آرامش ِ پنهان

آرامش ِ پنهان

ღ إِنَّ اللّهَ عَلِیمٌ بِذَاتِ الصُّدُورِ ღ
آرامش ِ پنهان

آرامش ِ پنهان

ღ إِنَّ اللّهَ عَلِیمٌ بِذَاتِ الصُّدُورِ ღ

اولین قدر بودن با تو...

هواللطیف..


حتی اگه نشه این سفر، اما به شب قدر بیست و یکم امسال ایمان دارم...

به اشکایی که ریخته شد

به حالی که نمی دونم از کجا ولی یه دفه اومد

به شب قدری که بعد چند سال تو رو داشتم... تو رو با تموم حس مالکیتی که امسال بی پرده بهت داشتم... و داشتی حتی!!!

یه شب قدر دو نفره ی پاک پاک پاک...

یه شب قدری که ساده شرو شد ولی ساده تموم نشد...

شاید زبردست ترین مداحای عالم هم نمی تونستن با دل من این کارو بکنن که تو کردی... که حرفای نیمه شب تو سر سجاده با من کرد... که نگین یا حسین آویز شده به تسبیح آبی اتاقم با من کرد... که عظمت حرم نجفش با دلم کرد...

شب بیست و یکمی که ساده تموم نشد... که پُر از مجیر بود و عاشورا و یا رب یا رب ها...

که پُر از شکستن بغضی چندین و چند ساله شد... که پُر از اشک می شد وقتی اسم ارباب ِ تو میومد...

تو بهم یاد دادی بهش بگم ارباب...


سجاده ی آبی آسمونیم هنوزم پهنه حتی اگه فقط پهن بمونه...

نگین یاحسین اتاقمم دست نخورده داره می درخشه

دلمم حتی از همون شب هنوز در تب و تابه... یا تو صف منا و عرفاته یا منتظره که با ارباب رو کوه جبل الرحمه عرفه بخونه...

می بینی؟! حتی هنوز سیاه پوش صاحب نجفم...


فقط این وسط می مونه خبری که یک شُک عظیم بود امروز و مهربونی کسی که تو بهم یاد دادی بهش بگم مهربون ارباب...


اگه بخواد می شه

مگه نه؟


من کربلاشو فقط و فقط با تو خواستم...

همین...


...

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

گفتم ببینمش مگرم درد اشتیاق...

                       ساکن شود، بدیدم و مشتاق تر شدم...

                                                                               (سعدی)



مسافر بهشت که باشی فرقی نمی کند کجا، چگونه، چقدر! تنها مهم بهشت ِتوست که ساعت ها در چشمان بینهایت پاکش زندگی می کنی...

بهشت بودم و کنار ِ بهشتم... و چقدر زیبا می شود آنگاه که خدا بار دیگر شبیه معجزه ای شگرف، تو را رهسپار سفری عجیب می کند و سهم تو از تمام زندگی تنها همان چند ساعت ابدی ست...

آنگاه که در حجمی آشنا گم می شوی... حجمی از بهشت با رایحه ی محشر ِ وجودش...

آنگاه که تمام دنیا در حجمی شبیه تو خلاصه می شود و با تمام وجود می خواهی که زندگی همین جا و همین لحظه به آخر برسد... شبیه آخرین سکانس فیلم های خوب...

به بهشتت که می رسی تازه می فهمی چقدر کلمه ها حقیرند!!! چقدر نمی شود که وصف نمود و واژه پیدا کرد...

از آن سفرهایی که محشر بود... که بهترین سفرم بود... روزی جایی رفتم که دل کندم و بازگشتم و امروز جایی رفتم که دل بردم و تنها به جبر سرنوشت باید که به همین سرا برمی گشتم وگرنه مرا به بازگشت چکار؟!

آب هم که نریزیم اگر خدا بخواهد همیشه مسافر به خانه اش باز می گردد و باید که دوباره زندگی را از سر گیرد و هر چه از روزهایی لبالب از بهشت دور می شود انگار در رویایی باورنکردنی بوده و کاش که باز هم رویاهایی این چنین بر بام زندگی هامان بنشینند...


به راستی که امسال اردیبهشت بر سرم منت نهاد و زندگی برایم بهشت شد... حتی اگر به قدر یک روز! اما در آن روز قدر هزار سال زیستم... زیست... زیستیم...

قدر هزار سال عاشقی...

قدر هزار سال نبودن...

قدر هزار سال تنهایی...


می خواهم از اردیبهشت، تنها اردیبهشت ِسه سال پیش و اردیبهشت امسال را قاب بگیرم و تمام ماه هایم بهشت شود... تمام روزهایم بهشت شود... تمام لحظه هایم با حضور امن تو بهشت شود و تا ابد مدیونم... مدیون اردیبهشت ِسه سال پیش و اردیبهشت امسال... امسال... امسال...

