آرامش ِ پنهان

آرامش ِ پنهان

ღ إِنَّ اللّهَ عَلِیمٌ بِذَاتِ الصُّدُورِ ღ
آرامش ِ پنهان

آرامش ِ پنهان

ღ إِنَّ اللّهَ عَلِیمٌ بِذَاتِ الصُّدُورِ ღ

مسافر دیار نورم و خورشید...

یکی از ساده ترین دقیقه های زندگی دارد سپری می شود و تو مثل هر روز از خواب بیدار می شوی. به خدا و آسمانش صبح بخیر می گویی.و تمام کارهای تکراری هر روز و رفتن به دانشگاه. تصادف شده! به کلاست نمی رسی و تصمیم می گیری بالاخره بروی از خانم علوی نوبت بگیری و تمام کنی این سردرگمی های پی در پی خلوت خودت را... تابلو اعلانات کنار ساختمان امور فرهنگی همیشه پر از تازه ترین خبرها و اطلاعیه هاست و هروقت از کنارش می گذری تمام اطلاعیه ها را با دقت می خوانی! دو پوتین خاک خورده را می بینی و سفری دو روزه به جبهه های جنوب و خواندن دعای عرفه در میان افلاکیان خاک نشین! آهی می کشی و عبور می کنی و می روی طبقه ی سوم...

- امروز و فردا تمام وقتاشون پره دخترم. برای شنبه اونم یه جای خالی هست.بنویسم؟

-... نه خانم! منو رزرو امروز و فردا کنین. فوری. خیلی فوری!

از چشمان تو چه می خواند و بی چون و چرا قبول می کند را نمی دانم اما یک *فوری* کنار رزرو نامم می نویسد و درمانده تر از همیشه باز تنهایی به روزمرگی ها می شتابی... دوباره همان پوتین های خاک خورده و عرفه و آهی از ته دل که کاش کسی مرا دوباره می برد به آن کربلای جبهه ها...

بی هدف زیر آسمان ابری خدا راه می روی...

- هنوزم جا هست برای ثبت نام عزیزم.

- جدی؟! پس بنویسین: فریناز م...

- نام پدر؟

- م...  (راستی باید اجازه بگیری!!!) یه لحظه خانم! برمی گردم. یادم رفته اجازه بگیرم!

و شبیه شش سال پیش! اجازه ات را می گیری! اجازه ی جمکران که همین نزدیک است را نمی دهند و حالا تو داری می روی جنوب! جبهه های جنوب! آن هم حالا که آن اتوبوس چپ شده اخبار داغ رسانه هاست و تو حتی 1% هم تصور نمی کردی اجازه بدهند!!!

به تمام دوستانت که احتمال می دهی بیایند پیام می دهی و همه می ترسند! آن اتوبوس چپ شده ی راهیان نور چه ترس عجیبی در دل تمام پدر و مادرها ایجاد کرده و همه می ترسند و من این بار تنهای تنها به سفر دل می روم...

- خانم بنویسین. نام پدر م... مقصد کجاست راستی؟

- شرهانی

- ....!!!

شرهانی

شرهانی

شرهانی

می دم زیر باران و خیس خیس می شوم و تمام راه را زیرلب زمزمه می کنم شرهانی شرهانی شرهانی...

شرهانی و عهد من زیر نور ماه...

شرهانی و تپه هایی که در یک قدمی مین و شهدا بودی و زیر پایت زمینی بود فراخ و کسی می گفت تمام این زمین پر از شهید است و مین!!!

شرهانی و غروب غریبش

شرهانی و سبزترین پلاک ها و استخوان ها...

شرهانی و آن استخوان هایی که سه روز قبل از ورود ما پیدا شده بود... آن جمجمه ی سالم و ...

خدای من!

شرهانی و من!!!

من و جنوب؟!!!

