آرامش ِ پنهان

آرامش ِ پنهان

ღ إِنَّ اللّهَ عَلِیمٌ بِذَاتِ الصُّدُورِ ღ
آرامش ِ پنهان

آرامش ِ پنهان

ღ إِنَّ اللّهَ عَلِیمٌ بِذَاتِ الصُّدُورِ ღ

تکه ای از بهشت

به سراغشان اگر می روی باید تمام غصه هایت را جا گذاشته باشی! دستانشان لا به لای اندام ایستاده ات به دنبال دستان آشنایی می گردد تا تمام تنهایی شان را به بند بند انگشتان تو بسپارند...

و نگاهشان سرگشته ی محبت نگاه توست تا نوازش دهد چار راه چین و چروک صورت های تکیده شان را...

و به عرش اعلا می رسند اگر بوسه زنی بر سر و صورت یخ زده شان، در حیرتی محض فرو می روند و چون کودکی بی قرار در بودن مهربان تو گم می شوند و می خندند...می خندند و طنین زیبای نگاهشان تو را تا بهشت می رساند.

تو فقط کافیست به سرای بودنشان پای بگذاری و بروی به تمام اتاق ها و سلام کنی، سلامی از سر مهر و محبت و عشق، و آنگاه ببین که چگونه برایت ناز می کنند و عشوه می ریزند و گاهی حتی می خوانند و می رقصند، انگار شکلات بزرگی را به کودکی داده باشی از خنده غش می کنند و دلشان ذوق می کند و حالشان خوب خوب می شود این بزرگ زنان کوچک شده

ناز تک به تکشان را می خری، می نشینی کنارشان و به دردهای برآماسیده ی دلشان از فراغ گوش می دهی...فراغ دردی ست که گاه کور می کند و گاه کر و گاه از پا می اندازد و گاه در غربتی غریبه تو را فرو می برد و تو در انزوای بی کسی ها فرو می روی و دیگه لبخند برایت ناآشناترین پدیده ی هستی می شود....

گوشه ای می نشینی و محو تک تکشان می شوی و فکر می کنی زمانی هر کدام به سن تو بوده اند و خانه ای داشته اند و بچه هایی. نگاه هر کدامشان زمانی منبع عشق بوده و دستان پینه بسته شان سرشار از آرامشی وصف ناپذیر... پس چرا حالا تنهاترین آدم های روی زمینند؟ آن هم حالا که نیاز دارند زیر درختانی که خود کاشته اند و باغبانشان بوده اند دمی بیاسایند و زیر سایه ی دل انگیزشان میوه های حیات را گاز بزنند...!!

به جایی نمی رسم! 

پیرمردی گوشه ای نشسته و با ذوق مرا صدا می کند. مثال چوب خشک درخت های انگور می ماند. در هم تکیده و جمع شده اما هنوز امید داشت که کسی می آید و او را می برد دوباره به همان اتاق کاه گلی قدیمی اش... مهربانی و عشق پدرانه در دستانش انباشته شده بود و انگار کسی را می خواست تا تمام دوستت دارم های نگفته اش را و تمام محبت خالصانه ی پدری اش را رایگان نثار او کند و در قبالش فقط نگاهی گرم بگیرد و وجود کسی که برایش فرزند باشد و تکیه گاه و مامن...


اینجا که می آیی همه را جا بگذار و فقط دستانی بیاور گرم و نگاهی سراسر عشق و بوسه هایی پر از محبت و مهربانی

اینجا که می آیی گوشی بیاور شنوا و چشمانی بینا تا همراه و همدم و همنفس لحظه های تنهایی و بی کسی شان باشد، و به قدر همین دقیقه ها نیز بخندند و شاد شوند و بهشت زیباتر شود

اینجا که می آیی وضو بگیر، تکه ای از بهشت روی زمین جا مانده است...


http://img4up.com/up2/39058415245596159168.jpg

ادامه مطلب ...

