آرامش ِ پنهان

آرامش ِ پنهان

ღ إِنَّ اللّهَ عَلِیمٌ بِذَاتِ الصُّدُورِ ღ
آرامش ِ پنهان

آرامش ِ پنهان

ღ إِنَّ اللّهَ عَلِیمٌ بِذَاتِ الصُّدُورِ ღ

به انتظار نگاهتان مولا...

هواللطیف...


هنوز هم با ماه های قمری مشکل دارم

از تقویم ها دیدم که پس از صفر ریبع می آید

ربیع الاول و ماه بعد هم اگر اشتباه نکنم ربیع الثانی ست...

بهار آمده پس از ماه ها عزاداری و داغ...

و دوماهی که ذره ذره اش با نام و یاد کرب و بلا گذشت و چه آخر محشری بود مشهدالرضا...


سلام مولای من...


سلام صاحب تمام این روزها و شب ها...


سلام مهدی جان


دلم تا شما پر کشیده و به رسم ادب همان گونه که محرم را تسلیت گفتم ربیع را هم به پیشگاه مقدس شما تبریک می گویم...

باشد که در پناه امامتتان بهترین توشه ها را در آن دوماه در کوله بار سفرمان بسته و جایی برای روز مبادا ذخیره کرده باشیم...

باشد که شما از ما راضی باشید آقای خوبی های همیشه...

تمام این دوماه... از همان روزهای اول محرم و روضه ها و دسته های عزا و طبل و دهل هایی که به ماتم کوبیده می شدند تا روزهای تاسوعا و عاشورا و پس از آن و اسیری اُسرا و آمدن ماه صفر و تمام روزهای ماتم زده ی آن و اربعین و تازه شدن داغ دل هایمان و مشهد الرضا و حتی پشت پنجره های بسته ی بقیع و به پیشگاه قبه ی سبز پیامبر و همه و همه میان هزاران هزار عاشق دلباخته ی خاندان مقدستان، در جستجوی شما بودم آقای من...

شما که داغ این دوماه را یکه و تنها بر دوش می کشیدید و کاش ما هم سهمی داشتیم از بر دوش کشیدن غم غریب نشسته بر دل مبارکتان مهدی جان...

به عشق شما که امام زمان مایید تمام این دوماه را سیاه بستیم و هر گوشه و کناری را خیمه گرفتیم و بساط عزای جدّتان حسین را بر پا نمودیم...

به عشقتان با پای دل تمام نجف تا کربلا را پیاده رفتیم و به آن جا رسیدیم و با همین دل های تاول زده از غربت غریب مادرتان زهرا به کنج شش گوشه پناه آوردیم و سر بر آستان دوست نهادیم و فاصله بی معناترین واژه ی هستی شده بود...


به عشق شما که امام زمان مایید مهدی فاطمه...


تا مگر لحظه ای نگاهی... رد پایی و گذری...

عبوری شاید از کنارمان و عطر حضور ستاره نشانتان مولا...


آقای خوبی های همیشه ام...

کاش میان تمام این روزها لحظه ای هم ما را شریک غم غریبتان دانسته باشید و دلتان به شیعیان راه جدّتان محمد مصطفی گرم شده باشد...

کاش به قدری نگاهی مهدی جان...

اصلا کاش امروز میهمان رگبارم شوید و بخوانید حرف های دلم را...

و اولین تبریک آمدن بهار را به پیشگاه مقدستان...


آقایم...

عید که می شود کوچک تر ها به منزل بزرگ تر ها می روند برای عید دیدنی و تبریک

و امروز که اول ربیع الاول است و فرصتی برای تبریک به بزرگ ترها..

منزلتان کجاست مولایم؟

در کدام خانه را بکوبم؟

به کدام کوچه پا بگذارم؟

کجا می شود شما را پیدا کرد مولایم؟


خانه ام را تکانده ام... غبار غم را از لا به لای درزهای ماتم گرفته اش زدوده ام و منتظر شمایم مولایم...

مشتاق دیدارتانم آقای خوبی های همیشه ام...


می آیی به خانه ام مهدی جان؟...


http://s5.picofile.com/file/8107067776/allhoma.jpg


http://www.rcs.ir/wp-content/uploads/2012/01/rabi.jpg



دلم روشنه...


من دخیل التماسم را به چشمت بسته ام...


هواللطیف...



