آرامش ِ پنهان

آرامش ِ پنهان

ღ إِنَّ اللّهَ عَلِیمٌ بِذَاتِ الصُّدُورِ ღ
آرامش ِ پنهان

آرامش ِ پنهان

ღ إِنَّ اللّهَ عَلِیمٌ بِذَاتِ الصُّدُورِ ღ

اولین سلام...

هواللطیف...


تقویم کوبیده به دیوار، تمام ِ معادلاتم را به هم می ریزد! هنوز هم جای خالی آن سه هفته ای که نبودم حس می شود و گنگ و مبهم می ایستم و می روم تا روزی که قرار بود برویم و آخرین نگاهی که به اینجا انداختم و رفتم... آخرین حرف ها و حتی تا دم ِ هواپیما آخرین صداها و آخرین پیام ها و...

چقدر خوب که صعود ِ روح، باید که با صعود ِ جسم از این زمین خاکی آغاز شود...

باورم نمی شد تا آن زمان که مهماندار گفت پرواز ما به مقصد جدّه!!!

ماه ِ خدا در راه بود و من اولین باری بود که در خانه و اتاق خودم نبودم...

پارسال دو روز مانده بود به عیدفطر که از همین جا راهی دیاری دور شدیم... جایی که از زمین تا آسمان با خانه ی خدا فرق داشت... ماه رمضان را در همین فرودگاه و روی همین صندلی ها وداع گفته بودم و حالا از همین جا و روی همین صندلی ها به استقبالش می رفتم...


آنقدر این اتفاقات و این ارتباطات در زندگی تمام ما هست که حد و حساب ندارد! تنها باید کمی فکر کنی! کمی نگاه! کمی اندیشه... راز و رمز و ارتباطاتش را امّا خدا می داند و هر وقت خواست تو را به حکمت هایش آگاه می سازد...


آنقدر گیج بودم و سر به هوا که حتی نمی فهمیدم چرا نزدیکانم مرا می بوسند و التماس دعا می گویند...

به غربت که می رسی اما، غم غریبی تمام ِ تو را احاطه می کند... هوای غربت و آدم ها و زبان هایی که هیچ کدام آشنا نیستند... تازه میفهمی انگار فرسخ ها و فرسنگ ها که نه، کیلومترها راه آمده ای... راه پرواز کرده ای اما...

سختی سفر بماند، که این سفرها اگر سختی نداشته باشند مزه ای هم ندارند...

سختی خاطره ها چیزی ست که تنها تو را به گوشه ای امن فرو می برد و می روی تا 10 سال پیش... تا فرودگاه جدّه ی 10 سال پیش که زمین تا آسمان با حالا فرق کرده بود... تا مادربزرگت و تا همسفران آشنایت و حتی همان مدّاح خوش مشربی که بودنش رحمت شده بود و روحانی کاروانی که انگار بهشت در سیمایش می درخشید... تنها روحانی که همیشه دوستش داشتم و حتی هنگامی که چند سال بعد، خبر شهادتش را در جاده ی کربلا به اصفهان پس از زیارت امام حسین علیه السلام فهمیدم آنقدر گریستم که خدا می داند و من و تمام شب و روزهایی که برایش به دعا می نشستم...

آدمی که پس از زیارت حسین علیه السلام شهید می شود،  از همان بنده های خوب ِ خوب ِ خوب ِ خداست... از همان ها که گُل ِ گُلستان ِ بهشتند... همان ها که خدا گُلچینشان می کند... همان ها که همنشین حسین و فاطمه ی زهرایند... همان ها که رسم انسانیت را تمام و کمال به جا می آورند... همان ها که...


رسیده بودیم به مدینه... مدینه...

و دوباره من بودم و خاطره های 10 سال پیش... اولین باری که گنبد خضرای نبی را دیده بودم، یادم هست از اتوبانی خارج شدیم و چرخیدیم و به طرف خیابانی بالاتر رفتیم که در همین چرخش ها گنبد سبزش را به اشاره مادربزرگ و پسرخاله ام دیدم...

و حالا آنقدر مدینه با آپارتمان ها یکی شده بود که تا دم در هتل، گنبدش را ندیدیم...

هتلمان درست روبروی بقیع بود... و از هفته ی پیش که یکی کسی برایم گفت من هم همان هتل بودم، دعا کن پنجره ی اتاقتان رو به بقیع باشد، دعا شده بودم و خدا خدا می کردم که کاش پنجره ی اتاقمان رو به بقیع باشد و...

همین که به اتاق رسیدیم باورم نمی شد!!! از میان چهار اتاقی که به ما داده بودند تنها اتاق ما سه نفر بود که رو به بقیع بود... پنجره ی بزرگی رو به بقیع و...

اولین جایی که انتخاب کردم صندلی سبزی بود که جلوی پنجره گذاشته بودند رو به بقیع و گنبدسبز پیغمبر...