مدیون تمام پنج شنبه هایی که تا دیروز تنها یکی از روزهای هفته بودند و حالا برایم زیباترین روز خدا شده است...

مدیون تمام 19 هایی یم که پس از سی روز باز هم می گردند و می گردند و می گردند...

به راستی که مسیر زندگی این چند ماهه ام شبیه جاده های پر پیچ و خم هراز شده... 19 بهمن پارسال برای همیشه زندگی ام در مسیری جدید پیچید و علایقم جهت دار شد و 19 اردیبهشت امسال دلم برای همیشه راهش را پیدا کرد...

حتی اگر نرسد... اگر نشود که برسد اما دید... با چشمان خودش دید... با دستانش نوازش کرد و با قلبش چه عاشقانه طپید...

19 اردیبهشت امسال تا ابد برایم زیباترین روز خداست... چرا که تو را برای همیشه به من داد حتی اگر... اگر سرنوشت جور دیگری بچرخد اما این روز برای من و تو همیشه مقدس ترین روز خداست..


یک عاشقانه ی آرام سهم آن روزمان شد و بهشت از آن ِ دل و دیده هامان...


و شُکر...

شُکر خدایم برای تمام معجزه های بی نهایتت درست در اوج درماندگی ها...

شُکر خدایم که بهار آمد و بهاری شدیم و حالا در انتظار آمدن بهار واقعی، باهم دعا می کنیم و...

شُکر خدایم برای تمام آن روز خوب... برای تمام فاصله هایی که گاهی می شود تایشان کرد، گذاشتشان درون پاکتی و پرتابشان کرد یک جای دور تا برای مدتی محو شوند و محو و محو....


شُکر خدایم...

شُکر...


تنهایمان نگذار... تنها دارایی ما تویی معبودم... تنها تو...


http://www.gallery.minafam.com/wp-content/thumbnails/402.jpg



بهشت

روزهاست که در راهم و نمی رسم...!

در سفری که مقصدش تویی... تنهـــا تــو!

سفری که بهانه هایش بسیار و بهایش اما به قیمت برآورده شدن تمام دعاهایمان بود...

سفری که رسیدن است و رستن و بهاری شدن...

سفری که تتمّه ی خزان ِ فراق است و تمام رنگ های زرد و نارنجی و قهوه ای و شعله و سوختن و سوز و گداز...

سفری که سرآغاز بهار ِمن است...

لباس های تازه ام را پوشیده ام، و حتی همین کفش هایی که امروز صاحبشان شدم! هفت سین دلم همه با احساس تو چیده شده... هفت سین یواشکیی میان من و تو...

حریرش از ارغوان و تورش از اقاقیا و نگاه کن که ستاره ها در بستری از عشق چه مستانه می درخشند...

یعنی می شود آنجا که ماییم، دست خورشید را بگیریم و تا پشت کوه های بلندتان بدرقه اش کنیم و به استقبال عروس شب رویم و ماه بیاید و انتقام تمام خلوت شبانه هایمان را از او بگیریم؟! که چه سرخوشانه به ما می نگریست و ما به ماه در فکر ِماه ِخود تنها...

(سراسر راز و اعجاز نیستند این سطرها اما... باور کنید من بارها دست خورشید را گرفته ام و برده امش پشت کوه های دور و آرام آرام چشمانش را بسته و غروب کرده و ماه را صدا زده ام و ...

اینها رمز و راز نیستند! خود ِ نوشته اند که دارند روی این صفحه های سپید عشق بازی می کنند...)

از کجا به کجا رسیده ام من!


نگاه کن! تنها به انتظار تو این روزهای بهار شده را گذراندم و حالا درست در ماهی که هیچ گاه فکرش را نمی کردم، دارد بهـشت هویدا می شود و به قدر تمام ماه های جهنم شده ی اردیبهشتی ام، بهشت را به یکباره در جانم می ریزد و منادی ندا می دهد که خوشی در راه است...


پس از این به تمام چهارشنبه ها غبطه می خورم و تمام پنج شنبه ها را ذره ذره می بوسم...

پس از این مدیون تمام پنج شنبه هایم... چرا که منّتش تاج سرم شده و مژده ی آمدنش نگاه کن که همه ی جهانم را می رقصاند...


و من روزهاست که در راهم و هنوز نمی رسم... روزهاست که جانم ذره ذره با پای پیاده تمام راه را گز کرده و هنوز رُخ ِماه ِتو را میان یک آسمان انسان رصد نمی کند...


و هنوز در راهم و دارم که می روم...