ارغوانی ترین فرشته ی زیبای زندگی

می خواهم برایت از بودن ها بگویم

از این روزهای پُر خاطره

پُر از خاطره های خوش رنگ ارغوانی کلامت، نگاهت، صدایت، آغوشت و ضرباهنگ زیبای نفس هایت

می خواهم از بودن هایمان برایت بگویم

پس بخوان ارغوانی ترین فرشته ی زیبای زندگی ام


باران نبودی، اما نَم نَمَک باریدی بر دانه ای گم گشته در برهوت بی مِهری زمین، دانه ای که دل بود و دلی که دریایی احساسش شُهره ی شَهر.

خورشید نبودی، اما تابیدی لحظه به لحظه بر جای جای بال های یخ زده ی کبوتری افتاده بر زمین، کبوتری که عاشق پرواز بود؛ و آرامش حضورت و دستان معجزه گرت التیام شیرین پَر به پَر بال های سپیدش بود.

طنین آرام صدایت سمفونی رویش دوباره ی من شد از سرزمین بی عاطفگی آدم های سرد این روزها و چقدر خوشبختم من که در دستان تو می رویم و می بالم و نفس می کشم و زندگی می کنم. چقدر خوشبختم من که در آغوش تو روزهاست گم گشته ام، رفته ام تا کوچه پس کوچه های دلت، زیر درخت اناری سرخ نشسته ام و دانه به دانه ی دل انگیز نگاهت را بر کاسه ی رویا می ریزم و با نور و نوازش و ناز چشمانت حرف هایی نگفته دارم.

و چه خوب که تو خبر داری از ارغوانی ترین احساس رخنه کرده تا عمق وجودم

به قدر بی قدری وجود دریانشانت

به اندازه ی بی اندازگی دوستت دارم های زلالت

و بی تاییه تمام ثانیه هایی که تجلی لبخند معبودی بر تقدیر پیچ در پیچم

تو مثل نوری

مثل انوار سر به هوای خورشیدی که با سماجت شیرینی از لا به لای درختان پُر از شاخ و برگ جنگل های سرسبز ِهستی، بر دستان سرد و بی روحم می رسند و به یکباره تمام جانم گرم می شود! انگار کسی آمده تا نزدیکی من به من و مرا در خود حل می کند؛ مرا آنقدر می تکاند و می چرخاند و می فشارد و می بوسد تا آب شوم در گرمای دلنشین احساس آلاله نشانش و تمام شود هر آنچه من و من بودن هاست و همه لبخند آرام تو باشد و آرامش نگاه تو و چشمانی که به زیباترین آهنگ هستی می تپد و قلبت که سراسر خداست و خدایی که تو را به من هدیه داد در سردترین لحظه های زندگی

تو نه برای این روزها که سال هاست در وجودم آرمیده ای

و من به بهار ِبوییدن تو رسیده ام

به شکفتن احساس تو که به تمام شکوفه های صورتی شاخه های سیب می خندد

و با اشتیاق پرستوهای سپید و مشتاق به آشیانه ی دلم می شتابد و کاش گم شود در پستوی عشقی که بازی ماه و مهتاب است با امواج موّاج دریا و شب و دلتنگی


به کجای حرف هایم رسیده ام را نمی دانم

و از کجا به کجایش را!

تو خود بخوان هر آنچه نگفته ام

هر آنچه نتوانسته ام که بگویم

و هر آنچه را گذاشته ام برای خاطره های شیرین فردای با هم بودنمان


این روزها و شب های با تو بودن و در آغوش تو آرمیدن کاش می دانستی که برایم مثال زندگی در بهشت برین است و تو تنها فرشته ی زیبای رویاهای آبی و ارغوانی زندگی


دوستت دارم

دوستت دارم

دوستت دارم


http://s1.picofile.com/file/7549835913/eybgegx1gwauzikzjs65.jpg



ادامه مطلب ...

