آرامش ِ پنهان

آرامش ِ پنهان

ღ إِنَّ اللّهَ عَلِیمٌ بِذَاتِ الصُّدُورِ ღ
آرامش ِ پنهان

آرامش ِ پنهان

ღ إِنَّ اللّهَ عَلِیمٌ بِذَاتِ الصُّدُورِ ღ

کجایند آن طواف های عاشقی؟...

هواللطیف...


حالا که اینجایم، پنجمین روز ماه رمضان هم دارد سپری می شود و هنوز دلم آرام و قرار نگرفته...

پارسال این وقت ها هنوز ماه رمضان نیامده بود، و چمدان هایمان آرام آرام بسته می شدند، و خود را آماده ی سفری می کردیم که تصورش هم سخت بود و شیرین!

ماه خدا

خانه ی خدا

میــهمــان خدا

سر سفره ی خدا...


و باورمان نمی شد که امسال تمام لحظه های عطشناک روزه را در تب و تاب و بی قراری باشیم برای فقط آمدن یک لحظه از آن روزها...

روزهایی که سفره های افطار سرتاسری آنجا، و میهمان نوازی شان مرا به شعف می آورد و نمی دانستم سر کدام سفره بنشینم و با کدام نان و آب زمزم و خرما روزه ام را باز کنم و درست چشم در چشم روضه نبی و کعبه ی خدا اولین جرعه را بنوشم! آن هم جرعه ی زمزم... و تمام روزه هایم را با زمزم حق غسل دهم و با شیره ی خرمای نخل های نخلستان مسجد شیعیان حلاوت روزه هایم را صدچندان کنم و چقدر آنجا راه آسمان باز بود... بازتر از اینجا و این خانه های روی هم قرار داده شده تا ابرها...


دلم برای تمام روزی سه جزء خواندن های آنجا، برای قدم زدن روی زمین های سرد مرمرینش، برای عطش های بی وصف، برای تشنگی های بی حد، برای عاشقی ها و شیدایی های بی اندازه، برای دست های خالی تا آسمان بالا برده، برای دیدن گنبد خضرای پیغمبر، برای درب خانه ی حضرت زهرا، برای آن فرش های سبز روضه ی رضوان، برای زجه های پشت بقیع، برای غربت بی حد بقیع، برای کبوتران داغدار بقیع، برای تمام بقیع، برای تمام نماز و دعاهای از ته دل و برای آرزوها و رویاهای از سر شوق، برای تمام عاشورا خواندن های یواشکی، برای تمام عهد های صبحگاهان، برای آتش آفتاب آنجا، برای زمین های داغش، برای روزه های سخت آن سرا، برای نگاه های رو به سوی خانه ی خدا، برای طواف با زبان روزه، برای سعی صفا و مروه ها و افتادن از سر تشنگی، برای نمازهای پشت مقام ابراهیم، برای هفت دور عاشقی گشتن و گردیدن دور خانه ی خدا، برای غش کردن از سر تشنگی، برای لحظه های حاجی شدن و نماز شکر خواندن درست در یک قدمی کعبه اش، برای بوسیدن مرکز تمام خوبی های زمین، برای نشستن و ساعت ها کعبه اش را زیر آتش آفتاب مشاهده نمودن، برای مُحرم شدن در شب چهارده ماه رمضان، و عاشقی زیر قرص کامل ماه، برای بندگی کردن ها، برای تمام زمزمه های عاشقانه با خدا، برای اشک هایی که می باریدند، برای تمام تسبیح سبز چرخاندن ها، برای نام بردن نام تمام آن ها که می شناختم، برای دیدن عاشقان خدا، برای دعای فرج خواندن به هنگام طواف ها،برای سحر و افطارهای دست جمعی، برای دعاهای ندبه ی صبح جمعه ها، برای کمیل های محشری که داشتیم، برای جشن تولد امام حسن علیه السلام، برای تمام دعاها و اشک هایی که هنوز در راهند، و به اجابت نرسیده اند، آری برای بیست و دو روز زندگی کردن در آن سراها دلم دارد پر پر می زند... پر پر پر...

اصلا باید جای من باشی...

و کاش در تمام عمرت یک بار، فقط یک بار، ماه رمضان، میهمان خدای خوبمان شوی...

آنوقت بی قراری های این روزهایم را می فهمی

و اینکه حاضرم تمام هرآنچه که دارم را بدهم و این روزها آنجا باشم..

با تمام سختی هایش اما شیرین بود...

حاجی شدن با زبان روزه شیرین بود

تمام آن روزهای سخت و طاقت فرسا...


آنجا روزه های زیر باد کولر و داخل خانه ماندن نبود...