نگاه کن! این بار هم با دیدن ذره به ذره ی فاصله ها و مسافت و دوری ها می روم و تاریخ تکرار می شود اما نه از دعای عرفه خبری هست و نه از آن جاده ها؛ که در تقابلند...

فرقش اما!     او نبود و تو با روی گشاده به انتظار منی...


باید که راه را دید... فاصله ها را با پوست و گوشت و استخوانت عجین کرد و چشم به تقدیر یگانه ی مطلق دوخت...

باید که خدا باشد... و تو بودنش را در باران ببینی و داشتنش را در دلت احساس کنی  و لطف و مهربانی اش را در معجزه هایی این چنین نفس بکشی...

باید که تو باشی و سجاده باشد و پاکی بازگشته باشد و شوق باشد و عشق و شور باشد و خدا باشد و خدا باشد و خدا باشد و دیگر هیچ...

باید که سفر باشد و روزها و ماه ها و سال ها در راه سفر باشی و تمام جانت تاول باران سرنوشت شود اما زمزمه ی سپاست تا آسمان ها بپیچد...




از قدیم به یاد دارم که پشت سر مسافر آب می ریختند و گلاب...

پشت سرم اما نه آب بریزید و نه گلاب!

مرا به بازگشت چه کــار؟!

که به مقصد می روم...


http://s4.picofile.com/file/7754636127/userupload_2012_197142531345976776_91.jpg


اویــِشان (او و اویَش)

داشت جان می داد!

آن مرغک خفته در چشمانش

تنها حدیث دلبری دلدادگان شهر، بر سر و روی لاله هاشان می چکید

دیگر یاس های سپید باغچه ی همسایه هم چشمه ی احساسش را نمی جوشاند و از سرو سراپا اقتدار روبرویش نمی ترسید...

به جایی رسیده بود که تنها نی نی چشمانش بی قرار آن دورها بود... آنقدر دور که گاهی مردمک سیاهش را میان ابرها می دید...

باورت می شود؟!

آن دورترها... جایی که ته ته ته دنیا بود، اقاقی ارغوانی رنگی بر دوش ِ دنیا با دلش عشق بازی می کرد... و تنها آن صدای دور... آن احساس دور... آن عشق دور... آن اقاقی ارغوانی رنگ دور بود که زندگی را در زیر پوستش می رقصاند و نفس رخصت ِ عبور می یافت...

و چقدر جانت به جانش گره خورده... دَمَت به دَمَ و بازدَمش و دلت به سراپای وجودش...

ته دنیا او می خندید و اویَش قهقه می زد...

او می گفت و اویَش پروانه می شد و می گشت و می گشت و می گشت

آنقدر می گشت تا محو ِاو می شد و او شمع ِ اویَش می شد و می گشتند و می گشتند و می گشتند و عشق چه دلــرُبا می درخشید...


مرغک خفته در چشمانش حالا دیگر سرود زندگی می خواند... و اُمید لا به لای سپیدی بال و پرش می دوید و سراپای زندگی ارغوانی می شد...

حالا خود، حدیث دلبری دلدادگان شهر بود...

و شُهره ی شکیبایی و شجاعت شوره زار گلگونه ها بود که بار دیگر جرئت برخواستن نمود و صبر ِ ایستادن و دوباره رفتن و آغاز کردن... و جفتشان بودند... او و اویَش


نگاه کن که آن دورها هنوز هم اقاقی ارغوانی رنگش چه زیبا می نگارد لحظه هایش را...

او تمام ِ تمام ِ تمام ِ تمام ِ دنیـــــــــــــــــــــای اویش شده و بس...

نگاه کن که خدا خدایی اش را بر اویِشان (او و اویش) تمام کرده...

نگاه کن که چشم ها تا رسیدن، در راهند... حتی اگر مسافر ِ همیشه ی دورستان باشند و ارغوان تنها خیال آرام رویاهاشان باشد...

هنوز چشمانش در انتظار ِغرق ِچشمان ارغوانی اویش است و هنوز هم بی صبرانه در آن دورها محو می شود و گم می شود و آسمان ارغوانی می شود و زمین ارغوانی می شود و دنیا همه در صدای جادویی اقاقی ارغوانی رنگش معنا می یابد و با خنده های نمکینش جان می گیرد و دنیاااااااااااااایش همه اویش می شود و همه اویش و همه اویش...


نگاه کن...

شب شده اما دلش آن دورها را می بیند...

آن دورها که اویش بر بستری از عشق آرمیده و آسمان سیاه نیست...


آنجا که ارغوانی ترین جای دنیاست...

                         سرای او و اویش...

                                   عشق ِ اویِشان...

http://www.momtaznews.com/wp-content/uploads/2012/12/10a2c49ba85caf867b180c8d8c817892.jpg



* عکسبازان