بودنت حس دوباره ی زندگی ست

به یکباره در دلم هبوط می کنی

مثل باران بر قاچ دل کویر


و ناگهان بر جانم جاری می شوی

مثل امید در رگ حیات زندگی


تو در یک لحظه بر لبانم هویدا می شوی

مثل رویش گل های سرخ انارهای پاییزی


تو در من طنین ترنمی بارانی می شوی

مثل خوش الحان ترین پرنده ی شب های عاشقی 


تو تمام نیاز ِنازدانه های شهر رویا می شوی

مثل کرشمه های ارغوانی اقاقیای سر دیوار


تو کمال ناز ِنیاز پروانگان گرد شمع می شوی

مثل روشنای حیرت آور شب های مهتابی


تو لطافت بی انتهای گلبرگ های دشت شقایق می شوی

مثل عاشقانه ترین نوازش آرام دست ها بر سر لیلی


تو نم نم باران چشمان من می شوی

مثل آبی ترین آرامش حلول کرده بر لحظه های بندگی


تو چشمه ی جوشان احساس به خواب رفته ام می شوی

مثل بهار شدن زمین و زمان در لحظه ی یا مقلب القلوب و الابصار


تو در من هبوط می کنی

و به رنگ و بوی تمام احساسات خوب و زیبا می شوی

و من تو را

نه مثل هیچ کس

که مثل خودم

و به شیوه ی طنّازی ریحان های سبز حیات


   دوست دارم

   دوست دارم

   دوست دارم


http://s3.picofile.com/file/7543249351/8602665_65946378.jpg


مخاطبی به رنگ ارغوانی

رازی میان من و خدا


ادامه مطلب ...

دوستت دارم معبودم

*روزهای بی خاطره* کمی قبل تر از این روزها بود. کمی قبل تر از آن باران های چند روزه و باران روز دعایمان و این روزهای پُر خاطره! *روزهای بی ستاره* نیز...

از شب سیاه آن روزها و یلدایی که به سپیده نمی رسید، رسیده ام به سپیده دم نور... به روزهایی که زیباست و زندگی در رگ های بی قرارش جاری

کمی بعدتر از آن بی ستارگی ها بود که زمین، مرواریدباران ِمحبت خدا شد و من با همان تسبیح سبز، مزیّن شدم به زینت الماس نشان خدا و نمی دانم خواب بود یا بیداری و یا حتی عالم رویا! اما رفتم به سفری سراسر اعجاز و بازگشتم، و راستش را بخواهی اگر عکس هایم نبود، از صبح چهارشنبه، یک راست می رسیدم به جمعه شب و انگار که میان این دو زمان، لحظه های زندگی بر روی زمین نبوده و همه رویا بود و تمام مدتش بر بال فرشتگانی آرمیده بودم که مرا به میهمانی لاله های سرخ ایمان برده بودند و هنوز هم چادرم بوی خوش آن لحظه های رویایی را می دهد...

و کمی بعدتر از آن پشت سر هم روزهای سراسر اتفاقات خوب داشتم! اتفاقات یهویی! مثل صبح های آفتابی در دعای باران و ظهر هایی که به یکباره مانند روز تولدم ابرها چادر سپید و خاکستریشان را بر سر آسمان می کشیدند و رگباری زیبا مرا با تمام داووودی های رنگارنگ باغچه مان به خدا می رساند....

