آرامش ِ پنهان

آرامش ِ پنهان

ღ إِنَّ اللّهَ عَلِیمٌ بِذَاتِ الصُّدُورِ ღ
آرامش ِ پنهان

آرامش ِ پنهان

ღ إِنَّ اللّهَ عَلِیمٌ بِذَاتِ الصُّدُورِ ღ

دل من،این بار نمی گذارم مجنون گردی...!!!

نه خواهش می کنم دل من.... !!!              الان نه.....!!!  

دست از تپش های تند و سریعت بردار.... 

نمی خواهم دوباره اسیر شوی..... 

نمی خواهم دوباره مجوز تپش هایت را از برق چشمانی دیگر دریافت نمایی...  

نه خواهش می کنم دل من.... !!! 

به چشمانم سپرده ام که در چشمانش جا خوش نکنند.... 

به احساسم سپرده ام که پرتو های آتشینش را دریافت ننمایند... 

و به تو.....به تو دل قشنگ و آرام من.... 

قول بده که با نگاه های زیبایش ربوده نشوی.... 

قول بده که برق دیدگانش تو را نگیرند.... 

قول بده که چشمانش تا عمق وجودت جاری نشوند... 

بگذار این بار تو  لیلی باشی نه مجنون... 

بگذار تا قلبی برای تو بتپد نه اینکه قلبی را وادار به تپیدن برای خودت نمایی.... 

دل من،بیقراری هایت را حس می کنم.... 

و اینکه چه قدر این روزها بهانه می گیری.... 

ولی صبر کن....  

                           سکوت کن....  

                                                   آهسته تر به تپش هایت ادامه بده.... 

او اگر مجنون تو باشد، می آید.... 

ولی این بار نمی گذارم که تو مجنون شوی.... 

آزاد باش....تو تازه از بند مریم رهایی یافته ای... 

دل من...بگذار برای مدتی خالی باشی از تمام خاکیان این روزگار... 

بگذار تا ترمیم شوی بعد دوباره سرگردان قلبی آشنا گردی....  

 

می دانم که او را دوست داری ولی این بار دیگر نمی گذارم.... 

تو به اندازه ی کافی برای مریم مجنون بوده ای....!!!!
حال فقط تو را به کسی می دهم که تو را برای لیلی شدن بخواهد .... 

و لیاقت پاکی و زلالی ات را داشته باشد.... 

 

 

خدایابه قلب کوچکم رحم کن.... 

                  اگر او همانی نیست که باید باشد،از جلوی دیدگانم محوش کن.... 

                                      خدایا قلبم را به تو می سپارم....یاری اش کن....  

 

  

کتابی که مریم بهم داد...

یه روز اومد و یه کتاب گذاشت توی دستامو گفت اینو بخونش تا بعدا بهت بگم چرا!!!... 

و چه قدر لذت بخشه وقتی معشوقت دلش می خواد برگ برگ کتابش پر بشه از برق نگاه های عاشقانت و اثر انگشتان لطیفت...  

اسم کتابش «جاناتان مرغ دریایی» بود از ریچارد باخ... 

بعدها که خوندمش گفت:ببین تو خود خود ‌جاناتانی...شخصیت اصلی داستان...!!!!!

 

 

این جمله ها از اون کتابه ،حتما بخونینش..... اونوقت این جمله ها را حس می کنین... 

  

۱- و این زیباست که رها از هر اندیشه ای در تاریکی به سوی نورهای ساحل پر بگشایی... 

  

۲- کسی که به اوج دانسته های خود می رسد نیازی به این قول و قرارها ندارد.این قول و قرارها تنها به درد کسانی می خورد که عادی بودن را می پذیرند... 

 

۳- ترس،ملال و خشم علل کوتاهی عمر است... 

 

۴- با طرد تو،به خودشان صدمه می زنند.روزی آنان این را می فهمند و آنچه را تو دیده ای،می بینند.آن ها را ببخش و کمکشان کن که بفهمند... 

 

۵- بدن،چیزی جز خود اندیشه نیست...به خاطر بسپار... 

 

۶- آنچه دیدگانت به تو می گویند باور نکن.همه ی آنچه که می توانی ببینی محدود است.با ادراک خویش بنگر و آنچه را که آموخته ای بشناس...  

 

۷- مبارزه برای آموختن را آغاز کن... 

 

۸- فراتر از دوست داشتن،به آنچه می بینی عشق بورز...همه را برای لحظه ای همان گونه که واقعا هستند ببین... 

  

۹- در راه عشق عمل کن... 

 

 

جاناتان شگفت زده بود ....  

