون افلاکیان خاک نشینی که به اجازه ی خدا کمکم کردن و معجزه ای بزرگ تر از  وسعت تمام دریاها رو به زندگی الان من پاشیدن، معرفت این ماه رو هم به هممون هدیه بدن.


این طور نوشتن ها از من بعیده! ولی بذارین به حساب اینکه همه چی واسم تغییر کرده

انگار همگی دور هم نشستیمو من چشمامو بستم و غرق آرامش عمیق این روزهای زندگیم دارم خیلی ساده حرف می زنم و دلم می خواد مثل پارسال همراهیم کنین و باز هم ده روز اول محرم رو بنویسم.


محرم پارسالم: باد می رقصد

محرم دو سال پیشم: دوباره عشق و شور و شیدایی

غصه و پسته

نشسته بود یه گوشه، غصه می خورد، صدای باز کردن پاکت غصه شو شنیده بودم!

خاطره ها رو دونه دونه برمی داشت می نداخت تو انگشتاش و بعد گاز می زد

خنده ها رو قورت می داد و گریه ها رو بالامیورد

من خودم دیدم تنهایی نشسته بود!

رفتم کنارش! آخه هر چی نباشه ما دوستیم دیگه! دوستم می گن وقتی خوبه که غصه هاتم بخوره نه فقط پسته هاتو!

غصه هاش همه شکلی بود! یکی حلقه ای بود، اون یکی سه گوش، یکیش چارگوش بود

اشکاشم که گوله گوله میومد

گفتم بش هندسه!

اسمت میشه هندسه:دی

گفت چرا؟

گفتم آخه همه خط های شکسته رو داری:دی

دست کرد تو دلش دو تا اشک بزرگ کج و معوج آورد بیرون! گفتم اینا چی ین؟ گفت اینم دلمه! دلمم شکسته:(

دارم غصه هامو می خورم خوب بشه

پاکت غصه هاشو ازش گرفتم. گفتم هندسه ی خوشگلم،تو باید الان هوا بخوری، بارون بخوری، آدامس بخوری، شوکول بخوری، پسته بخوری نه غصه های دو گوش سه گوش چارگوش و حلقه ای رو!

دستاشو گرفتم بلندش کردم. گفتم حاضری هوا بخوریم؟ گفت پس غصه هام چی می شن؟ راست می گفت! نمی شد که بندازیشون دور...حتی تیکه های دلشم بم چپ چپ نگا می کردن!

نشوندمش کنارم. گفتم به شرط اینکه بازی کنیم! اول حلقه ها رو بنداز تو انگشتای من! می نداخت تو انگشتام، منم اجی مجی می کردم غصه هاشو قورت می دادم که خودش نخوره:دی

غصه های گوشه دارش ولی بد بود. گوشه ها می رفت تو گلوم، تو دلم، تو نفسم، تو سرم، تو دستام، ولی مهم نبود! مهم این بود که اون نخوره!

آخرین غصه شم جا دادم تو دلم!پاکتو برعکس کرد دیگه هیچ چی نبود! غصه هاش تموم شده بود. دستاشو گرفتم گفتم حالا پاشو بریم هوا بخوریم:دی

حالا دیگه بی غصه بود، یه شوکول دادم بهش با یه آدامس. گفتم آدامستو جویدی بعد قورتش بده تا دلت بچسبه به هم:دی

دستاشو باز کرده بود، هوا می خورد، اکسیژن خالص! بردمش پیش گنجیشکا، آواز می خوند! زیر سایه ی درختای بید، با باد می رقصید! تا فواره های پر سر و صدا، تا آسمون پرواز می کرد! بردمش زیر بارونو خیس شد، می خندید، نفس می کشید، شاد بود، شعر می خوند، حتی به کسی نگیا ولی می درخشید! همه اونو می شناختن! می گفتن خیلی وقتا پیش وقتی بچه بود دوستمون بوده!

هندسه قشنگ شده بود، خیلی قشنگ

مثل خورشید می درخشید

مثل ماه زیبا بود

مثل بارون زلال

مثل دریا وسیع

مثل پرنده ها رها

مثل بلبلا نغمه خون شده بود

و دیگه خبر از غصه های هندسه ای نبود!