آنجا روزی چهار، پنج بار مسافتی طولانی تا حرم و کعبه را زیر برق مستقیم آفتاب طی می کردیم...

آنجا با خدا معامله ی عشق کرده بودیم...

و طبق قرار عشق، او کمک می نمود و ما عمل

او می خواند و ما به سویش می شتافتیم


او دعوت کرده بود و ما دعوتش را لبیک گفته بودیم...


و کاش

کاش

کاش

تنها یک روز از آن روزهای عاشقانه بازمی گشتند...

کاش خدا به حال دلم فکری می نمود...

به حال اشک هایی که سرازیر می شوند...

به حال جسم و روح و جانی که گاه کنار بقیع به نرده هایش تکیه زده...

گاه روی فرش های روضه ی رضوان سر بر سجده ی شکر می ساید

گاه در طواف عشق، هفت بار، گرد کعبه ی معبود می گردد و می گردد و می گردد...

گاه میان صفا و مروه عاشقانه گام ها را بر زمین می نهد


و همواره خدایش را می خواند، که تمام بندگی هایش را قبول کند...

که رسم عاشقی را بجای آورد...


که قراری شود بر تمام بی قراری ها و حیرانی ها و سرگشتگی های حالایش...




چقدر سال قبل، تمام این روزها بهشت بود...

بهشتی که شاید قدرش را ندانستم...



خدایم

مهربان معبود بی همتایم...


دلم

برای

تمام

آن روزها،

تنـــــــگ شده

تنــگِ

تنـــگِ

تنـــــگ


http://s1.picofile.com/file/7895147090/2013_07_08_268.jpg


+ نهمین سال رفتن مادربزرگم...

و هر سال بیشتر از سال قبل، نبودنش حس می شود...

نفس هایش حق بود و وجودش سراپا خیر و برکت...

سید بود و از تبار بنی هاشم...

روحش تا همیشه شاد و یادش گرامی...


می شود فاتحه ای...؟

عید و عرفه و خدا

هواللطیف...


کاش دستانم را می دیدی که به وسعت تمام کلیدهای صفحه کلید باز شده اند و چشمانم را که خیره به این صفحه های سپید مانده...

دارد آرام آرام تکان می خورد و حرف به حرف را می نویسد و به هم وصل می کند تا شاید کلامی شود و حال و روز دلم را به وصف بکشاند...

آخر این روزها آنقدر شلوغ بوده و هست که فرصتی برای آسوده نشستن و فکر کردن و نوشتن و هزار و یک توصیف پیچ در پیچی که حالا برای خودشان سبکی منحصر به فرد شده اند را ندارد....


آری

این روزها سر ِزمین هم شلوغ است و یادواره ی هزاران خاطره از هزاران قرن و دوران و روزگاران گذشته...


(هرکجا می روی از رفتن موسی به طور می گویند و فاطمه به خانه ی علی و مهدی به عرفات و ابراهیم با اسماعیل به قربانگاه و محمد با علی به غدیر و حسین با تمام هستی اش به کرب و بلا...)


سر ِزمین هم شلوغ است مثل سر ِمن...

و هزار فکر و هزار خاطره ی این روزها در سرم رژه می روند و گاهی می پرند و گاه می دوند و گاهی پایکوبی می کنند و آشوبی برپاست...


آری

راست می گویند


این روزها چه روزهای باعظمتی ست


این روزهایی که عرفه را داشت و عرفه ای که از آمدنش می لرزیدم.... می ترسیدم.... حتی دیروز تا لحظه های شروع دعا و اینکه کجا بودم و حالا کجایم و سال دیگر قرار است کجا باشم؟

امسال من و عرفه و اتاقم اگر بودیم دیوانه می شدیم! من و عرفه و اتاقم با هم!!!

و دعوتی مهربانانه بود و شتافتم تا مسجدی که دوستش دارم.... مسجد دانشگاه اصفهان! هرچند دانشگاه ِخودم نیست اما این روزها هفته ی یک بار را آنجایم و خاطراتم را لا به لای شمشادها و بیدها و گلها و سنگ فرش هایش نفس می کشم!

خاطراتی که تمامی ندارند... از شب های قدر قبل از تولد رگبارم تا روزهای 89 که تمام زندگی ام چرخید و چرخید و چرخید! آنقدر که من ِآن روزها را می توانم حتی از دور ببینم...


چقدر خوب بود... حال و هوای همان شب قدر را داشت و من بودم و همین کتابی که پارسال هم بود و کلمه به کلمه هایی که تمام شلمچه را در برگرفته بود...