و یا شب عروسی فائزه و تجدید دیدار آلاله های خوش نقش دوستی های قدیمی... تجربه ی تنهایی به عروسی دوستی رفتن که سال هاست نامش و نگاهش و صدایش برایت طنین آشنایی دارد و حالا تو با تمام وجود برای خوشبختی او دعا می کنی که فقط دل تو می دانست رازهای دل درد دار او را و خدا چقدر گاهی زیبا بنده اش را در آغوش مهربانی خود می فشارد و آرامش بخش لحظه های پر دردش می شود و سپاس پروردگارم... برای تمام بودن هایت شُکر و سپاس

و یا دوباره شتافتن به دنیای رنگ ها و قلم موها و غرق شدن در حس خلق اثری دیگر و زندگی را بر روی بومی سپید حک کردن... پس از دوازده سال و دو ماه دوباره قلم موی دیگری بر دست گرفتم و دارم لحظه های زیبایی را بر روی بومی دیگر می نگارم به رنگ و روغن، و پس از دو سال و نه ماه دوباره رفتم به سراغ یکی از علایق همیشگی یم، نقاشی ، و چقدر دوست دارم ثانیه های زندگی یم را که آنجا می گذرد و باز هم هزاران بار شُکر و سپاس پروردگارم برای این فرصت دوباره و بازی و زندگی در کنار رنگ های بازیگوش

و یا لحظه هایی که درهای بسته ی گذشته برایت گشوده می شود و کوچک ترین کارهایت هم به لطف و رحمت او که توانای مطلق است به بهترین نحو انجام می شود و حالا و این روزها فقط مانده تا هدف اصلی زندگی یم را مشخص کنم و میان این همه راهی که می شود رفت، یکی را برگزینم و به قول خانم علوی اول از همه باید ارزش های اصیلم را مشخص کنم تا تمام تصمیماتم در جهت رسیدن به آن ها باشد، و در این دنیای رنگارنگ چقدر انتخاب دشوار است...


بار الها

معبودا

خداوندا

پروردگارا

همیشه اول کارهایم با نام و یاد تو بوده

و تا به آخر، همیشه و هر لحظه با من بوده ای و مرا تنها نگذاشته ای

خودت راهنمایم باش

و مرا در راهی قرار ده تا به هدف اصیل زندگی، ورای این همه زرق و برق ظاهری، نزدیک تر گردم و انرژی و توان جوانی ام به بهترین راه صرف شود.


بار الها...

اِهدِنا الصّراط المُستقیم....


http://s1.picofile.com/file/7110598060/nature_02.jpg

رگبار1: آهنگ وبم:


نیمی زمینی ام

نیم آسمانی ام

محتاج پَر زدن

مجنون آنی ام


آفتابی رفتم و بارانی بازگشتم...

هواللطیف...


هنوز هم باورم نمی شود که کجا رفته ام و بازگشته ام!

من کجا و قدم برداشتن بر خاک پاک طلاییه کجا!

من کجا و غروب غریب شلمچه کجا!

من کجا و جنوب خاطره های ارغوانی کجا...

هنوز هم باورم نمی شود.تمام لحظه های سفرم سراسر بُهت بود و حیرانی و شیدایی... من بودم و خدایم و تمام رازهای سر به مُهر دلم... من بودم و حال غریبم و رقص نور میان شیار ابرها و جاده و لحظه به لحظه دور شدن از شهر و تمام آدم هایش... انگار که تنها عازم دیار نور بودم و خورشید، و همسفرانم هر کدام بالی از بال های مرا می گرفتند و می رفتم تا اوج... تا آشنایی... تا دانایی و شناخت و عرفه ی لاله های خوشرنگ آن روزها... می رفتم تا شناخت مردانی که مرد بودند و آدم ها به مردانگی شان سال هاست که قسم می خورند...

"به خوزستان خوش آمدید"

و رفتم تا خون من نیز گرم شود به هوای مردمانی که خونگرمی شان شُهره است و اما کسی چه می دانست من برای ذره ای وزیدن نسیم خنک سحری پای بر داغی لحظه های زندگی گذاشته ام و خود از درون داغم! آنقدر که شهرگی تمام شهر سر بر گدازه های کوره سرای دلم می گذارد و غصه دار می شود...