استقبال از این بالاتر؟؟؟؟


اولین قدم هایی که تا مسجدالنّبی برمی داشتم... نه مغازه ای را می دیدم و نه زرق و برق های آویز شده بر در و پیکرشان را... تنها به شوق دیدار دوباره ی حرم امنش و آن دالان های میان ستون هایی که قدم گذاشتن بر سنگ هایش تو را سراپا شوق می کند و ذوق و آرامش، گام برمی داشتم و در دلم آشوبی برپا بود...

شنیده بودم که مانند هر مکان زیارتی باید رخصت دهند... رخصتِ ورود... جواز ِحضور... و می ترسیدم اگر بر من ِ سراپا بی قراری جواز ِ حضور ندهند...

خدا می داند و او که با چه ناآرامی راهی این سفر شدم... با چه بغض ها و حرف ها و غصه هایی... بغض های چندین و چند ماهه و بهتر است بگویم چندین ساله ام را در کوله بار ِدلم بسته بودم و سنگین... آنقدر سنگین رفته بودم که توان ِ راه رفتنم نبود...

اذن دخولش با تمام اذن دخول ها یکی بود و یک فرق بزرگ داشت... به پیشگاه امامانت که می روی می گویی خداوندا من ایستاده ام بر در خانه ای از درهای خانه های پیغمبرت...

حال چگونه بگویم خدایا من ایستاده ام درست روبروی خانه ی پیامبرت؟؟؟...


أ أدخل یا رسول الله؟

مهربانی پیامبرت آنجا رخ می نماید که تو را با آغوشی باز می پذیرد...

همین که قدم اول را با اجازه برمی داری و به صحن و سرایش وارد می شوی سراپا اشک می شوی و شُکر و تمنّا و نیاز...

أ أدخل یا ملائکت المقرّبین المقیمین فی هذا المشهد؟

بر بال فرشته ها نشسته بودم و می رفتم... نزدیک... نزدیک... نزدیک... آنقدر که حجم سبز گنبدش تمام قاب چشمانم را احاطه کرده بود... 

اولین زیارت

اولین دیدار

اولین اجازه...

گفتم اولین اجازه... تنم لرزید... تمام ِ وجودم رفت تا آن روز... روزی که روحانی کاروانمان می خواند و نوحه می سرود تا دلی بشکند و اشکی بریزد و من بی نوحه و بی مداحی و بی لحن محزونی به دریا نشسته بودم... 

همین که با کاروان اولین کلمه های اذن دخول را خواندم تا گنبد سبزش پرواز کردم... پرواز... آنقدر که خودم را بر پهنه ی سبزی امن و آرام به تماشا نشستم با اشک هایی که از دل می جوشیدند و دلی که غلغله ی آرامش بود... داغ ِ داغ ِ داغ...


انگار تمام کوله بار سنگین دلم در حیاط آرامش به یکباره رخت بر بسته بود و با دلی سبک به حریم امنش پا نهادم... آنقدر سبک شده بودم که گاهی دستم را به سطح و ستون ها می کشیدم که سنگی وزنم را حس کنم...

رفتیم و رفتیم و رفتیم و تمام خاطره های بچگی ام لا به لای تک تک ستون های سپید مرمرین آنجا زنده شد...

ده سال بود که تشنه ی این دالان سراسر ستون بودم... صف در صف ستون های سپید سنگی قد علم کرده به استقبال تو ایستاده بودند و تو را خوش آمد می گفتند...

ده سال بود که خنکای پا گذاشتن بر سنگ های سرد آنجا برایم عقده شده بود...

رفتیم و رفتیم و رفتیم تا نزدیکی دیوارهایی چوبی که رو به روضة النّبی داشت... درست زیر یکی از سقف های بسته ی متحرک آنجا نشستیم و همین که برخواستم تا نماز شُکر و زیارت بخوانم، سقف باز شد...

سقف!!! ظهر تابستان!!! باز شده بود...

و اولین نماز شُکر و زیارتم را زیر آسمان خدا در حرم امن پیامبرش خواندم...

و در تمام این ده روز، هیچ ظهری ندیدم که سقف ها کنار بروند... هیچ ظهری...


این همه استقبال و رخصت و جواز، پیامبرم؟؟؟؟


هنگام ورود به صحن و سرایش چقدر سنگین بودم و حالا بی نهایت سبکبال از همین در عبور می کردم...

به فاصله ی دو ساعت همه چیز از میان رفته بود...


به آنجا که می رسی، تمام ِدردها و غصه ها و مشکلات و بغض ها و آه و ناله ها و نداشته ها، آنقدر کوچک می شوند که چشم هایت نمی بینند... دلت لمس نمی کند و دیگر هیچ جایی را نمی گیرند... انگار به جایی دور سفر کرده اند...

میان صحن و سرای سراپا سپیدش که راه می روی، آنقدر سبکی که هرزگاهی باید ضربه ای به زمین بکوبی یا جایی را بگیری تا وزن خودت را احساس کنی... بر عرش خدا راه می روی...

آنجا جاذبه صفر است... و شاید آنقدر روح بر جسم غلبه دارد که تو همواره در آسمانی...


آنجا اگر دلت را بگیرند، زمین بی معناترین چیز دنیاست... 