زائـــری بـــارانــی ام آقــــــا، به دادم می رسی؟

بی پناهم، خسته ام، تنها، به دادم می رسی؟


گــرچــه آهــــو نیـــستم امــا پـر از دلتنــگی ام

 ضــامن چشـمان آهــوها، به دادم می رسی؟


از کبــوترها که می پرسم نشــانم می دهند

گنبد و گلدسته هایت را، به دادم می رسی؟


مــاهی افتـــاده بر خاکم، لبــالب تشنــگی

پهنه ی آبی ترین دریا، به دادم می رسی؟


مــــاه نـورانی شب های سیــــاه عمـــر من!

ماه من، ای ماه من، آیا به دادم می رسی؟


من دخیــل التــماسم را به چشـمت بسته ام

هشتمین دردانه ی زهرا، به دادم می رسی؟


بــاز هم مشهــد، مســافــرها، هیـاهوی حرم

یک نفــر فریــاد زد، آقــا... به دادم می رسی؟


«رضا نیکوکار»



http://www.arshnews.ir/images/docs/000028/n00028709-b.jpg


السلام علیک یا علی بن موسی الرضا...


سلام مولای من...


آشنایم آقا..


طنین دعاهایم را هنوز در لابه لای کاشی های هفت رنگ رواق های گرداگرد حرمت می شنوم... لا به لای خطوط اسلیمی دیوارهای صحن و سرایتان آقا...

و شاید هنوز همان دیوار روبروی ضریح خطوط پیچ در پیچ سرانگشتان مرا شهادت می دهد...

دلم اما تنگ شده آقا... تنگ...

به قدر تمام ثانیه هایی که رد شد و چشمانم از انعکاس آیینه کاری های بالای ضریحت جاماندند...


آقا جان...

جانم هنوز بوی عود و کندر حرمت را می دهد و پشت پلک های بسته ام  دست های دخیل بسته به حرمت نقش بسته اند...


چه سکوتی ست حکم فرما بر آن ثانیه های پُر از صدا

و چه سکونی ست آنجا که همهمه غوغا می کند...


چه شوقی ست در دلم از دورترین فاصله ها

و چه حلاوتی ست جانم را آکنده به نگاه مهربانت آقا...


میبینی...

نگاه هم

می دانم که نگاهمان می کنی آقا...

نگاه..

و به قدر همان یک نگاه هر آنچه راه را برمی دارم و می شتابم

با دل و سر و دست و دیده...

با پا و سرانگشتان منجمد شده...

با پاکی و ناپاکی و تقدیر دردی که عجین زیارت سال های متمادی ام شده...


همین که می شود و اجازه می دهی

همین که می بینم و نگاه می شوم

و همین شوق بودنتان آقا... نگاهتان مولا... ضمانتتان یا علی بن موسی الرضا...

ضمانتتان ...


ضامنم شده اید...

سال هاست ضامن دلم

ماه هاست ضامن عشق نهفته بر دلم

هفته هاست ضامن دلتنگی چنبره زده بر وجودم

و روزهاست ضامن تقدیری که مقدر شده به دستان خدا...


امام ما

مولای ما

ضامن ما

مهربانید آقا

مهر از سر و روی بارگاهتان می بارد و غرقیم مولا... غرق...



در سیاه ِ شهادتتان جان می دهم

جاااان!

عَلَم می شوم و بی تابانه در آسمان می چرخم

طبل می شوم و بر سینه با عصا می کوبم

دانه به دانه ی زنجیر می شوم و با دست بر شانه فرود می آیم

چوب می شوم و رقص مرگ می روم

پا می شوم و برهنه بر خیابان ها روانه می شوم

سینه می شوم و داغ

جگر می شوم و خون

خاک می شوم و افتاده بر پای زائرانت آقا


تو بگو هر چه تو بگویی همان می شوم...

تو بگو آقا چه شوم...

تو ضامن تمام منی مولایم...

آهو نیستم اما خیال کن که غزالم


"خیال کن که غزالم

بیا و ضامن من شو..."


در همهمه ی حرم گمم

نیامده ام

دلم

روحم

جانم

همانجا

کنار همان دیوار روبروی ضریح جا مانده

تکیه بر دیوار

می بارد و

می بارد و

می بارد...


برای یک نگاه شما مولا...



آقا جان

به قول این شعر بالایی به دادم می رسی؟...


http://www.aqlibrary.org/UserFiles/Image/safar.jpg


بیا اینجا...