شش سال پیش سوم دبیرستان بودم که با کاروان راهیان نور من و تمام دوستانم به جبهه های جنوب رفتیم... تا آخرین لحظه ها هم اجازه صادر نمی شد و در آخر دوستم فائزه گفت از خود شهدا بخواه که بیایی... و من در کمال ناامیدی از خودشان خواستم و درست در آخرین لحظه ها بود که رفتنی شدم...و من با معجزه وارد دوکوهه شدم و فکّه و شلمچه و شرهانی و جزیره ی مجنون و اروندرود و آنجا نماز عشق خواندیم...دوستانم می گفتند تو دعوت شده ی ویژه ای و راست می گفتند...  در تمام عمرم من به قدر همان پنج روز دوری از این زندگی ماشینی، زندگی کردم. سفری بود پر از معجزه و لحظه به لحظه ی آن پُر بود از خاطره و دوستی هایی که هنوز هم پابرجاست، هر چند هیچ کدام در یک دانشگاه قبول نشدیم!

سفری که اگر بخواهم شرح دهم رازهایم برملا می شود و همان بهتر که در لفافه بماند میان من و خدایم... و آن جا و کنار اروند رود و آن نخل های سربرآورده و نمازی که لابه لای نخل ها خواندیم و خواهش نگاهی که مرا... بگذریم... فقط من از زمین به آسمان رسیدم و خدا را دیدم...

و دیشب فاطمه خوب گفت...*این سفر پایان امتحان سخت توست*

پایان امتحان سخت من... انسجام تمام پازل های سرگردان زندگی این چند ساله ام بود انگار! و من در معجزه های خدا مبهوتم و حیران که چه ماهرانه لحظه هایم را کنار هم می چیند با تمام سختی ها و خوشی ها و عاشقی ها و فارقی ها و دل بستن و دل کندن و همه و همه...

پایان امتحان سخت من... به دیار یار بشتابی تا هر آنچه مانده از یار را بگذاری در او و هوای او و بازگردی به یاری دیگر که همیشه بوده و هست و هیچ گاه تنهایت نمی گذارد و تو را نمی شکند و به فنا نمی کشاند... 

آخرین کارزار من و دل است و عقل در سرزمینی که مرا احاطه می کند به نفس های او و بر این باورم که خدا هست هنوز و همیشه، و خود که مرا تا به اینجا رسانده و راهنمایم بوده، تاب و توانش را هم بر من عطا می کند و تمام می شود این امتحان و برگه ام را بالا می گیرم و نمره ام عالی می شود...

و چقدر بازی های خدا الکی نیست! باید در ترافیک یک تصادف بی تلفات می ماندم و باید به کلاسم نمی رسیدم و باید بعد از دو ماه تاخیر به دلم می افتاد که به سراغ خانم علوی بروم و باید آن اطلاعیه را می دیدم و باید نوبت ها همه پر بود و باید در همان حالت اضطرار و درماندگی از پدرم اجازه می گرفتم و باید اجازه می داد و باید مقصد شرهانی می شد و باید دیشب فاطمه آن حرف را می زد و باید رادیو هفت را درست از وسط برنامه روشن می کردم و باید مجری اش می گفت امشب موضوع ما معجزه است و باید حالم آن می شد که فقط فاطمه دید و فهمید و حس کرد و چقدر این بازی ها الکی نیست...

و خوش به حال من که کارگردانم خداست و زندگی ام تا به حالا سراسر معجزه ست و فرازترین فرازها و فرودترین فرودها...

خدایا به پاس همیشه بودنت هزاران هزار بار شُکر 



رگبار یک: عــرفه روز شناخت است و چندسالی بود در کنار تلویزیون می خواندمش، تنهای تنها... و حالا باورم نمی شود شرهانی میعادگاه شناخت امسال من است...


رگبار دو: ببخشیم تمام بی عدالتی ها و شکستن ها را... ببخشیم تا بخشیده شویم...

حلالم کنید

رگبار سه: به یاد همه ی دوستان خوبم هستم. شاد و آروم باشید در پناه حق

التماس دعا


رگبار چهار: عاشق آهنگمم...


رگبار پنج:  بخوانید عرفه را اینجا: به خدا قسم که با تو ، به خدا رسیده ام من...

ای که مرا خوانده ای...راه نشانم بده

مثل یه معجزه س اگه بشه! 

یه دیدار آسمونی بعد از ۶ سال!    

باورم نمی شه    

 

خوابم یا بیدار؟؟؟ 

 

خدایا یعنی می شه؟؟؟