حرم امن نبی و روضه ی رضوانش و ضریح مطهرش و خانه ی علی و زهرا و کوچه های بنی هاشم و بقیع و همه و همه بماند برای بعد...


ادامه دارد...

سلام و صلوات و لبّیک...

هواللطیف...


سلام

سلام و ستاره و صبح و سحر

سلام و صلح و صفا و صمیمیت

سلام و سنبل و سوسن و صنوبر


سلام و سادگی به دل های پاکتان

سلام و سرزندگی به چشمان مشتاقتان

سلام و سپیـــــدی به ربّنـــای دستان زلالتان


نمی دانم از کجا بگویم؛ حتی نمی دانم از چه بگویم... 

از آن لحظه های آخری که همینجا بودم حرف ها دارم تا دیروز صبح که رسیدیم و با تمام وجود هوای سپیده دم شهرم را در جانم ریختم و خدا را برای تمام این روزهای رویایی سجده ی شکر رفتم...


آمده ام تنها سلامی کنم و بگویم که در تمام لحظه های ناب این سفر رویایی به یادتان بودم...

آنجا که سرزمین دل هاست مگر می شود دل های بارانی آشنا از قلم بیوفتند؟!


آرام آرام می گویم تا ثبت شود تمام این روزهایی که نبودم...


از آن بی قراری محضی که دم رفتن با من بود و تمام ِفرینازی که بردم تا دیارش و از گنبد سبز و اولین نگاه و دلی که پر زد و جواز حضوری که با همان قدم های اول به دلم داده شد و بقیعش... بقیعش و شب های غریب بقیعش که تا صبح چشمانم به غربت بی وصفش گره می خورد و از تمام آن لحظه ها و روضة النّبی و فرش های سبزش و تمام مدینه و تمام آن ده روز و کمیل و ندبه هایش و سحر و غروب و افطارهای محشرش و همه و همه...

از آن قراری که داشتم و سراپا سپید شدن و وداع و مسجد شجره و میقات و لبیک و مُحرم شدن و کعبه و نگاه اول و دیدار یار و طواف و عشق و شور و شوق و پرواز تا عرش و ملک و ملکوت و کبریا و سعی و تلاش صفا و مروه و گام به گام ِ حاجی شدن با زبان روزه و گشتن گرد معبود و مقصود و محبوب و عاشقی و رهایی و عطش و داشتن و رسیدن و خضوع و خشوع و دنیا دنیا حس خوب و قراری محض بر تمام بی قراری ها و تمام شب و روزهای آنجا و تمام دوباره و سه باره مُحرم شدن ها و میقات ِ تنعیم و سحر و افطاری های دیدنی اش و دو کمیل سرایش و میلاد امام حسنش و با سر و پا هر وعده با زبان روزه به دیدارش شتافتن و خستگی ناپذیری و داغی و عطش و آرامش محضی که عجین لحظه هایم شد و صبری که هدیه ی روزهای آینده ام گشت و منا و عرفات و رفتن تا روز عرفه و غار حرا و عطر حضور محمد مصطفی... و حتی مریضی ها و دردهایی که همدم لحظه هایم شد و مرا از پا انداخت و به لطف خودش بود که دوباره برخواستم... و تمام کم خوابی ها و بی خوابی ها و قرآن ها و شوق و ذوق ِخواندن ها و ختم ها و هدیه نمودن ها و سرانجام آخرین ها...

طواف وداع و آخرین دیدار و آخرین حرف ها و آخرین وعده و وعید ها و آخرین گام ها و آخرین نگاه ها و آخرین سحر و افطارها و آخرین غروبی که دیدم و آخرین به امید دیداری دوباره و آرام و آسوده بازگشتن به زندگی...

و شب قدری که متفاوت ترین شب قدرم بود... شب قدری در آسمان ها...


منی که رفت و اویی که بازگشت...


انگار که خواب بود...

شاید هم رویایی عمیق...

رویایی به قدر تمام این بیست و دو روزی که هر چه بگویم از آن تمام نمی شود...

تمام سطرهای بالا تنها تیترهای واقعه های عظیم آنجایند..

و تو فکر کن که هر کلمه، چندین و چند سطر و صفحه حرف می شود برای توصیف...

آرام آرام می گویم تا ثبت شود تمامشان بر این صفحه ها

بر رگبار آرامشی که بارید و بارید و بارید و دنیای آرامش من شد...



راستی خداوندا!

مهربان معبود ِ بی همتایم!

کجا بود و با کدام دعا و با کدام اشک و در دل کدام شب بود که اللهم ارزقنی حج بیتک الحرام گفتن هایم را اجابت نمودی و لبیک گفتم و در ماه ِ تو، ماه ِ میهمانی ِ تو، میهمان ِ خانه ات شدم و تمام روزه هایم را بر سر سفره های افطاری تو فطور کردم و لحظه لحظه در جانم عشق و حیرت را به تماشا نشستم؟؟



کجــــا بود که لایـــق ِ دیــــدار تـــــو شدم معبــــودم؟!


کـجـــــــا بـــود؟...