در دل شب آرام و بی صدا بر خاک پر صدای آن روزهای گذشته می گذاشتم و خیمه ای بود برای اقامه ی نماز عشق بر تمام لحظه های معجزه ی آفرین خدایی که آن لحظه ها بود و من در عمق ثانیه های اعجاز ِلطف و رحمت معبودم غرق بودم... و کسی چه می داند از استقبال من و بیرق های سرخ آن سرا و فانوس های روشن به نور سرخ لاله هایی عاشق، به طلوع خورشیدی که سرآغاز عرفه بود و بس...

در راه بودیم و سرزمین های خاکی که فقط خاک نبودند! سراسر خاطره بودند برای یکی از بازماندگان آن روزهای جنگ...ابراهیم چترایی، تخریبچی و فرمانده ی روزهای جنگ و قصه ی پُر غصه ی آقا محمد و خاطرات ارغوانی اش از آن روزها... او می گفت و دیده ها همه غرق زمین های خاکی و بی صدای پر صدای آن روزها بود و حواس ها به دنبال تجسّم لحظه های جنگ بر زمین های خاکی بیرون پنجره و اشک هایی که تمامی نداشت بر فرشتگی پاک ترین مردان خدایی...

طلاییه...

رسیده بودیم و من محو مردی از جنس آن روزها،همان ابراهیم چترایی را می گویم، که چگونه با یک پا ایستاده نماز می خواند و روی تمام سنگریزه ها و زمین های خاکی و ناهموار، چه ماهرانه با دو عصایش که مونس هفده سالگی اش بودند تا به الان، راه می رفت و به گرد پایش هم نمیرسیدم من...

و آنقدر از جسم خاکی یش را از دست داده بود که من مات او شدم و نگاهی که خود از خیرگی آب گشتم که چگونه نفس می کشد و زنده است!

طلاییه بود و دژی که می رسید تا به سه راهی شهادت و به قول راوی جبهه ها، احمدیان، چه مردان زمینی که از همین سه راهی به آسمان رسیده بودند و دلم می خواست از تمام سنگریزه ها و خاک های روشن آن جا می پرسیدم که آغشته به تن پاک چند مرد خدایی ست و در خون چند تن از افلاکیان خاک نشین غلتیده است...

پای برهنه می رفتیم تا سه راهی شهادت و پرچم های سرخ لاله نشان به استقبالمان می شتافتند... بگذرم از قصه ی استخوان های پدر آقا مهدی و حال غریبی که داشتم... من کجا و روز عرفه و خاک مقدس طلاییه کجا!!!...

گرد و غبار شد

گرد و خاک

و می رفت چادر ها به سر وقت آسمان خدا...

حالش عجیب بود و عجیب تر شد...انگار که باور نمی کرد آن همه گرد و خاک را!!

راوی در حیرتی شگفت انگیز فریاد زد که زائران زائران گرد و خاک شد!!!!

در سه راهی شهادت طلاییه نشسته باشی و گرد و خاک شود میهمانی خصوصی می شود...

و سکوتی عظیم برپا شد! انگار کسی باورش نمی شد میهمانی خصوصی شده باشد و این همه لطف! این همه رحمت و این همه مهربانی و این همه معجزه و این همه خدا و میهمانی خصوصی شهدا!!!

و انفجار بغض های در گلو خفته ی سالیان زندگی از گلوی عاشقان شتافته تا دل خاک های طلای طلاییه و کن فیکون شده بود و دیگر هیچ...

حالم غریب بود و غیر قابل وصف

نه در هیچ کلامی می شود گفت که من چه بودم و چه شدم و کجا رفتم و نه در هیچ نگاهی و هیچ آغوشی و هیچ بوسه ای... انگار که هنوز راه ابراز آن لحظه ها بر این زمین خاکی اختراع نشده است...

میهمانی خصوصی شده بود...

و با همان حال از تمام خاک ریز های طلاییه گذشتیم و رفتیم تا شلمچه...