به دلم افتادی و... بازآمدم...

هواللطیف...


گاهی نمی دانی از کجا باید شروع کرد... با کدام واژه سلام گفت و نوشت... تنها چند واژه در ذهنت تاب می خورند تا درست در جای مناسبشان میان هزاران واژه ی دیگر بنشینند... 

مثل معجزه

دعوت

تولد

شهادت

مکه

مشهد

بقیع

مدینه

محشر

کربلا

طبل

سنج

دهل

زنجیر

مشکی

عزا

هنگامه

همهمه

بلوا

شور

غوغا

حسن

مجتبی

رضا

اشک

ضامن

حرم

ضریح

نگاه

دعا

پرواز

آسمان

ابرها

خواب

رویا

دور

نزدیک

جوی

آب

چادر

صدا

توسل

فاطمه

خاتون دشت کربلا

ابوالفضل

حسین

مهربان

ارباب

حسن

مجتبی

جاری

رحمت

رها

طواف

پاکی

دل

گذشتن

قرآن

توبه

116

خدا

توکل

شکر

سپاس

رضا

ضامن

عشق

حسن

مجتبی

یا صاحب الزمان...

...


و تمام کلماتی که نمی شود گفت... تنها در جمله ای چند خطی می شود اشاره ای کرد و گذشت... رازهایی که باید آنقدر در دلت بمانند تا روزی شاید از خاک سر باز زنند و جوانه دهند...


خوب بود

عالی

محشر

سفرهایی که درست لحظه ی آخر راهی می شوی

با کوله باری از نیاز...

خودت

ساده می روی و

ساده باز می گردی

اما

نه ساده رفته ای و نه ساده بازگشته ای...



سپاس خدایم

شکر به پیشگاه کبریایی ات که اگر بخواهی بشود می شود...

شکر خدای مهربانم

شکر...


به امید روزی که چراغ بقیع فروزان گردد و بشود به یاد کوچه پس کوچه های مدینه صف بست و بر سر و سینه کوبید و عزاداری کرد...

به امید روزی که غربت بقیع تمام شود و دل مهدی فاطمه آرام گیرد...


http://www.8pic.ir/images/85241556446232134971.jpg


رگبار1:

دیدن دوستانی از جنس دل، روح و جان آدم را تازه می کند...

تو می توانی فرسنگ ها فاصله را پرواز کنی و بپری تا دیار دوست و دیدار دوست در حریم دوست...


نازنین عزیزم


ممنون برای آمدنت

برای دیدنت

و برای حضور سبزت بر این سرا

دعوت شده ام...

هواللطیف...


این هفته پر بود از اتفاقاتی که تا چند ساعت قبل یا روز قبل هم فکرش از سرم خطور هم نکرده بود...

مثلا دوشنبه بود که بی برنامه راهی سفری یک روزه شدیم...

شهرکرد... و سد کوهرنگ و دیدن برف هایی که سپیدی و سردیشان سال ها بود از خاطر و خاطره ام رفته بود... و چقدر لحظات محشری بودند تنها آن لحظه های روی تیوپ نشستن و بر سردترین تپه های پوشیده از برف سُر خوردن...

حتی آنجا که دستانم قندیل بسته بودند و جانشان تمام شده بود و با مرگ فاصله ای نداشتم... آنجا بود که با التماس به خورشید نگرستم که نرود و پشت کوه ها پنهان نشود...

آنجا بود که با تمام وجودم حس کردم در سردترین زمین ها خورشید پشت ابر بودن چقدر درد دارد... چقدر باید تمام گردی خورشید بی پرده باشد و بتابد تا سپیدی و سردی برف ها لذت بخش باشد...

زندگی های ما و زمین ِ حالا به زمستان رسیده... نه همین فصل که سال هاست به زمستان ِ خود رسیده...

پوشیده از برف های یخ زده ی سیاه شده ای که تمام شهر و آدم ها را گرفته... و تمام دل هایشان را...

خورشیدی باید مستقیم! پرده بردارد از هر آنچه حایل میانمان... و برآید از پشت ابرهای تیره زمستانی و بتابد... آنقدر بتابد که تمام برف های سیاه آب شوند و بهار شود... بهار بیاد و در پناه امام زمانمان که حضرت مهدی ست زندگی بهار شود... زمین بهار شود... دنیا بهار شود و خورشید زیباتر از همیشه بتابد و راه نشان دهد... راه راستی که مولایم چراغ پرفروغ آن است و هدایت گر لحظه به لحظه اش...