گاهی در صحن و سرای مسجد می چرخیدم و گاه تا همان خاک بازی های شلمچه می رفتم و گاه تا شش گوشه اش و گاه در طواف عشق گرد معبودم می دویدم...

دیروز آنقدر راه رفته بودم و پر زده بودم که تا عرفه تمام شد سرجایم درست زیر گنبد بلند مسجد آرام گرفتم...

یادم نمی رفت سال قبل را... و از صبح که بر تمام خاک های طلایه بوسه زده بودم و تا سه راهی شهادتش رفته بودم و جان و جان و جاااان داده بودم و تمام آن جاده ها و راه ها و آدم ها و نخل ها و حتی تمام آن ماشین هایی که شبیه... بودند و تمام چشم ها و تمام خانه ها و تمام خاک ها و درختان مانده از آن روزها را رد کرده بودم و تمام و کمال می گذشتم... هر لحظه اتوبوس از هرآنچه می دیدم دورتر می شد و من نیز....

اصلا پارسال عرفه میهمان شهدا بودم...

باورت می شود؟!

لابه لای خاک های شلمچه هر کسی هرجایی که دوست داشت و با خاکش انس می گرفت فرود می آمد و در حال و هوای آنجا غرق می شد...

آنجا نیاز به مداحی نداشت تا برایت بخواند و به قول خودشان دلت آماده شود...

دلت آماده رفته بود... دیدن جای جای آنجا دلت را آماده ترین می کرد و مداح تنها زجه آور این سوز و گدازها بود...

یادم نمی رود هیچ گاه...

عرفه ی پارسال شاید عجیب ترین عرفه ی عمرم بود و شاید حتی دیگر تکرار نشود...

حق داشتم که امسال در خانه بند نشوم و زیر سقف اتاقم خفه شوم...

حق داشتم که این همه راه را بروم و به مسجدی پناه بیاورم که سه سال پیش پناه شب قدرم شده بود و چقدر خوب بود...

سال قبل غروب عرفه را درست پشت گنبد فیروزه ای آنجا می دیدم و چه غروبی بود... چه غروبی بود و دعا تمام شده بود و تنهای تنها میان آن همه شلوغی می چرخیدم... جای امنی پیدا کردم و آرام آرام کندم و کندم و کندم و امانتی را با احترام تمام آنجا دفن کردم و برخواستم و میان فوج آدم های رونده ی نور، رهسپار خانه شدم و آمدم...

آن شب و آنجا را یادم نمی رود...

غروبی که بزرگترین غروب دنیا بود...

و نمی دانستم پس از هر غروب طلوعی دیگر می دمد...


آری

سرزمین شلمچه برایم آرامگاه حسی مقدس شده و سالروزش عرفه ای شد که هر سال خودش را به رخ لحظه هایم می کشد....


به قول فاطمه که دیروز صبح می گفت امروز آخرین سالگرد تلخیست که سپری می شود و راست می گفت...

کاش پس از این تلخی ها و از دست رفتن ها و از دست دادن ها، کمی اتفاق خوب و کمی به دست آوردن و کمی تمام و کمال داشتن ها برسند...

و نمی گویم که کاش

بگذار بگویم امیدوارم و امید به خدای مهربانم دارم...


امید به اجودالاجودینش و اکرم الاکرمینش...


امید به ارحم الراحمینش و اسمع السّامعینش...


امید به ابصر النّاظرینش و اسرع الحاسبینش...


امید به هرآنچه خطابش کردم و هر صفتی که خواندمش...


آری 

بگذار بگویم امیدوارم که کمی اتفاق خوب!

راستی

کمی هم نه!

خدایم اجودالاجودین است

پس بگذار بگویم امیدوارم و امید دارم که یک عالمه اتفاق خوب و یک عالمه به دست آوردن و تمام و کمال داشتن ها برسند

و بیایند

و بر سر و رویمان رحمت بی منتهایش ببارد

و غرق شویم

و غرق شوند

و همه غرق شوند

و همه چیز خوب شود

و خوبی ها پایدار بماند

و تمام احساسات خوب پایدار بمانند

و تمام آدم ها خوب شوند

و تمام آدم های خوب استوار بمانند


و خدایمان باشد

همیشه باشد

که اگر باشد و اگر به بودن همیشگی اش ایمان بیاوریم، تمام این سیاهی هایی که هنوز هم نرفته اند، خودشان آرام آرام رخت برمی بندند و می روند و نور می آید و نور می ماند و نور تمام اینجا را فرا می گیرد...




عرفه پارسال میهمان شهدا بودم و باورم نمی شد که امسال عرفه وقتی می رسد که من زودتر از این ها به شش گوشه اش رسیده ام... و گرد معبود تابیده ام و تا عظمت بی انتهای کعبه اش سر بر خاک ساییده ام...