دلم شرهانی می خواست و هنوز هم پر می کشد تا شرهانی شش سال پیش، اما برنامه عوض شده بود و رفتیم شلمچه...

شلمچه...

و داغی زمین های خاکی و بوی کربلا و نجوای عاشقانه ی سیّد تمام شهدا و عرفه ی دل های مضطر به درگاه خدا...

هیچ نمی گویم از آن ساعت ها...

از ساعت های نشستن و یا ربّ یا ربّ یا ربّ هایی که تمامی نداشت... و الهی العفو العفو هایی که بر در خانه ی محبوب جاری بود...

و غروب زرد و سرخ و نارنجی عرفه و تمام غم ها و دردها و گناهانی که در پاکی خاک مقدس آن سرزمین خاک شد و تهی شدم من...

از خاک پاک شلمچه که بازگشتم، سبک شده بودم و تمام هر آنچه بر دلم و بر وجودم سنگینی می کرد را جا گذاشته بودم... در بازی دستان خاکی ام با خاک های لاله نشان آن سرا که بوی سیب می داد و بوی خدا نام خورشیدی را حک کردم با تمام روزهایش و گذشتم و دور گشتم از آن سرا...

درست لحظه های آخری که خدا دستانم را گرفته بود برگه ی امتحان سخت این سال هایم را تمام کردم و به دستش دادم و تمام شد آن روزهای سرگردانی و گرانبها و امتحانی که پایانش مرا فرسخ ها از زندگی کنده بود و این همه راه را باید که می آمدم...

بهای آن تمام روزهای زندگی ام بود و دلم و حالا آرام ترین آرامش آبی رنگ خدا بر تمام لحظه هایم میهمان گشته بود و تمام خواسته ام رضایت معبود بود و بس و من نیز راضی یم به رضای او که قادر مطلق است و بس...

صبح خداحافظی با خاک پر خاطره ی اردوگاه لشکر 8 زرهی نجف نیز رسیده بود و دلم تنگ تر از همیشه با این سرا وداع می خواند... آرام می رفتم تا رد پاهایم بر جای جای آن سرا بماند و خاطره ی مرا و تمام حرف هایم را در دل تاریکی شب و فانوس های سرخ لاله گی یش از یاد نبرد و باز هم بشود که بازگردم به این روزها و لحظه هایی که ثانیه به ثانیه اش معجزه بود و حالا داشت که تمام می شد این سفر که برای من کم از معراج نبوده و نیست...

صبح روز جمعه بود و جاده های زیبای اهواز- شوش و من همان جا بود که عاشق تمام درختان جنوبی با شاخه های باریک و دراز سبزشان رو به سوی خدا شدم و عاشق تمام نخل هایی که دیده بودم و عاشق گذشتن و عبور از دو مزرعه ی آفتابگردان و طلوع محشر خورشید... که حالا خورشید برایم خورشید است و بس...

و گذشتم از آن دو راهی و راهم مستقیم بود نه به فرعی سمت راست و آن فرعی را گذاشتم تا برای همیشه بدون من بماند و هوایم به هوایش نخورد و تمام شود این روزهای پر امتحان...

در راه باران بارید، در جهت عکس رفتنمان، و خدا نیز جلوی پایم آب می ریخت که بدانم باید که گذشت و هیچ گاه بازنگشت و سپرد دست خودش و رفت...

باران عجین لحظه هایم شد و فرینازی که با دلی خالی بازگشت به دل های بارانی اش و هر لحظه به زندگی دوباره نزدیک تر می شد...

دلم از تمام شدن سفر گرفته بود، اما دانستم که باید روزی به مقصد رسید و خاطره ی راه های آن مقصد را نیز برایت زیبا می کند و ماندگار

و رسیدیم...

در باران رسیدیم

و خدا جلوی پایم آب ریخت

و به استقبالم آمد

و مرا از سفری رویایی بیرون کشاند

و من بیدار شدم...



ادامه مطلب ...