آری...

می شود در عمق یک روز سرد و برفی با حالی بد پی به اضطرار وجود امام برد... مهدی موعود... آقای خوبی ها... خوب ترین خوب ها... و همان جا لحظه هایی که از سرمای بیش از حد سیاه می شوی از عمق وجود خورشید طلب کنی و انوار گرمابخش مهربانش را...


اللّهم عجّل لولیک الفرج...


بیا مولایم...

بیا مهدی فاطمه...

بیا آقای خوب ترین خوبی ها...



و مثلا پنج شنبه شود و به یکباره دعوت شوی به امام زاده ی محبوب ِ همیشه ات... پس از ماه ها... و نذری که برای سلامتی او کرده ای را ادا کنی... خودت ادا کنی و میان هزاران شهید آنجا راه بروی... به مادران و پدران شهید نگاه کنی که با چه افتخاری بر سر پسرانشان نشسته اند و عصر پنج شنبه را با آنان شاید در باغی از باغ های بهشت می گذرانند...

میانشان راه بروی و هزار حرفی که در دلت مانده بود...

تو و شهدای امامزاده سید محمد رازها دارید...

رازهایی که چند سالی ست گره خورده به همین گلزار سراسر لاله و آلاله و اطلسی...

پنج شنبه ای که همین امروز باشد و تو باشی و غرفه های ضریح سید محمد...

تو باشی و نماز جماعتی به بلندای ستون های هزار نقش آنجا...

تو باشی و دیدن آشنایی که شاه کلیدی می شود بر قفل های بسته ی زندگی ات...



مثلا شب بشود و بازگشته باشی و همان لحظه ها اس ام اسی بیاید و تماسی گرفته شود و تو راهی مشهد الرضا شوی...

در عرض چند دقیقه فردا عازم مشهد باشی و به این فکر کنی که یک ساعت قبل سر سجاده و در صف نماز جماعت حتی به فکرت هم خطور نمی کرد که فردا همین نماز جماعت باشد و همین صفوف اما چندین کیلومتر آنطرف تر... در حرم امن حضرت رضا...

باور می خواهد این حرف ها...

اتفاقات امروز و این چند روزه

باور می خواهد و من هنوز گیجم

گنگم

مات و مبهوت تنها می نگرم که مگر می شود در عرض چند دقیقه مشهدی شد...


و به این می اندیشم که پس از خدا هر چه پدر و مادر بخواهند همان می شود...

نمی خواهم باور داشته باشم

بگذار به همان فردا فکر کنم

فردایی که می توانم پا به داخل حرم بگذارم و با شوق به سویش بشتابم و عقده ی تمام روزهای عید را خالی کنم...



راستی درست یک هفته قبل بود که با دختر خاله ام از دم سید محمد رد شدیم و حرف زیارت شد... گفتم تمام انرژی ام از عید و تابستان تمام شده...

جای زیارتی می خواهم به قدر یک امام زاده... به قدر سید محمد خودمان...

باورم نمی شد هفته ی بعد زائر کوی رضا باشم و زیارت کرده ی سید محمد خودمان...


گاهی چنان می شود که باورت نمی شود

و گاهی چنان نمی شود که باز هم باورت نمی شود...



نایب الزیاره ی تمام دوستان خواهم بود و بر من ببخشایید اگر فرصت نبود و تک تک حلالیت نطلبیدم...


حلالم کنید...

حلال...



http://www.askdin.com/gallery/images/21662/1_zy9jkzxkils8ugizzsxc.jpg



خداوندا!

بارالها!

زبانم بازمانده از هرآنچه شُکر

از هر آنچه سپاس...

کم است اگر به قدر تمام اعدادی که می شناسم شُکر گویمت....


شُکر خــدایم

شُکر معــبودم

شُکر یگانه ی بی همتایم

شُـــــــکــــــــــــــــر ....


تندر ِ تند ِ زمان...

هواللطیف...


زمان بی اندازه تند می گذرد...

آنقدر که از دست من و تو خارج شده...

نگاه کن! دهمین ماه ِ سال هم آمد و هنوز در همان لحظه ی سال تحویل نارنجی نود و دو مانده ام...