و هنوز هم باورم نمی شود که کجاها بوده ام...

این روزها که زیاد مکه را می بینم و لحظه به لحظه ی آنجا را پخش می کنند، هر لحظه در خود می ریزم و می لرزم و ناگهان پر می زنم تا همان روزهای گرم و زبان هایی که همه روزه بودند و بر روی پله های داغ روبروی کعبه نشسته بودم و قران می خواندم و با تو حرف می زدم...

روبروی خدایم با تو حرف می زدم...

چقدر خوب بود... تمام آن روزها و لحظه ها...

و ناگهان اسم حسین که می آید و شش گوشه اش... 

نه می شود گفت و نه نوشت...

تنها چشمانم را می بندم و به گوشه ای می خزم که هیچ کس نبیند و نشنود...

همیشه همه ی احساسات و حرف ها گفتنی نیست! گاهی باید محرم ِ دل باشی و به بصیرت انقلاب یک دل برسی...

که تو رسیدی... همان شب زیر ستاره هایی که برایم می گفتی و بالکنی که تا نیمه های شب میهمان من و شانه های تو و اشک هایم شده بود و تمامشان را دانه به دانه بوسیدی....


چقدر از عرفه ی پارسال تا امسال اتفاقات عجیبی برایم افتاد...

هرچند در ازای تمام آرامش و بی قراری های بی حد و حصر مکان های مقدسی که رفتم، به همان مقدار سیاهی ها و سختی های زندگی هم بیشتر شد و پس از کربلا در روزهای تاریکم به زجه رسیدم اما شکر... 

برای تمام حتی این سختی ها که رُس ِ آدم را می کشند...


و هر روز به همان مداحی می رسم که پس از کربلا نوشتمش...


«نگفتی هر کی میاد کربلا رُسّشو می کشی....»



باور کن فقط می تابم

روی این زمین و جاذبه ای که تمام اشیا را به خودش می کشد نیستم....

گاه حتی سبکی بی حدم را حس می کنم... درست مثل دیروز که سنگینی وزنم روی فرش های مسجد را حس نمی کردم...


و خدا را شکر که اگر چه از این سفر ها بازگشته ام اما باز هم به قول شمس لنگرودی سفر از من باز نمی گردد


به امید روزی که دعای عرفه را روی همان کوه های عرفات بخوانیم و تا جبل الرحمه بالا رویم و غروب بی وصفش را ببینیم و یک روز را نه که تمام روزهایمان را با آقای خوبی هایمان ،مهدی فاطمه، هم نفس باشیم....


به امید قبول شدن تمام اشک هایی که به عشق حسین و عشق بازی هایش با خدایش سرازیر گشتند


و به امید اینکه ما نیز رسم این عشق بازی ها را بیاموزیم و تا عاشورا سراپا شوق شویم و به معبود و محبوب ازلی و ابدیمان بشتابیم....


به امید رسیدن به تمام روزهای خوبی که چشم انتظارمانند....



یا ربِّ یا ربِّ


یــــــا ربّ...




*عیدتان مبارک باد*


غربت ِ بقیع...

هواللطیف...


رسیده بودم به بقعه ی بقیع...

درست روبروی چشمانم... 

مظلومیت شیعه تمام و کمال رُخ می نماید... مظلومیت امامان شیعه... مظلومیت دل های شیعه ای که تنها گناهشان عشق و حُبِّ اهل بیت است... 

ده سال پیش زنان تا دم در بقیع می رفتند... یادم هست کمیل شب جمعه را دست در غرفه های غریب بقیع خواندیم... اما حالا پس از ده سال زنان که اجازه ی حتی ورود به پله های بقیع را هم نداشتند، و قسمتی که قبور مطهر ائمه بود، تنها اگر وارد بقیع می شدی می توانستی ببینی...

عقده ی دست های نارسیده به قبور، تا ابد در دل زنان شیعه ماند...

عقده ی کمی ایستادن کنار بقیع و زیارتی با حضور قلب خواندن... و نترسیدن از مأموران بدهیبت آنجا..

عقده ی یک تبریک از ته دل گفتن میلاد امام حسن مجتبی...

رسم مردمان بی مروت آنجا، تنها توهین به مذهب و اعتقادات توست...

بقیع را که می بینی سراپا اشک می شوی و سکوت... چرا که گریه های بلند جرم نابخشودنی برای نامردمان آن سراست...

تنها در خود فرو می روی و صدای ناله ها و دردهایت را در گلو خفه می کنی و غریبانگی اش را در جان بی رمقت می ریزی و به خدای بزرگی که تمام این جهان برای اوست پناه می بری...