             چرا دشوارترین کار در جهان این است که پرنده ای را متقاعد کنی آزاد است؟؟؟!!!  

  

  

یه پرواز عجیب...

عزیز من سلام... 

امروز یه باره دلم خالی شد.... 

خوبه که بودی باهام وگرنه همون لحظه پروااااااااز می کردم تا ابدیت.... 

داشتم رانندگی می کردم،تنها بودم... 

تنهای تنها... 

حس کردم قلبم خالیه خالی شد...  

یه خلا عجیب با مکش فوق العاده زیاد... 

حس  کردم سبک شدم... 

انگار داشتم توی هوا رانندگی می کردم... 

حواسم بود و نبود... 

خودم هم بودمو نبودم... 

دستام سرد سرد شدن ...یخ زدم یه مرتبه...  

یه لحظه حس کردم قلبم خالی شد از همه... 

از تمام وابستگی هام... 

از تمام دلبستگی هام... 

خالی شد از عشق وچه قدر بار سنگینی بود بر قلب خسته ام... 

نمی دونم چرا ولی میون اون همه آدم توی ترافیک،حس کردم چه قدر تنهام... 

دیگه عشقی ندااااارم... دارم پرواااااز می کنم ...     پرواز...  

یه لحظه با خودم گفتم اگه الان پرواز کنی هیچ وابستگی به هیچ کسی نداری...!!!حتی مریم... 

این یعنی خلا...یعنی اینکه اقیانوس دلت یه مرتبه خشک خشک خشک بشه...!!!

یه باره اومدیو و رفتی نشستی توی قلبم... 

انگار می شنیدم صدایت را... 

گفتی فرینازم من که هستم...یادته بهت قول دادم هیچ وقت تنهات نمی ذارم؟!!.. 

یادته بهم قول دادی وابسته نشی وارسته بشی؟!! 

من باهاتم...تو عزیز منی... 

.  

اومدیو قلبمو پر کردی از عشق خودت... 

اومدیو دوباره پرم کردی از وجود مقدست... 

دمیدی در من...شدی برام اکسیژن...عشق...انگیزه و شوق برگشتن دوباره به زمین... 

سیراب شدم از حضور نورانیت... 

حس کردم دارم می یام پایین... 

حس کردم بدنم گرم شد...دوباره گرمای وجودت را به من ارزانی داشتی عزیزترینم... 

 

به خودم اومدم دیدم هنوز فرمون توی دستامه... 

ولی الان دیگه دارم روی زمین رانندگی می کنم... 

پرم از تو ... از عشقت ... از نورت ... از گرمای وجودت ... وتک تک سلول های بدنم گواهی حضورت را زمزمه می کردند... 

عزیزترینم ... خدای خوب و مهربونم ... 

شکر....بینهایت شکرت بهترینم... 

ممنون که دوسم داری و تنهام نمی ذاری... 

ممنون که امروز به دادم رسیدی و زندگی دوباره ای بهم بخشیدی... 

خدای عزیزم به خاطر همه چیز ممنون... 

باش ...همیشه و همه جا... 

می دانی که اگر نباشی...یا اگر نخواهی که باشی،فنا می گردد روح وجسم فانی ام...!!!  

 

حالا فقط عشق توست که سراسر قلبم را به احاطه در آورده است... 

 

                                زمانی قلبم را خانه ی کسی کن که آن را خالی نگرداند... 

    

                                                                      که لیاقت همجواری تو را داشته باشد... 

تصاویر جدید زیباسازی وبلاگ , سایت پیچک » بخش تصاویر زیباسازی » سری دوم www.pichak.net کلیک کنید

 

عاشقتم تا...

    پسر به دختر گفت اگه یه روزی به قلب احتیاج داشته باشی اولین نفری هستم که میام تا قلبمو با تمام وجودم تقدیمت کنم.دختر لبخندی زد و گفت ممنونم...

 

تا اینکه یک روز اون اتفاق افتاد... 

حال دختر خوب نبود...نیاز فوری به قلب داشت...از پسر خبری نبود... 

دختر با خودش می گفت :می دونی که من هیچوقت نمی ذاشتم تو قلبتو به من بدی و به خاطر من خودتو فدا کنی...ولی این بود اون حرفات...!!!حتی برای دیدنم هم نیومدی…شاید من دیگه هیچوقت زنده نباشم.. آرام گریست و دیگر چیزی نفهمید… 

   چشمانش را باز کرد...دکتر بالای سرش بود.به دکتر گفت چه اتفاقی افتاده؟دکتر گفت نگران نباشید پیوند قلبتون با موفقیت انجام شده.شما باید استراحت کنید...           درضمن این نامه برای شماست...! 