باورم نمی شود تمام این روزها و هفته ها و ماه ها گذشته باشند و از من آدم دیگری ساخته باشند... با دنیایی دیگر و رنگ و بویی دیگر

باورم نمی شود...

دی پارسال و این روزهایش را خوب یادم هست و تنها امتحان هایی که داشتم و درگیر پروژه ام بودم و به نتیجه نمی رسید و بهمن ماه آخرین مهلت دفاع بود و از طرفی نه شرایط روحی خوبی داشتم و نه جسمی...

یادم نیست چند بار اما همین که به دانشگاه می رسیدم سر از بهداری در می آوردم و سرمی یا آمپولی یا دکتری و...

فشار روحی پارسال آنقدر زیاد بود که باورم نمی شد دوام بیاورم ولی خدا را شکر آنطور که باید گذشتند و درست پس از اتمام تمام این چند سال راه دیگری باز شد و مسیر تمام زندگی ام عوض شد...

هرچند حالا هنوز هم دلم می خواهد گاهی بروم تمام جزوه ها و درس های گذشته را بردارم و بخوانم ولی کنکور امسال را ثبت نام نکردم که دلم یک دل شود...

هرچند با کنکور رشته ام نه تنها به دانشگاهی که دوست دارم بلکه به او هم می رسیدم... اما...

امروز تمام لحظه هایم در گذشته ای سیر می کرد که حالا سیصد و شصت هفتاد روز از روزهایش می گذرد...

یادم هست پارسال می گفتم سال دیگر... اوووووووووووه یک سال تمام!!! اما حالا می بینم نه تنها یک سال که سال ها چنان پشت سر هم می آیند و می گذرند که ناگهان چشم باز می کنی و چند سالی از دفتر زندگی ات ورق خورده... سیاه ، سفید، رنگی... هزار رنگ شاید...

بزرگ شده ای... حالا که برادرت به آن سال های پر شور تو رسیده و ناگهان امروز می گویی ببین! ده سال طاقت بیاور از شر این جوش های جوانی هم راحت می شوی...

می گوید اوووووووووه ده سال؟؟؟

زیر لب می گویم چشم باز کنی ده سال دیگر شده...

مثل من که انگار هنوز در ده سال پیش قدم می زنم... کوچه ها همان و درخت ها همان و خیابان ها همان! تنها هزار خانه خراب شده و هزار طبقه قد علم کرده اند...

منی که اما خاطراتم را لا به لای سنگفرش های قدیمی جستجو می کنم آسمان برایم فرقی ندارد...


زود می گذرند... حتی از همین جا هم سه سال و نیم گذشته و باورم نمی شود...


راست می گویند که این قافله ی عمر عجب می گذرد...


خاطره هایی هست که انگار همین دیروز رخ داده اند... دیروزی که شاید دو سه یا چهار و یا حتی ده سال از قدمتشان می گذرد...

خاطره ها و آدم هایی هستند که همیشه زنده اند... فرقی نمی کند هزار عمل زیبایی انجام داده باشند و دیگر خود قبلیشان نباشند... حتی مهم نیست که دیگر گذرت به آن ها می افتد یا نه...

تنها در ذهن و یاد تو با همان شکل قدیمی می مانند... زنده تر از حالا شاید...

و هر روز با گذر خود یک ورق دیگر بر تمام شفافیت این خاطره ها می فشاند و من مانده ام که چطور به برادر کوچکم بفهمانم ده سال که چیزی نیست...

کافیست چشم روی هم بگذاری، به قدر نفسهایی عمیق شاید ده سال دیگر می رسد و آن روز من هم زنی شده ام در آستانه ی سی و چهار سالگی...

کجایم را نمی دانم

چه می کنم را هم نمی دانم...

و زندگی چه بازی های جدیدی برایم خواهد داشت را نیز...


تنها می دانم که کاش با حالایم زمین تا آسمان فرق کنم

کاش زندگی مهربان تر بگذرد...

دلم نمی خواهد ده سال دیگر هم مثل ده سال پیش در همین کوچه و خیابان ها قدم بزنم و نفس بکشم...


نمی خواهم ده سال ِ دیگر همینجا ایستاده باشم!!!



راستی ده سال دیگر کجاییم؟؟؟


http://images.persianblog.ir/620223_TEpxTRXz.jpg



«روی این طاقچه از عشق پر است

پشت این پنجره از تاریکی

و من از پروازی به هر آنجا که دلم می خواهد...»


«زهرا حسینی»