چشمامو بسته بودم که دیدم بوی پسته میاد

نشسته بود با دلش داشت پسته می خورد!!



http://www.defendingfoodsafety.com/uploads/image/Pistachio.jpg


شعله ی شیدایی ِ چشمانت

تو آرام آرام آمدی

نشستی لب حوض دوستی

دست زدی بر آب های یخ بسته ی دلم

و گفتی لرزیدم!

تو گفتی که دلت نباید بمیرد!

   گفتی من می دانم دلت را کجا جاگذاشته ای

   گفتی بگذر از عشق، بگذر از او، بگذر از خاطره ها

   گفتی وقت زندگی ست! زندگی کن

   گفتی من با تو ام، همین جا کنار لحظه هایت...

   گفتی آرام باش و بخند

   گفتی دوستت دارم

   گفتی دوستت دارم

   گفتی دوستت دارم

و من شاعر تمام روزهای سکوت شدم

و من دخترک سرگردان کوچه پس کوچه های خاطره های دور و دراز شدم

و من پرستوی پیدا شده در پس آوارگی دل های بی لانه شدم

و من گشتم ُ گشتم ُ گشتم تا در خاطره اولین روز دیدار تو، غرق ِ باران شدم...

رسیدم به وسعت بیکران دلدادگی

و به عظمت عشق در پستوی نگاه های با احتیاط!

و نمی دانستی که سال هاست دلم در تمنای داشتن تو چه صبورانه در سکوتی سرد می تپد...

یافتم من آن صاحب یاکریم ِقاصد ِباران را ! که هر روز و هر لحظه بر لب پنجره ام می نشست و مرا از پشت شیشه می نگریست...

و کاشف نور شب های بی ستاره شدم! انعکاس صدای بی صداییه احساس تو بود بر پهنه ی بی کران سیاهی های روزگار و تا عمق چشمان من خانه ای بنا می نمود و قصری و دنیایی...


و چقدر بی صدا اشک می شدی در چشمان من

خنده می شدی بر لبان من

و عشق می شدی بر قلبی که داشت از این همه سکوت جان می داد...


یادت هست صدایت را، که در امواج آن شب ِ دریا گم شد و من دل و دیده به دریا زدم تا تو آرام باشی و بخندی و زندگی کنی و هیچ گاه نفهمی که چرا دلت به دلم نزدیک ترین دور دنیاست...

و گذشته بودم من آن روز از تو! که پرده از راز دلت برداشتی و دیدم عشق زیبانگاری در جان تو طنّازی می کند...

و گذشت و گذشت و گذشت تا بودنت در جانم چکید

قطره قطره می چکید و چشمانم کور و دلم مشتاق

و همه از دعای نیمه شب های بیداری مان بود

و روزی که نُت آوای مهربانت دقیقه ها زیر گیسوان مجنون بیدی سبز بر دلم آهنگ محبت نواخت و من رقصیدم و رقصیدم و رقصیدم و تمام شب های تنهایی را در ترمه ی خوش نقش و نگاری پیچیدم و تو را به تمام خلوتم پاشیدم! و شب هایم مهتابی شد

من با تو و باران و خدا خاطره های ناگفته دارم...

من به اندازه ی تمام دوستت دارم های نگفته ی پشت نقطه چین های پر رمز و راز نامت، به تو مدیونم!

و به اندازه ی تمام روزهایی که در نگاه تو، سرد بودم و ساکت و تلخ

من اما در شعله ی شیداییِ حضور تو نفس می کشیدم

با شباهنگ نگاه آرامت شعرها می سرودم

و شیرینی لحظه های با تو بودن را با تمام وجودم مزمزه می کردم

باش

و بگذار بمانم...

تا در آغوش نگاه تو جانی دوباره یابم 

و در ستودنی ترین حس هبوط کرده بر دلم، دست در دست هم، به عمق رضای پروردگار بی منتهایمان دست یابیم


http://s1.picofile.com/file/7552657090/0018.gif


رگبار1: لطفا به دنبال مخاطبش نگردین! ممکنه گاهی flashback بزنم به روزای گذشته م. مهم اینه که خودم می دونم مخاطبش الان کجاست و کیه.


رگبار2: ممنونم که صندوق من پُر نامه نمی شه و می تونم با خیال راحت اینجا بنویسم

سپیده دم مِـهر

کسی، روزی، در آخرین حرف هایش گفت:


«آخر همه ی معجزه ها خوب تموم میشه»


           و تمام شد          

خوب تمام شد!


http://s1.picofile.com/file/7552029137/S.jpg




ادامه مطلب ...