بقیع را باید که دید و تمام عقده ها را در گلو خفه کرد و در سینه مدفون نمود و با اشک های پنهانی جاری ساخت...

بقیع را باید دید و غریبی شیعه را تمام و کمال جان داد و سراپا شرم شد از بی شرمی نامردمان آن سرا...


بقیع را باید نفس کشید و رفت تا خلوت شبانه های حسین و عباس...

تا داغ دل ام البنین...

تا گام های علی و زهرا و پیغمبرش...


بقیع را باید داغ شد... باید زجه زد... باید بر سر و صورت کوبید و باید در زمین دفن شد...

بقیع را باید لمس نمود... باید با نگاهی لبریز از خواهش و تمنّا لمس نمود و ساکت شد...


بقیع را باید دید...

باید سراپا صبر شد و آه و درد و شکوه و شکایه به خدا...


بقیع را باید کبوتر شد و رفت تا طواف حریم خدا... باید بال در بال ِ کبوتران بقیع، بال و پر زد و در هوای شبانه های عباس و حسین گم شد و نالید...

رفت تا شب وداعشان با مادر و برادر...


بقیع را باید به غروب کشید...

غروب غریبانه ی بقیع... و خورشیدی روشنای روز را بر می چیند و آن وقت است که دلت می میرد...

حتی یک چراغ!!!!

حتی یک چراغ هم روشن نیست و بقیع در ظلمتی عمیق فرو می رود...

صحن و سرای ضامن آهو... هزاران هزار چراغ و چلچراغ می سوزد واینجا... اینجا چهار تا ضامن آهو در خاموشی محض خفته اند...

واااای که شب های مدینه تمام ِ وجودت را به آتش می کشد...

و ما که تمام مسیرمان در امتداد بقیع بود و سحرهای ماه رمضان و دیدن خاموشی محض بقیع و بقعه های مبارک در خود خفته و تشنگی دل و دیده هایی که لبالب از عقده های پنهانند..

آنجا آب معنایی ندارد...

آن جا تشنه ی عشقی... تشنه ی لحظه ای ایستادن و از ته دل زجه زدن برای امامانت...

تشنه ی دقیقه هایی درد و دل...

تشنه ی زیارتی دل بچسب...


بقیع را باید ببینی...


آنوقت تنها سکوت می شوی و نگاهی عمیق به عمق آسمان ها و دعا و دعا و دعا و دعا...



و آن وقت می لرزی که نکند بقیع، مأمن امن بانوی دوعالم باشد...


آخرِ تمام مداحی های مدینه، تنها یک جمله است  که به جان هر بی جانی آتشی جانگداز می کشد و می سوزاندش...



بانوی دو عالمم

گشــــتم ولی قبـــر تو را پیــــدا نکردم....



http://s4.picofile.com/file/7909170642/20110427_060629.jpg



http://s2.picofile.com/file/7909178488/20110424_183425.jpg



و تنها عشق به طواف گرد ِمحبوب است که از مدینه پر می کشی و میروی تا دیدار یار...

با احرام سپید رخت برمی بندی و می شتابی تا آغوش حق... تا خدایی که جز او خدایی نیست...


لبّیک...

اللهـــم لبّیک...

لبّیــک لا شریک لک لبّیک...

مدینه از قاب چشم ها...


غروب مدینه
http://s1.picofile.com/file/7895147090/2013_07_08_268.jpg




ضریح مطهر پیامبر(ص)


http://s4.picofile.com/file/7895147632/2013_07_07_194.jpg



چترهای صحن و سرایش


http://s2.picofile.com/file/7895148274/2013_07_08_257.jpg



افطاری های ساده ی زیبایش


http://s4.picofile.com/file/7895157204/2013_07_13_339.jpg



سفره های افطاری رنگارنگش


http://s4.picofile.com/file/7895166983/2013_07_10_308.jpg



دالان های سراسر ستون های مرمرین حرمش


http://s1.picofile.com/file/7895149886/2013_07_08_258.jpg



فرش های سبز روضه ی رضوان پیامبر


http://s2.picofile.com/file/7895173117/2013_07_13_328.jpg


پست قبلی: غرق در نور




جمعه است و دلم...

پَر

پَـــر

پَـــــــر


اَللّهُمَّ عَجِّل لِوَلیکَ الفَرَج...


غرق در نور...

هواللطیف...


رسیدم تا آن استقبال شگرف... میان آن همه آدم جورواجور از گوشه و کنار کره ی زمین همان روز اول دلم گرفت که چرا خیلی وقت ها آنانی که دلت طلب می کند همسفر لحظه هایت نیستند... یا بهتر است بگویم او...