دختر نامه رو برداشت.اثری از اسم روی پاکت دیده نمی شد. بازش کرد و درون آن چنین نوشته شده بود: 

سلام عزیزم.الان که این نامه رو می خونی من در قلب تو زنده ام... 

از دستم ناراحت نباش که بهت سر نزدم چون می دونستم اگه بیام هرگز نمی ذاری که قلبمو بهت بدم...پس نیومدم تا بتونم این کارو انجام بدم...امیدوارم عملت موفقیت آمیز باشه            

                     عاشقتم تا بینهایت 

     

   

بالاخره بزرگ شدم...

   چه حس عجیبیه وقتی آدم حس می کنه بزرگ شده... 

باید کارای آدم بزرگا را انجام بده... 

باید بتونه یه زندگی را بچرخونه... 

باید لحظه هاشو تقسیم کنه بین خودشو خانوادش... 

این روزا باید حواسم به خیلیا باشه...  

باید مراقب خیلی ها باشم...

 

کوچیک که بودم وقتی با دوستام مامان بازی می کردیم؛همیشه دوست داشتم بزرگ بشم... 

دوست داشتم واقعا غذا بپزم... 

دوست داشتم ماشینمون واقعی باشه و بشینم و ساعت ها رانندگی کنم... 

دوست داشتم وقتی می رم خرید؛مغازمون واقعی باشه و اون قدر خرید کنم که دستام دیگه جا نداشته باشن... 

دوست داشتم هم کلام بزرگ ترا بشم... 

دوست داشتم روم حساب کنن... 

دلم می خواست اون قدر کار داشته باشم که حسرت یه لحظه استراحت تو دلم بمونه... 

   

به آسمون می گفتم پس کی هم قد تو میشم من؟؟؟!!! 

 

 

  

   دیشب نشسته بودم به ماه و ستاره ها نگاه می کردم...داشتم با خدا جونم درد دل می کردم و از هر دری براش تعریف می کردم... 

غرق در خدا و آسمون شب و سکوت مطلق و آرامش بخش اطرافم شده بودم که یه باره  یاد آرزو های دوران بچگیم افتادم....

 

دیدم الان دارم واقعا غذا درست می کنم... 

دیدم ماشینم واقعیه و می تونم باهاش برم و به همه ی کارام برسم...  

دیدم امروز که رفته بودم خرید؛اون قدر دستام پر بود که دیگه جااااااا نداشتم... 

یادم اومد از صبح تا حالا چه قدر با بزرگترا هم کلام شده ام...و چه قدر روم حساب می کنن!!! 

ویه لحظه به خودم اومدم دیدم اون قدر خسته ام که حتی نمی تونم بلد شم برم توی اتاقم بخوابم... 

یه حس خوبی بهم دست داد... 

گفتم ببین فریناز خانوم چه قدر زود بزرگ شدیا !!!  

   

ببین الانی که توش قرار گرفته ای آرزوی زمان کودکیت بوده...   

 

الان شاید خیلی از هم سن وسالات خیلی از تو عقب تر باشن...   

عقب که نمی شه گفت؛ خب شایدم اونا توی بچگی از این آرزوها نکرده بودن...!!!  

   دوباره به خودم اومدم و گفتم:ببین فریناز،تو وقتی بچه بودی این آرزو ها برات محال بودن...فکر می کردی هیچ وقت بهشون نمی رسی ...ولی دیدی که الان غرق در اون لحظاتی ...  

  

   و چه قدر لذت بخشه نفس کشیدن توی ثانیه هایی 

    که زمانی حس می کردی واست محال محاله.....   

 

یه لحظه با تماااااااام وجودم به آسمون نگاه کردم و دوباره آرزو کردم...آرزو هایی که الان واسم خیلی بزرگ و محالن...ولی میییییییی دونم که یه روزی و یه جایی دوباره حس می کنم غرق در  آنها شده ام.... 

 

یه موقع هایی هست وقتی به خودت و زندگیت نگاه می کنی ...یه نگاه عمیق...می بینی میشه خیلی محال ها را ممکن کرد... 

میشه خیلی قفل ها را باز کرد... 

میشه غرق شد در ثانیه هایی که فقط آرزو بوده اند... 

میشه بزرگ شد...  

اون قدر بزرگ که دلت نخواد زمان نه عقب بره نه جلو...  

  و الان را دوست دارم... 

این بزرگ شدن را دوست دارم...الان بیشتر خدای عزیزم را حس می کنم...  

 

خدا جونم کمکم کن تا از این بزرگیم خوب خوب خوب بهره ببرم