...

گوشه ی دنجی از حرم را که میابی و غرق دعا می شوی، زمان بی معناست... یک ساعت دو ساعت سه ساعت... برای من ساعت ها و دقیقه ها و ثانیه ها آنقدر می دویدند که گاهی به التماس می نشستم... و راستش را بخواهی در تناقضی عجیب گیر کرده بودم... دلم می گفت نگذرد و دلم می گفت بگذرد... دلم تنگ بود و دلم به وصال رسیده بود... دلم گیر کرده بود... تنگ زمین بود و تشنه ی آسمان... آسمانی که همیشه جور نمی شود و زمینی که از آسمان خواسته بود...

یادم نمی رود روز اولی که بازگشتیم جلوی همان پنجره ی رو به بقیع ایستادم و روزها را شمردم! بیست و یک روووووز اینجا بودم؟؟؟ راستش را بخواهی از اینکه نتوانم تاب بیاورم لرزیدم... اما دعوت که می شوی تمام نظم زمین به اختیار تو می چرخد و می تابد... شوق دو روز دیگر و ماه رمضانش را داشتم... ماه ِ خدا...

یادم نمی رود که عقب عقب از حرمش بیرون می رفتم و کسی نمی گذاشت... انگار دلم می خواست صبح و شب همینجا باشم و در صف هایشان ساعت ها منتظر بمانم تا نوبت کشور ما شود و برویم روی همان فرش های سبز... تا روضه ی پیغمبر... تا ضریحی که با تمام ضریح های دنیا فرق دارد...

یادم نمی رود بیرون که آمدم چشمانم را هزار بار باز و بسته می کردم که درست می بینم؟؟؟؟ سمت چپم بقیع بود و سمت راستم گنبد سبزی که همیشه از کیلومترها فاصله دیده بودم و حسرت لحظه ای نفس کشیدنش را داشتم...

هزار بار آسمان را لا به لای چترهای باز شده ی صحن و سرایش می کاویدم و چترها می گفتند که من روی سنگفرش های مسجدالنبی راه می روم... جای تمام خانه ها و کوچه پس کوچه های خراب شده ی بنی هاشم که سرتاسر صحن شده بود و خیابان و اتوبان...

یادم نمی رود آنقدر عمیق نفس می کشیدم که لا به لای تمام نفس ها، نفس های زنده ای فاطمه ی زهرا جانم را زنده کند...

کوچه پس کوچه های بازی حسن و حسین همین جا بود... همین جا که تو آرام آرام زیر سایه ی چترهای سپید و رگه های آبی آسمانی اش راه می رفتی...

جای پای قدم های پیامبر خدا تمام شهر را گرفته بود... از این کوه تا آن کوه... از این مسجد تا آن مسجد... از این صحن و سرا تا آن صحن و سرا که کوی و برزن و محله بنی هاشمی بوده برای خودش...


می لرزی...

آنگاه که به قدم هایت فکر می کنی...

قدم هایت کجاها پا می گذارند؟؟؟ ریه هایت از کدام هوا نفس می گیرند؟؟؟ دستانت کجاها را لمس می کنند؟؟؟ چشمانت کجاها را در ناباوری محض می بینند؟؟؟

می لرزی و با احترام گام برمی داری... با احترام نفس می کشی و با احترام لمس می کنی و با احترام بوسه می زنی و با احترام حتی به تمام شهر نگاه می کنی...

اینجا روزهای زندگی پیامبر خدا بوده...

اینجا روزهای زندگی علی و فاطمه و حسن و حسین و زینبش بوده...

اینجا روزهای زندگی اهل بیت مطهرش بوده...

اینجا مدینة النّبی بوده...

اینجا به خدا به خدا به خدا شهر پیغمبر خدا بوده......


راستی با احترام پرواز می کنی... گام هایی که سراسر سبکند، رسم پرواز می آموزند و تو تمام شهر را پر می زنی و می گردی و می چرخی و نفس می کشی... با لرزه ای که از جانت نمی رود... لرزه ای سراسر ادب و احترام که می پرستی اش...



اولین شبی که ساعت ها به انتظار نشستیم تا درهای روضة النّبی باز شد و با شوق به سمت حرمش می دویدم... می پریدم... نمی دانم اما شب عجیبی بود...

خستگی راه بود و تمام روزی که دائم در مسیر حرم بودیم و ساعت ها انتظار تا دوازده شب... آنقدر خواب و خسته بودم اما به شوق دیدار حرم نبی پلک هایم را نگه می داشتم... تا حرمش چند بار باید قسمت به قسمت جلو بروی و منتظر بنشینی تا نوبت کشور تو شود...

رسیده بودیم روبروی حرمش... گنبد سبزش از میان جایی میان حرم که شب ها بی سقف بود و چترها بسته می شدند پیدا شد و بالای ضریح سبز و طلایی اش...

به زور نماز شکر خواندم و زیارت... آنقدر خواب بودم که یادم نمی رود با چه زجری دائم خوابم می برد و خودم را بیدار نگه می داشتم... و راه بازگشتی نبود تا وضو بگیرم...

اولین ورودم بی وضو شد... در خواب بودم و شوق دیدارش مرا چنان می دواند که پاهایم حق افتاده بودند...

نگاه کن...

اینجا پیکر مطهر پیامبرت... و شاید فاطمه ی زهرا زهرا زهرا زهرا..........

اینجا میعادگاه ماه و خورشید...
اینجا خانه ی علی و فاطمه و گل های گلستانش...

اینجا عاشقانه ترین لحظه هایی که بر سال ها پیش حک شده...

اینجا بازی و شور و شادی حسن و حسین...

اینجا لبخند آرام زینب و ام کلثوم و نگاه رازآلودش به حسین...

اینجا تکه ای از بهشت برین خدا...

اینجا همان در چوبی سوخته شده....

اینجا میخ ِ روی در و پهلوی زهرا...

اینجا شب ِ عروج بانوی دو عالم...

اینجا ناله های علی... اینجا زجه های نوگلانش...

اینجا هزار قصه ی در خود حک شده

اینجا هزار خنده و گریه ی در خود محو شده...

اینجا ام البنین و عباسش...

اینجا زادگاه نور و نیّر و منیر...

اینجا این همه قصه دارد و این همه قطره ای از دریاست هنوز...


تمام قصه ها یک طرف و

اینجا اگر قبر مخفی بانو باشد...


می افتی... هرجا که باشی و به ضریحش بنگری و تمام اینجاها را در ذهن و دلت مرور کنی، به اینجا که می رسی می افتی... با زجه می افتی... آنقدر که سراپا شرم می شوی... تو و کنار قبر مخفی فاطمه ی زهرا... تو و بانویی که یک سال است راز و رمزهاست میان تو و ایشان...

آنقدر می افتی که نمی فهمی کِی و کجاست... با صدای مرشد عربی به خود می آیی که برمی خیزی...


حتی اگر وضو نداشته باشی... حتی اگر خواب ِخواب باشی... حتی اگر جانت از تن پر می زند که چرا روی فرش های سبزش دو رکعت نماز عشق نمی توانی بخوانی و اشک می شوی... دریا می شوی... شور می شوی... داغ می شوی... سجده می شوی... تنها سجده و سجده و سجده... و ماه را می بوسی... و بهشت را می بوسی... و خورشید و ستاره را می بوسی... و عشق را می جویی... عشق را می بویی... عشق را می بوسی...


با داغ ِ دو رکعت عاشقی می روی... آرام آرام... با آرامشی عجیب و غریب... که تو کجا و اینجا کجا... این چشم ها کجا و دیدن بهشت کجا... این پاها کجا و فرش های سبز روضه ی رضوان ِ نبی کجا... و می روی... آنقدر که به هتل می رسی...

شب خواب دیدم بیرون این فرش ها ایستاده بودم و گریه می کردم... از ضریح نور می بارید و از فرش های سبزش نور... از منبرش نور و از روضه اش نور... سبز و طلایی بود...

همه جا گلستان بود... تمام گل های قالی هاس سبزش روییده بودند و گلستان شده بود... کسی از جانب نور آمد و سراپا نور بود... مرا تا گلستان سرسبزش دعوت نمود و غرق نور شدم... غرق...

عاشق شده بودم... شیدا شده بودم... یکی شده بودم... عشق را جسته بودم و می بوییدم و می بوسیدم... عشق را عاشقی می کردم و حس و حالی بی وصف... بی وصف... بی وصف...


برای نماز صبح که برخواستم و تا حرمش رفتیم مادرم تعبیر خوابم را قبول شدن زیارت دیشبم حتی با آن خواب آلودگی و بی وضویی که مرا سراپا اشک کرده بود، می دانست...


و دومین روز و دومین سلام و دومین دعوت و غرق در نور شدن...


نورش نور خورشید و چراغ و کوچه و خیابان نیست... جنس نور خواب هایم انگار حریری نرم است که از آن عبور می کنی... انگار لطیف ترین هاله هایی که حتی در دنیا هم نیست جایی جمع می شوند... از منبعی می بارند و ...

منبع آرامشند... منبع بندگی... منبع پرواز و اوج...


گذشت تا روز اول ماه رمضان شد و اولین سحری و اولین شوق و ذوق و اولین روزه ای که در خانه نبودم... اولین بار در عمرم بود... تجربه ی هزاران اولین یک جا!!!

اولین سحری و اولین نماز و اولین تشنگی های بی حد و حصر... این همه راه می رفتیم بدون قطره ای آب... زیر آفتاب سوزانش که چند دقیقه می ایستادی می سوختی...

در خانه که باشی، مراقبی بیرون نروی و زیر آفتاب نباشی و به خودت فشار نیاوری حال ما آنقدر در مسیر حرم بودیم که روزهای اول به معنای واقعی کربلا بود... تنها حسین بود و ابوالفضل...

دوستی در اس ام اسی گفته بود:

«آب که می خوری می گویی یا حسین... این روزها که آب می بینی و نمی خوری بگو یا ابوالفضل...»


یاد کربلا بودم و عکس هایی که دیده بودم و روی زمین های شهر پیغمبرش راه می رفتم و در فکر مکه... این همه مکان درلحظه ی افکارم جمع می شدند و گاهی حتی کبوتران بقیع را کبوتران ضامن آهویش می دیدم و میرفتم تا مشهدالرضا...

همه جمع بودند و من این وسط نظاره گر مجموع ِنور در دل و ذهنم...

وصف حال و هوای آنجا و حال و هوای دلم و خودم از توان این کلمه ها خارج است... واقعا خارج است...

و اولین افطاری... برایم عجیب بود سفره هایی طولانی... چندین و چند متر... تمام مسجد و صحن و سرا و تمام حرمش سر تا سر سفره بود... آنقدر که جایی نمی یافتی بدون سفره و خوراکی های ساده ی زیبایشان...

اغلب در حیات و صحن های بیرون پادشاهشان غذا می داد و در داخل حرم فقط  انواع نان ها بود و خرماها و آب زمزم و ماست...

آنقدر این سادگی زیبا بود که طعم افطاری های آنجا در جانم برای همیشه ماند...

به رسم علی با خرما روزه ات را فتوح می نمودی و با نان سیر می شدی...

خوراک من سر سفره ها بعد از اذان مغربشان تنها نان و خرما بودو آب...

دیگر از چایی و زولبیا بامیه های هر سال خبری نبود... آب و خرما جای چای و زولبیا را گرفته بود...

طعم نان های فانتزی خوشمزه شان هنوز هم زیر دهانم است... و خرماهایی که یک دانه اش در اینجا پیدا نمی شود...

آنقدر سفره هاشان زیبا بود که دلت می خواست وقت افطارها فقط میان همان دالان های سنگی بگردی و راه بروی و ببینی... آنقدر میهمان نواز می شدند که سر ِ تو دعوا بود... هر کسی و صاحب هر سفره ای دست تو را می کشید و می خواست افطارت را میهمان او باشی...

تا به حال این همه میهمانی به این عظمت ندیده بودم... 

سُنّی ها رسم دارند همین که غروب شد، افطار کنند، همین که آقا اذان مغرب را خواند افطار می کنند و تا اقامه که حدود یک ربع بعد است تمام سفره ها جمع شده و دیگر اثری از هیچ کدام از آن سفره هایی که دو ساعت تمام میچیدند نبود و همه به نماز می ایستادند!!! من هم شنیده بودم اما باورم نمی شد... تا نبینی باورت نمی شد که چطور یک ربع پیش همه جا حرف از خوراکی و میهمانی و افطار بود و حتی تو یک جای خالی بدون سفره دراین همه عظمت حرم نمیافتی حال یک سفره و خوراکی نمیابی...

تنها، باید بروی و ببینی که چه می گویم...

از اذان تا اقامه همه چیز تمام می شد و به نماز می ایستادند... سختی شیعه ها اینجا و این بیست دقیقه بود که باید دیرتر از آن ها افطار می کردیم و با مذهب آن ها مغایرت داشت و درد سرهایی که داشتیم و خلاصه تمام این دلهره ها هم زیبا بود...


ماه ِ خدا بود و سفره های خدا و من بنده ی خدا و میهمان ِ خدا...


تمام روزهای مدینه یکی یکی می گذشتند و تمام این واقعه ها تکرار می شد اما هیچ روزی با روز دیگرش یکی نبود...

آنجا حتی لحظه ها هم برایت تکراری نیستند... انگار در مسیری به بالا می روی که هر لحظه یک پله بالاتر و یک بال در اوج تر و یک فراز بیشتر...


بقیع...

بقیع بماند برای بعد...

بقیع را که بگویم مدینه تمام می شود و ....



ادامه دارد...


عکس ها در پست بعد